..... واژه گونی ِ فشارهای عصبی ِ من، خیره شدن و دیوار ِ روی عکس .....
۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه
اگر یادت باشد
.
پی نوشت دهم:
مرگ نیز وجودم را در کنار خودش انکار می کند
من هر لحظه از خودم پیشی می گیرم
تا ماشینی را ناکار کنم
که با سرعت از کنارم می گذرد
و زندگی مثل شبحی بر تنم می گردد
ماشین ها؛ شبح های امید
برای بازگشت مرگ
من نیز وجودم را در کنار خودم انکار می کنم
بالیدنی در کار نیست
از مرگ می پرسم
که تا چند باید بشمرم
.
این همه را
تا چند باید بمیرم
از خودم
می خواهم که بازگردم به نیستی
که ازین پستی بلند تر است
.
۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه
روان-نژندی این تخته کلید ِ نوشتن
.
از ماجراجویی گذشته است وقتی حرفی برای نگفتن نیست باشد. کسی چه میفهمد از این وبلاگها و نوشتهها؟ این دلهره نیست که آدم را برمیدارد، وقتی اجازه میدهی کسی تو را مرور کند... تو را گفتن و من را خواندن و دیگری-نوشتن و آن یکی بردن و آنهایمان دزدیدن... قبلا دوست داشتی کسی بخواند چیزهایی را که نوشتهای... حالا گرمترین نوشتنهای در لحظه نیز حضور خود را ندارند چه برسد به سالی قبل و ماهی دور تر... کسی یکهو نوشتههای قدیمیات را خواندن به فکر میبرد من را که در رودربایستی ماندگاری نوشتهها گیر میکنم... ولی باز مینویسم و درونیترین حرفها را میل پنهانیام نیست و باز به صدای بلند میگویم که من نمیخواهم پنهان باشم، برای خودم باشم یا چیزی... من که شخصی نمیبینم.... این طرف از کنار خودم میگذری... بعد از سالیانی هنوز به آن دوم شخصهای مفردت معترضم که دو پهلو داشتند... این را برای این میگویم که دیگر-نوشتی خواندهام و باز فکری شدهام که ما مخاطب-خوانی میکنیم؟ این حماسهی وبلاگ است؟ شیرینی فریاد است؟ یا صنعت بازی با تاریکی... یا خودمان را به راهی میزنیم که با قدمهایمان پر میکنیم، آهسته؟ برای من تاریکی گذشته از این نیمه-روشن دالانی که شبها میزنم بسیار ناهموارتر است. در نابههمگونترین دلواپسیهایم چیزی جز شعرهای قدیمی گذشتهی دوستی را نمیشنوم که تلخی گذشتهی بیهمهچیزم را قلمدوش دارد... من تاب چرخیدن در متنهای قدیم را ندارم... و ماجراجویی جوانی در من به بیرمقی پیرمردی مانند است. چیزهای جدیدی که خواهی نوشت را خواهم خواندن... بیمقدمه... من کژتابی دارم مگر نه؟ این ظاهری است که میسازم. دوست گرانسنگی میگفت که من همهچیز را وارونه میفهمم. گفتم همین-اش آخرین جمله را نیز هم من...
من در زمانهایی گذشته نمیدانستم از که میگویم و اندکی دانستم و دانستن شد بلای جان خودش فی حد ذاته... حالا نمیخواهم مخاطب را سردرگم کیستی ِ گفتنیهایم کنم... بیپرده با خودم سخن میگویم... تو هم بدانی بد نیست...
.