..... واژه گونی ِ فشارهای عصبی ِ من، خیره شدن و دیوار ِ روی عکس .....
۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه
یادداشت آخر - شهریور
۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه
که..؟
۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه
24
ما رو باش / که من هستمت / هم چنان که بودم / من رو باش / اگر خواستی / که آن گوشهی دلت چمباتمه نشستهام / و نگاه میکنم / دلم برایت تنگ میشود / و نگاهت میکنم / نشستهای بر دلم و بر لبم حرف سکوت / ما رو باش / که لحظهای رهایم نکردهبودی در خاطرههای دوری که از دلتنگیام لبریز میکنند / سکوت بودمت / سهم تو از دلشکستگی نه از سهم من بیشتر / من آن گوشه نشسته بودم و نمیدیدیام / ما رو باش که من خواهمت بود / که تو از من رهایی / به تو دل میسپارم / هر چه صلاح میدانی
.
۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه
بیژن شمیرانی یا چمیرانی
جا دارد خوشحالی خودم را از به منصه ی ظهور رسیدن آلبوم های ایرانی و یا حتی نیمه ایرانی که در آن ها پدیده ی وقیحانه ی آواز ایرانی دیده و شنیده نمی شود ابراز بدارم. ما هم البته بدمان نمی آید از های و هویی و شهشه ای ولی خب بر آن بوده ایم که سنت آوازی مانعی بزرگ در راه پیشرفت موسیقی ایرانی بوده است و هر چند خودش نه آن قدر وقیحانه که ذکرش برفت برای خودش کاری است درخور, لیکن چند صباحی لازم است که از شرش خلاصی جوییم و آن اشعار پر ز معنی عارفانه و عابدانه و گاهی خدای نکرده عاشقانه را جایی دیگر ببریم تا این سازها نفسی بکشند و ما هم نفسی که ازین های و هوی و فریادهای نامتمرکز و مقلدانه, گوش موسیقی مان کر شده است و انتزاع مان از این انتزاعی ترین هنر نازل شده است و مانده ایم تا هر آهنگی به خواندنش برسد و خاطره های انباشته ای مان که به زور کلام به خورد حواسمان رفته است. همان به تر که با لبان خود صدای دنگ دنگ تک نوازی های تکراری سازهای مان در بیاوریم. حکایتی است که اساتید بی همه چیز موسیقی مان یا در حال چنان درهم آمیختن خرواری سازها هستند و یا در خرکیفی تک نوازی هاشان تا برسند به آن جا که شهشه های سازشان به سان حرکات ژانگولری و معرکه گیری که مخاطبان هنردوست را به وجدی درآورد که صدایش بی وقفه می ماند و بدل می شود به فریادی که گوشزد می کند به استاد که آن مرغ سحر را دوباره بخوان!
۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سهشنبه
اینجا / هرجا
۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه
۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه
Kaneto Shindo
ممد به من عیدی داد، فیلم دلیکاتسن داد. خب یه کلمه: آبزورد فانتزی، بی خیال، قصدم کلا "اونیبابا" بود. یه هو شد که این دو تا من رو یاد یه ایدهای کردند که درش آدمها با هم بحث اخلاقی با هم میکنند که آیا خوردن گوشت آدمیزاد ایراد داره یا نه؟ بعد یه گروهی ایجاد شدند که مخالف آدمخواری هستند! آبزورد اونیبابا فانتزی نیست نه بهخاطر نبودن تصویرهای ژان-پیر ژونهای که در این مورد آدم رو به فانتزی بودن فیلمهای اون یارو کارگردان فایتکلاب میرسونه وقتی که داریوش خنجی هست و نیست و بیخیال. بریم سر اونیبابا. دو تا فیلمی که از شیندو دیده بودم باعث شده بود که ایمان کامل داشته باشم بهش. برای همین وقتی که فیلم رو با هم تو خیابون دیدیم خیلی درنگ نکردم و از دستفروش خریدم. و خیلی خوب بود و توضیحم در مورد این که چرا بعضی فیلمای خوب رو دستفروشها هم دارند در مورد این یکی هم مصداق داشت. داستان خیلی خوبی داره لعنتی و تصویراشم دست کمی از جزیرهی عریان نداره. چی بگم همه چیش خوبه. ممد به من اغذیهفروشی داد. سرنوشتی عجیبی داره. ولی نه به اندازهی شهر بچههای گمشده که شاید پنج بار به صورت ناقص دیدمش و هر بار یه جایی ش. بماند برای وقتی که دیدمش و شاید اون موقع از این هم بگم که چی شد زدم تو دهن تیم برتون. خوشحال بودم اون قدیما فرضیهم مبنی بر این که هر چیز آمریکایی خوبی یه معادل شعورمندانهتر و پیشتازتری خارج از آمریکا داره رو میدیدم که ثابتتر میشه. حالا هم که ممد این فیلم رو داد کلا ازون فازا هم خارج شده بودم و برا خودش اتفاقی بود. ولی کاش بشینم یه بار دیگه اونیبابا ببینم بس که خوبه و آدم دلش نمیاد در موردش حرف بزنه و بماند اصلا...
۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه
Murdering, Remembering
Broken heart is quite a word for a position of the flesh that makes us hurt many times, I say that, and then it becomes two words linked to each other; broken and heart. When you have to bear it the hurting, just about everyday, you start to wonder, wonder if you’re the only existence to bear so much pain and burden all on your shoulders not knowing what you have done so wrong so mean to deserve it. Being involved in what doesn’t really belong to you might be the reason, and thinking so makes you go to the path of thinking it the way that not a sole thing must belong to you, That not being even once an owner makes you become the one who is not able to be one. Ok we do not expect people, but what about the time that two becomes one? One shouldn’t expect his own or be expected? I know twos that are lonesome, even a whole community can be like that, a lonely community begins to show the symptoms of its disease in the form of its individuals being lonely and feeling so. All these shows me a path to go, and that is to attempt to make a somehow married society and putting myself in that situation so that I wouldn’t feel alone, but after all my efforts the only thing that is occurring is my constant feeling of emptiness, then nobody is what I am. There is pain, how can that be true? Maybe I should begin to write about empty pain rather than writing about the broken heart, because I should assume that my experiences of being humiliated by all the society have caused all this, or maybe being humiliated by the individuals whom I loved as my share of the whole. Easily I’ve became the one whom I dearly loved and I just got killed much more easier, and saying so giving me more pain and pure suffering when there is pain affirmed, there is my being, I’m living through levels of suffering without no disappearing. Once my appearance could be you, and your mine, now that you resist my existence I no longer feel, as I have lost my sense of touching. You lost it, we wanted it, I was there, I felt to appear, you didn’t feel like it. You despised our appearance as one, I lost a big part of me, do not murder it, by the way I try to remember it but the pain is what my lips can read as if you’re pulling the knife out of my body and I can only watch, do not leave me alone on my dying ground. If you tell me there is no me after me as alternative of my disposition that would a complete murdering. when our hands are tied, when our hands are busy holding eachother, does it matter to know the time?
۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سهشنبه
اواسط شهریور
.
.
۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه
Mars Volta
Repenting their past lives
Might I be the only payment left
To be left behind
Clay and pigment footsteps
Rust it boiling clean
Our bull let in linguistics
That only we can breathe
I gotta prayer that'll make you theirs now
Beneath sepulchers
Raise your entrails as an offer
Fondling with pitchforks
In a cattle prodded sea
Signaling the sedatives
To emaciate their queen
Bowing in constriction
Anytime you leave
We snuffed ourselves an angel
And cut her by the wings
In my sight I was born
To bring death at the footsteps of your home
Tonight
I have sewn
All the hair and crooked nails
That you all have worn
While your wife
Sits at home
I plant the vermin
Because she needs it so
How long must we fold by hand
The nuns are burning wheels again
Dent of mattress to make it bare
Come clean with the anecdote
After all we came undone
Pale of sluts with host at fault
One day we won't pay your debt
Our centipedes will get theirs yet
Poachers in your home
Poachers in your home
Fold the river by the lips
As a cruel and smothered wind
Fits the gash with ornaments
Dawn is nodding off again
Raised the braille to read it clear
Gathered by the cholera
Rinse the burns in cauldrons
Help the palm we see a lens
My hands secrete a monument
My hands secrete a monument
I am the reason
Four your missing child
They might be home
But there's no trace
Under your pillow
I have left a spine
Oh the things we do
When you're away
I saw the message
That you wrote in the sand
Dismembered hints that carve away
The anesthetic of your gospel said
Put a muzzle on the lamb
Give me one page
Give me one page
Make it blank
Mace that I leak
Will rain
Give me one page
Give me one page
Make it blank
Race I inflict
Your way
Maybe one day you'll stop and realize
The throne that you serve is dead
Give me a plague
Give me a plague
Make it blank
Nothing you own is safe
۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه
8
.
.
روی بام درختی میکارم
جوانهاش پرشکوهتر از سرو پنجاه ساله است.
من دیوانه شعری دارم
زیر لب خواهم گفت
دریا زیر لب خواهد شنید
و حتی موجها، بیصدا
هستند ( هستندیدنی که آخر جملهها آهسته هست و میماند بر زبان و صدایش فرصت بیرون آمدن ندارد. و هستند هستندهایی که حرف آخرشان جا میماند بر زبان و هستن میشوند )
تکتک شکوفههایت را میبوسم
کمی دور میشوم؛
نگاه میکنم به این همه
میوههای بامزهی لبخند
شعر دیگری هم هست
و حتی موجها بیصدا
میشوند
وقت داری؟
.
.
۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه
من: عادم دسته جمعی، قسمت دوم
( این عکس دیگه نمیدونم برای چند سال پیش باشه ولی گذاشتمش که اگه نخواستین چرت و پرتهای من رو بخونین بل کمی از عکس لذت ببرین. )
۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه
شبهای روشن
"دلم میخواد ببینم ماشین طرف شما چه شکلیه."
هنوز در حال کشتی گرفتن با اوضاع روحیم هستم و همین خودش دلیل کافی میشه برای اینکه بگم خوبم، بارانداز، لااقل رو پل نرفتم. ولی دلم میخواد بپرم. مطمئن نیستم که تصمیمام رو گرفته باشم. یه تیکه ازون خط مترو که میره انقلاب رو هم افتتاح کردند. آقای ع امروز دیر اومد چون کسی در دروازهی دولت خودش را پرت کرده بود زیر قطار. چندتا آهنگ دارم که همش با خودم میگم کاش اون صداهای مزخرف پیانو رو از روشون بردارند. من چندتا آهنگ دارم که خریدمشون تازگی و خیلی هم راضی نیستم ولی جاهاییش هست که من را با خود میبرد. یکیشان مرا برد به شبهای روشن: میخواهم بروم و برای بار سوم یا چهارم ببینمش. از همون سال اولی که دیده بودمش دیگه ندیدمش. یادمه که یوسفی ازمون خواسته بود جمله تصویرسازی کنیم، من سه چهار تا از شبهای روشن درآورده بودم و تصویرهای مسخرهای کشیده بودم. بعد همون موقعها که نه کسی من رو تحمل میکرد و نه من کسی رو، بحث رسیده بود به فیلم – حالا هم که فکر میکنم و میبینم که اون موقع خیلی هم فیلم درست حسابی ندیده بودم ولی اعتماد به نفس یه فیلمباز رو داشتم خندهم میگیره – بحث رسیده بود به فیلم و من فقط شبهای روشن رو قابل میدونستم. بعدتر برای یلدا و شهرزاد فیلم رو بردم و دیدند و خوب بود. حالا بدجور میخوام ببینمش باز، حالا که بعدتر از بعدتریه که یلدا برام شبهای روشن ویسکونتی رو آورد. اون پوستر بالای میز هم پوستر همین فیلم ایتالیاییه بود ها. کاری نداشتم که همیشه دیالوگهای ادبیانه و عاشقیانه میرن به سمت لوس شدن. حالا دیگه مثل اون موقع عاشق اون فیلم نیستم، ولی عاشق اون فیلمم، بیشتر از کمی قبلتر، ولی دارم فکر میکنم که حتما تو ده تا فیلم اول ایرانیم بزارمش چون باهاش زندگیها کردم. حواسم هم هست که ناصرالدین شاه آکتور سینما رو هم یه بار کامل ببینم و یه جا براش تو ده تای اولم پیدا کنم. این آهنگایی که دارم همهشون آداجیو هستند و اون چیزیشون که من رو میبره اینور اونور او ویالون سل مشترکشونه. بازیهای فیلم خوبند نه به اون شکلی که بازیهای دربارهی الی رو دوست دارید، به خاطر اینکه بازیای وجود نداره، کاش بازیگرهاش هم بازیگر نبودند. یه چیز دیگه هم یادم اومد، یه نفر رو تو کتابفروشی دیدهبودم و یادم نمیومد کیه. به ع گفتم، براش مهم نبود ولی خودش از کوروش پرسید که این کی بود. اینم یادم نیست شاید خودم پرسیدم، نه فکر کنم ع بود که از کتابفروش پرسید. کوروش گفت که فرزاد مؤتمن بود، فیلم میسازه. ازش خوشم نمیاد من. ولی شبهای روشن کارگردانیش هم خیلی خوبه. یادمه کلی ایدهی خیلی خوب و پخته و غیرهیجانزده داشت. میخوام بازم ببینمش. یه آهنگیهم داشت خوب بود. به حسین حسودیم میشد چون تو سینما دیده بودش و بعد رفته بود این ویسیدیش رو گیر آورده بود و دادهبود به من. خب اگه حرف از فیلم ایرانی هم اینجا بخوام بیارم درست نیست یه هو برم سراغ عباس کیارستمی، چون بعدتر از شبهای روشن بود که کلوزآپ رو دیدم و شیفته شدم و بعدتر بود که یلدا برام طعم گیلاس و باد مارا خواهد برد رو آورد. این متن با یه هدف دیگه شروع شد واقعا و حالا یه پاراگراف اولش رو حذف کردم چون زیادی بیربط بود و زیادی افسردهکننده. دلم میخواد برم ویکیپدیا ببینم شبهای روشن داره یا نه. برای ع.ا. هم تازگیها رایتش کردم شاید ببیندش. دوست دارم ببینم سال ساختش کی بوده. به هر حال اگه اشتباه نکنم اولین فیلم ایرانیای بود که دل من رو برد. یادمه یلدا داستانش رو هم خونده بود که از داستایوفسکی بود، بازسازی در بازسازی. و اینکه اصلا یادم نیست پاراگرافی که پاک کردم چی بود. حال هیچ کاری رو ندارم. آهنگ رو قطع میکنم و میرم شام بخورم. تو رو خدا اون تلویزیون رو خاموش کنین بزارین شاممون رو بخوریم. یه مشکل فیلم این بود که بعضی وقتها بعضی دیالوگها او عبارت کذایی "بعضی وقتها بعضی آدمها ..." رو داشت.
"من از مردم همین شهرم، همهی مردم این شهر رو هم دوست دارم، چون تقریبا هیچکدومشون رو نمیشناسم."