..... واژه گونی ِ فشارهای عصبی ِ من، خیره شدن و دیوار ِ روی عکس .....
۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه
میبود
۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سهشنبه
Peter Hammill
into a singular state of mind;
as if through a fog, I can hear someone calling.
I know I'm cutting it fine,
thinking that maybe it's time to cross the line.
...
۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه
Jean Vigo
عِجاب
تا حالا شنیدین کسی به خاطر یه دستی نگه داشتن چادر روی سرش دچار آرتروز بشه؟ خب من شنیدم. حتما دیدین که این افراد گاهی چادر رو به دندون می گیرن که دو دستی بتونن کاری کنن. این که حتی حاضر نمی شن چادر کشی و ازین چیزا سر کنن هم جالبه در نوع خودش. هم سنخ این چادری ها اونایی اند که روسری سرشون می کنن و مدام دستشون به اون پیچیایه که لبه روسری می خوره و می افته روی شونه؛ هواش رو دارن که مثلا زیاد باز نشه و هم این که زیاد بسته نشه تا حتما گردن شون دیده بشه. اینام اگه شنیدین آرتروز گرفتن زیاد تعجب نکنین. فیلم فارسیها رو هم یادآوری کنم بد نیست که توشون زنا لباسهای به قول همون فیلما مینیجوب میپوشیدن و یه چادر گلی روش؛ نکتهی جالب در مورد این فرهنگ بیفکری وقتی بود که خانم چادرگلی کنار یه نامحرم قرار میگرفت و هر لحظه با شرم و حیا مشغول رو گرفتن از قهرمان ِ نامحرم، با این اوصاف که هر دو رو به دوربین بودند و بینندگان فرهیخته هر چند لحظه یک بار می تونستن چشم چرونی خودشون رو بکنند بدون این که از عکسالعمل ِ کالای مصرفی ِ محترم هراسی داشته باشند که همون طور که میدونین کسی تا حالا از پردهی سینما بیرون نیومده و هوارحسیناش که به گوش کسی بیرون از سینما نمیرسه و همهی بینندگان گرامی در گناه نگاه به نامحرم با هم شریک هستند و در نتیجه سهمشون کم میشه (همون فکر ناخودآگاهی که آدمها رو همرنگ جماعت میکنه.) رفتارهای متناقض اینطوری کم نیست فقط تو همین یه مثال حجاب آدمها. من کاملا موافقم که آدمها آزاد باشند اگه خواستند بدون لباس در اعیان عمومی تردد کنند. اصلا چه بسا اگه چنین بشه آدمها دیگه فقط در اذهان عمومی برهنه تردد نکنند. آدمهای بیکار (اونایی که خوشی زده زیر دلشون و چون مجبور نیستند سگدو بزنند وقت اضافه زیاد دارند) با اینکه فرصت فکر کردن هم دارند ولی معمولا آدمهای بیفکری هستند. آدم ِ بدبخت معمولا به صورت (سرعت) یه سیستم فرهنگی رو جذب میکنه و دیگه حتی فرصت نداره بخواد به درستی غلطیش فکر کنه و یا حتی بخواد کاری خلافش کنه – برای همین یه عمر یه چادر سرش میکنه و یا به مرور زمان همرنگ جماعت همون سیستم فرهنگی میشه. آدم بیکار ولی بدون اینکه توجهی به پوچی زندگی کرده باشه و یا فکری تو سرش پروبال گرفته باشه اسیر یه بازی میشه. میتونین یه آدم پولدار رو تصور کنین که از سر بیکاری شاعر شده و به احتمال زیاد داره توی یه جملهی شاعرانه در دشتی به وسعت آسمان ِ آبی اطلسیهای مخملی رو نوازش میکنه و گیسوان طلایی ِ خورشید رو به باد میده... جملهش که تموم میشه با آقاشون میرن سیزده به در و اون روز شما آدمی رو میبینین که تمام شخصیتاش متاثر از این فکرشه که یه وقت مارمولکی از دامنش بالا نخزد..! البته شما این چیزا رو تو سینما نمیبینین، چون سینما قراره شما رو ببره سیزده به در با خیال راحت و بدون نگرانی از خزندگان ِ بی آداب ِ معاشرت. کاری که میکنیم اینه همه هیجانات رو میبریم به سمت لطافتی قلابی و همه احساسات و دریافتهای واقعی رو یه جا رو هم دیگه میزاریم تو سطل آشغال دم ِ در تا هر وقت لازم شد بریزیمش دورتر و اون چه وقتیه؟ وقتی که میشینین پای یه فیلم لجن و کثافت و وحشتناک. انگار همهی ترسی که کاریش نمیشه کرد (قرار نیست ما آدمها فکری هم بکنیم) رو تو یه پلاستیک ِ استریل گذاشته باشین و با خیال راحت نگاش کنین وقتی دارین پرتش میکنین دور (این کار آدمهای بیکاره؛ بعضی آدمهای عوضی که کارشون ور رفتن مدام با این آشغالهاست و حوصلهی دویدن در دشت ِ دفتر خاطراتشون رو هم ندارن حسابشون کمی جداست) یه مثال دیگه: لباسهای مهونی با لباسهای بیرون فرقی اساسی داره که نه در مرتب بودن و تمیزی و نو بودن که در چیزه دیگریست. میگن لباس ِ شب... طرف اصلا دوست نداره با اون لباسی که میره مهمونی تو خیابون دیده بشه چون معلوم نیست چه موجود ترسناکی رو جذب کنه ولی تو یه مهمونی همهی آشغالها هم تو یه پلاستیک تمیزن... تو فیلمهای پورنوی تلویزیونی معمولا یه کسی هست که قراره لباسش رو از تنش دربیاره ولی این کار رو نمیکنه..! یعنی مشغوله کاریه که انجامش نمیده... تو فیلمهای پورنوی ویدئویی ولی لزومی نداره این طوری باشه، فیلم خریداری شده و در منزل تشریف دارند و ایشون (منزل) قابلیت این رو دارند که صدها بار مصرف بشوند. ناموس؛ آقا فیلمشون رو به کسی نمیدن... حضرت آقا با این حال میدونن که فیلمهای پورنوی زیادی وجود داره و دلیلی نداره فقط یه فیلم نگاه کنند. نقطه نظر زنانه در این قضیه خیلی این مناسبات آدمهای بیکار و آدمهای بدبخت ِ اسیر کار زیادی رو تغییر نمیده... یه پیادهرویی که پر از آدمه گاهی شبیه یه صحنهی فیلمی میشه به این معنی که مشغولیت ذهنی آدمها با موضوعهای امنیت و جلب نظر و این چیزا هر چی باشه با یه امنیت قلابی پیش میره. همه بازیگر میشن. تو یه خیابون تنگ و تاریک، شاهزادهی قصهی پریان هم خیلی نمیتونه خودش رو تو نقشش حفظ کنه و از بازیگری در میاد... رفتارهای متناقض معمولا وجوه بصری عجیبی دارند ولی نه برای آدمهای بدون فکر. تصویر زنی که چادرش رو به دندون گرفته هم حتی میتونه عادی بشه... کسی که به همهچی عادت نکنه رسما تو جهنم به سر میبره... اگه بخوام یه گوشه از جهنم خودم رو براتون به تصویر بکشم یه شهری پر از آدمهایی خواهید دید که مدام درحال درست کردن روسریشون هستند به این ترتیب که قوز میکنن و چونشون رو میارن پایین و فرم مسخرهای به لب و لوچه و فکشون میدن و با یه دست روسری رو میکشن بالا تا روی پیشونی و بعد با یه دست دیگه موهایی که با پارچهی روی سرشون اومده جلو رو میدن عقب و صاف میکنن و روسریشون رو میکشن تا همون نقطهی قبلی که بود... در انتها نظرتون رو به عروس ِ خان باجی جلب میکنم که از هر انگشتش یه چی میچکه و فوق لیسانش رو هم گرفته و چهارزانو میشینه، یه چادر از خانباجی قرض میگیره میاندازه رو پاهاش..! البته عروس خانم متجدد هستند و به چادر و این چیزا به دیدهی تحقیر هم مینگرند.
.
فیلم ژان ویگو رو که دیدم این جمله تو سرم نقش بست " و حجاب را از سر نیس انداخت." نه اینکه خوبیهای این فیلم فقط همین باشه ولی من دلم خواست از همینش بگم. دوربین آدم رو در نقش چشمچرونیهای آدمهای بیکار شهر میزاره به طوری که حالت به هم میخوره یا که سرت گیج بره اگه از همون آدمایی... دوربین درست میره زیر دامن چندتا زن که دارن میرقصن درست همون جایی که آقای خوشپوش فیلم که کنار ساحل خوابش میبره دوست داره باشه... یه تصویر رقت انگیز از بیفکریهای مدام آدمهایی که دلشون نمیخواد یه زن گدا زیاد کنارشون وایسه یا دوربین دور و ورشون بپلکه. بوریس کافمن ِ برادرای ورتوف هم آدم رو به وجد میاره کلا... تمامی چیزایی که گفتم تو چند تا استاپ-اکشن سادهی فیلم خلاصه میشه؛ جایی که یه خانمی مثلا با وقار لمیده رو یه صندلی به طرفهالعینهای لویی ملیسی چندتا لباس عوض میکنه تا یهو کاملا برهنه شده دیده میشه...
.۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه
Omar Rodriguez-Lopez
۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه
اوایل فروردین
Nektar
۱۳۸۹ فروردین ۳, سهشنبه
Mehdi-Musicology
۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه
۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه
Send to wAll
ساعت یازده و نیم خوابیدم و نیمههای بامداد تاریک روز اول فروردین از خواب بیدار شدم و دو تا پیام کوتاه دیگه که رسیده بود رو مجبور شدم بخونم تا ببینم ساعت چنده. میخواستم بی هیچ درنگی اون وقت شب چشمام رو ببندم و بخوابم ولی نشد. یه عید نوروز مزخرف دیگه از سرمون گذشته... پیامهای کوتاه به خاطر تو ذوق زدنهام از پارسال کمتر شده بودند. یه ویژگی مشترک این پیامها مثل همیشه تلاش پوچشون برای متفاوت بودن بود. نمیدونم چه اصراریه... بعضی پیامها که به طرز ابلهانهای کپی هم بودند، در مورد اونا حرفی ندارم که حجتم رو با این جور آدمها تموم کردم و بیشترشون هم فهمیدن که دور و ور من نپلکن کمتر تو ذوقشون میخوره ولی بازم آدمهای نفهم اینجوری کم نیستن که کارشون اینه که اساماسها رو فوروارد میکنن. اون اساماس "آدم به آدم نمیرسه..." حتما برا شما هم اومده، نه؟ از من به شما نصیحت با هیولاهایی که این پیام رو برای شما هم فوروارد کردن زیاد وقت نگذرونید که اینا ناجورترین گونههای هیولا هستن، گونهی دیگهای از هیولاها که کمتر آزاردهندهان اونایی اند که اساماس رو برای همه میفرستند و تا بار سنگین نوعی وظیفهی کثیف رو از رو دوش خودشون بردارند. البته گونهی نادری از هیولاها هم هستند که ازین کارا نمیکنن و شناساییشون ازین حرفا کمی پیچیده تره ولی به شدت متعفن هستند، من گاهی شبیه اون گونه از هیولاها میشم ولی تلاشم رو میکنم که فاصله بگیرم.
.
خوشبختانه هر سال انگار این مراسم رو با تعداد کمتری هیولا باید سر کنم و امیدوارم تا سالهای بعد این تعداد به یک نفر کاهش پیدا کنه، روز آخری که گذشت تقریبا سه بار گریهم گرفت به خاطر دردهای خیلی خیلی قدیمی، به خاطر بدیهایی که ذرهای امید برای تغییر کردنشون هنوز تو دلم مونده که اگه نباشه مردن برام یه امر آنی میشه. هر چی بیشتر میگذره امیدم به ذات آدمها کمتر میشه. بر خلاف حرف یکی از هیولاهایی که چهار سالی مجبور بودم تحملش کنم من نمیخوام که خلاف جهت شنا کنم و هیچ علاقهای به متفاوت بودن ندارم، گاهی هم که به نظر متفاوت میرسم به خاطر این نیست که من با بقیه فرق دارم، دلیلش اینه که بقیه با من فرق دارن. من هیچ اصراری ندارم تا با یه پیام کوتاه یا بلند بخوام بیشتر نمود کنم تا یکی از هیولاها من رو بیشتر از یه هیولای دیگه دوست داشته باشه، کلا برام شرمآور بوده که بعضیها دوستم داشته باشند انقدر که خودنمایی از سرم پریده و این چندین سال آخرم که کلا موضوع این چیزا نبوده...
سالی که گذشت بدترین سال زندگیم بود... هر سال بدتر از پارسال و سال ِ تولدم مزخرفترین سال ِ زندگیم! سالی که گذشت حداقل فهمیدم دوست داشتن چه حسیه و چه شکلیه و فکر میکنم دیگه بتونم همهی دوستداشتنهای قلابی و هیولایی رو تشخیص بدم.خیلی بامزه شد که میخواستم به اندازهی یه شمع بنویسم و برای یه جملهی آخر شمع خاموش شد.
برنامههای تلویزیون شده بود سه چهارتا گروه موسیقی که به طرز فجیعی مثل هم بودن، مجسن نامجو، کیوسک، 127، آبجیز، اینا اگه قابل تحملترینها بودند هم میشد دید که دست کم شعرهاشون تکرار همدیگه بود، ترکیبهای متضادگونهی عبارات برای خنیدن، کاری که تو دبیرستان شاید انجام میدادیم روی بورد راهرو یا کلاس چیزایی شبیه این دریوریها مینوشتیم و بقیه میخندیدن، کنارهم گداشتن چیزایی شبیه موبایل و آخوند منظورمه. از کیوسک که همیشه حالم به هم میخورده چون از دایراستریت خوشم نمیاومده، از محسن نامجو هم که فقط اولین بار که ح یه آهنگی ازش برام گذاشت خوشم اومد و دیگه تازگیهاش که اصلا نه خودش نه دریوریهاش قابل تحمل نیست، 127 یه ذره قابل تحمل هستند اگه نخونن. یاد اون قبلترها هم افتادم که برنامهی کثافتهای ماهوارههای فارسی شویی رو هم میدیدیم، چه تهوع آور...
پینوشت و شمع سوخته: تصاویر یادگاری پارسال آخرای زمستون که با س کلی انیمیشن دیدیم. این انیمیشن دودوک رو ازون دوتا انیمیشنهای معروفش بیشتر دوست دارم.
.
The Aroma of the Tea - Michael Dudok de Wit - 2006۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه
۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه
گزیده ی تنها یی
۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سهشنبه
Moon-sCream
۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه
Charlie Parker
Jack Kerouac - Poetry for Beat Generation - Charlie Parker
.
Charlie Parker looked like Buddha
Charlie Parker, who recently died
Laughing at a juggler on the TV
After weeks of strain and sickness,
Was called the Perfect Musician.
And his expression on his face
Was as calm, beautiful, and profound
As the image of the Buddha
Represented in the East, the lidded eyes
The expression that says "All Is Well"
This was what Charlie Parker
Said when he played, All is Well.
You had the feeling of early-in-the-morning
Like a hermit's joy, or
Like the perfect cry of some wild gang
At a jam session,
"Wail, Wop"
Charlie burst his lungs to reach the speed
Of what the speedsters wanted
And what they wanted
Was his eternal Slowdown
...
.
۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه
۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه
To dye or no tomorrow
.
I can't yet see why she gave me thee
The earth had, had come to be
Morning flowers red, red I could see
So many times love, she brought me
.
Rose bed, we could lay hands in green
I can't yet believe she was not then within
Her head seeked the sky, I had just seen
White was delight, within, all dream
.
Thee was dead, is dead my land
She would have someone buy her love, new brand
Thus is her rosebud laying under the sand
Dyed in red, colors all fake, lies so grand
.
Thee ain't with body, soil sucked off blood for tomorrow
I did mourn thee now, so did she yesternow
My corpse, she can have the wind to blow
disembodied My love, away, is to go
.
Dead, as if life couldn't be my demand
dries in ground, bloody color of my hand
.
.
۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه
من و هشتم مارس
هشتم مارس روز جهانی مان, روز "شورش زنان کارگر علیه برده داری در آشپزخانه"
اگه می شدم دوباره انتخاب کرد حتما عمران رو بر می گزیدم که معماری حتی به درد محاسبه ی لای جرز هم نمی خوره. معماری زیر و روش هم بکنی بیشتر از مراسم گروهی برای دختربازی و پسربازی نمی شه که قضاوت در بدی و خوبی ش بماند
.
۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه
۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه
عادم دسته جمعی : داستان
ریسمانی بود به نام صداقت که وصلش میکرد به نام هستی، میخواندمش روز و شب ریسمانی بود ...........پاره شد؛ نه آن وقت که نبودم و بودید شما ......گرد ِ هم، ...............که ذات هستی در دستانم تاول میزد، آنجا که من جای دوری نمیرفتم، که تحقیر شد. ...................بی سر و پا دلم سالی مرده، نعش دستهایم را میبرم تا در عزایشان بنشینم. ...........................................همهی من چنان ساده انکار شد که احساساتم رو به فساد رفت. .......................هیچ بزرگیای را تحقیر نکردم تا جا باز شود. ...............................................................................
।
.
۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه
۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سهشنبه
That is not Ok
.
.