..... واژه گونی ِ فشارهای عصبی ِ من، خیره شدن و دیوار ِ روی عکس .....
۱۳۸۸ دی ۵, شنبه
۱۳۸۸ دی ۴, جمعه
من ها
از الفم تا ی ِ / با تو من تنهاترین هستم / که تنهای من هستی / این همه / هستیام منهای تو / ای داد من این / من همه ـَ ش یک یای تو / نیستی ـ ام نیست من / مست و تنهای من و بیتویی شب / ها ی ِ من / هر چه میدانی ـ ش خوان / هر چه میدانی ـ ش / تنهای بیتنهاترین ـ ام مان / ای وانمودی ـ ام هیچ ـ ام / من ها ی من شوق ِ زندگی ـ ت بی من ـ من همه آن یا که این / من باد و من زمزمه و من خاموش ـ شب / های من هستم م م م / این همه تو ـ آن ِ من / سردی ـ ام / های ی ی / ی ِ من / کجاها ی ی ی که / آهی برای خودم هم ـ این / از من ـَ ش تا بیایی / الف، من، یا، که تو / من فقط یک یای تو / این همه ای ی ی درد ِ من / می ترسم نه خوابم هیچ دی گر نباشم من همآن هم یک یای تو
.
۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه
۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه
شوخی بیمزه
به من گفت که تقریبا وقتش شده. گفتم یه سال مونده. گفت یه سال چیه؟ همین مهر آبان یا دیگه حداکثر آذر بود. نبود؟ گفتم چرا. ولی بازم هفت ماه مونده دیگه نه؟ بیخیال. هفت ماه چیه؟ ولی مونده. تو فکر کن که باید یه غلطی تو همین هفت ماه بکنی، یا هر چی. گفت "تو بکن. تو همین هفت ماه." اصلا چرا بیشتر نه؟ چهل سال دیگه هم روش. صداش رفت و این بار خودم بهش زنگ زدم. گفت "خب؟ من میخوام بمیرم الان. چهل سال تموم شد. قرار هم چهل سال بود." شوخی بود تو چرا باور کردی؟ تو مگه خودت هم باور نکردی؟ گقتم چرا باور کردم. میخوای بهت ثابت کنم؟ گفت که وقت ندارم و هیچ وقت نمیتونم ثابت کنم. گفتم میکنم. گفت برای کی؟ برای خودم؟ کی؟ خودم؟ خودت؟ بکن. ولی برای من که ثابت نمیکنی. من اول میمیرم و تو هم آخر. گفت که من باور نکردم. گفتم مهم نیست چی فکر میکنی. گفت مهم میشه؟ گفتم کی؟ گفت الان. یعنی واقعا زده به سرت؟ چهجوری؟ میخوام از این بالا بپرم. از کجا؟ کجایی؟ بالای... نمیدونم. خندیدم. اون وقت جمعیت کثیری هم اون پایین منتظرتن؟ گفت "بزار نگاه کنم... نه. کسی نیست." میدونی خیلی شوخی ِ بیمزهایه؟ حالا هر چی. خوشحال شدم صدات رو شنیدم. صداش رفت. فرار کرد. صدای تق شنیدم. خیلی بلند. گوشی رو از گوشم یه لحظه جدا کردم و بعد قطع کردم. شوخی بیمزهای بود. فکر نمیکردم یادش مونده باشه. من یادم بود که چهل سالمون شده. حرفای بیمعنی بیست سالگی مون هم یادم بود. حالا یه جوری کرد که انگار من یادم نبوده. فرار کرد. خودشم نمی... دوباره گوشیم زنگ میخورد... رفتم همونجایی که این دوستم گند زده بود و فرار کرده بود و گفتم چرا به من زنگ زدین؟ پدر مادرش که هنوز نمردن... یه کاغذی رو به من نشون دادن... گفتم خب؟ جواب ندادند. بازم کاغذ رو نگاه کردم. خودش کجاست؟ از ماشینهای پلیس واقعا بدم میاد... دویده بودم... همه راه رو دویده بودم. سرهنگ فلانی که زنگ زد و خودش رو معرفی کرد تقریبا رسیده بودم به همون خیابون و همون ساختمون و همون آدرسی که اونم از من میپرسید کجاست نمیتونستم بگم. دوازده دقیقه دویدم و چهار دقیقه هم تند تند پیاده رفتم تا از دور اون ساختمون رو دیدم... خودتون با من تماس گرفتین... نفسم رفته بود. داد میزدم اسم اون سرهنگ کذایی رو... جوابم رو ندادند. یکی گفت دیده که یکی گوشیش رو پرت کرده پایین و بعدش... شوخی بیمزهای بود... قلبم دیگه محکم نمیزد. یه نگاه دیگه به کاغذ انداختم... به خودم گفتم من که قرار نیست به پدرمادرش خبر بدم؟ چرا خودش خبر نداد به خانوادهش؟ به من چه آخه؟ آمبولانس از طرف دیگهی خیابون اومد. گوشام باز شد یهو صدای مردم... میشه بشینم؟ رفتم تو آمبولانس. شما میشناسین ایشون رو؟ کاغذ رو بهم نشون داد: اسم شماست. خب؟ میشناسین؟ ماشین آژیر میکشید... عجله برای چی؟ کی میدونه آمبولانسها جسدها رو کجا میبرن؟ میافتاد توی دستانداز. بیمارستان که نمیبرن؟ چرا از پدر مادرش نمیپرسین؟ همه نگام میکردن تا بگم. گفتم از کجا باید بشناسم؟ بیشرف سریع پارچهی سفید رو زد کنار و چیزی که نمیخواستم ببینم رو دیدم. خودش کجاست؟ خودش بود. ولی از صورتش نمیشد فهمید. چه شوخی ِ مزخرفی. فکرم رفت به خیال موهاش و سریع برگشت. گفتم خب مرده دیگه. شمارهی شوهرش رو دادم به سرهنگ فلانی... میشه من برم؟ نه. کاغذ رو ازم گرفت. دوازده دقیقه دویده بودم. اونم با چه سرعتی... هیچ وقت بیشتر از نه دقیقه با سرعت ندویدهبودم. میخواستم بهش یه پیام کوتاه بدم که دوازده دقیقه دویدم. بگم که نفسم بدجوری بریده بود و هم بگم که کلی تندتند راه رفتم. خیره شده بودم به گوشیم. دیگه فایده نداره پیام دادن. سرهنگ لباس پلیس نداشت. شبیه همون قاضی سر پایی ایه تو کلانتری بود. خودش میگفت سرهنگه. داشت با یکی حرف میزد. حتما سعید بود. سعید هم حوالهش میداد به پدرش لابد. گوشیم رو خاموش کردم.
۱۳۸۸ دی ۱, سهشنبه
۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه
۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه
About May '09
To be seated above something, to understand the distant, getting hold of future, finding words for the voids, driving the motion, and receiving emails, and at least at one point doing what you don’t know what it is, are all parts of something particular? What is the extreme of concreteness? What is the password for getting an erection? One couldn’t get that constantly, that changes. Shapes are reformed, changes are not informed. First, one should know about the username, password is the presence. Do not ignore something you don’t know. And when there is a presence, who can forget the erection? Solipsism, is masturbation a lie? Does penis make a man subject? If humiliation was the constructive material of your existence, you would see nothing of yourself. You would not have made it, away from incompleteness. What does it mean to be an anti-art? Is art something you want to have it preceding you? Or just you can’t reach it? Humiliating or being humiliated? What the fuck is this word? Anyway art is not a field.
۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه
۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه
Joris Ivens
New Earth (10/10) a
۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه
Revolution Void
ice land
ÁSTATRöFRAR
Eg féll að fótum thér
fyrirgefðu mér, að ég skuli unna thér
ég yfirunnin alveg er
og einn þú getur bjargað mér
af þvi thað var ég sem féll
forgive me, for I love you
I am conquered completely
and only you can save me
because it was I who fell
۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه
۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه
K.Crimson
Never alone from that time
Sixteen Years through knife fights and danger
Strangely why his life not mine
West side skyline crying
Fallen angel dying
Risk a life to make a dime
Lifetimes spent on the streets of a city
Make us the people we are
Switchblade stings in one tenth of a moment
Better get back to the car
Snow white side streets of cold New York City
Stained with his blood it all went wrong
Sick and tired blue wicked and wild
God only knows for how long
Fallen angel
Fallen angel
West side skyline
Crying for an angel dying
Life expiring in the city
Fallen angel...
۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه
Djass-lynd, að sjá, hún dansar
KATA ROKKAR SjáKata - kát med ljósa lokka Lífsglöð - hefur yndistþokka Kata - kann svo vel að rokka rokk Alltaf - meðan dansinn dun ar. Djass-lynd - Kata um gólfið brunar, Elskar - meira en margan grunar rokk Hún er smá hyr á brá horfið á sú er kná allir þrá að sjá þegar hún tekur rúmbuna, hún dansar þá Kata - með ljósa lokka, lífsglöd hún hefur yndistþokka hún kann svo vel að rokka rokk Hún er smá hyr á brá horfið á sú er kná allir þrá að sjá þegar hún tekur rúmbuna hún - þetta er hún Kata hún - og hún dansar hún dansar Kata mín hún dansar Rokk rokk rokk rokk rokk rokk rokk rokk rokk rokk rokk rokk rokk rokk rokk rokk Kata dansar hún dansar rokk - ó dansar rokk - ó dansar rokk Rokk rokk rokk rokk rokk rokk rokk rokk rokk | KATA ROCKS SeeKata - cheerful with the blonde locks loves life - she has so much charm Kata - knows so well how to rock rock Always - while the dance is on jazzy - Kata swings around the floor loves - rock more than you would know She is small joy in her eye look at her see that life everyone longs to see her do the rumba, she dances when Kata - with blonde locks, joyful she has so much charm knows so well how to rock rock She is small joy in her eye look at her see her life everyone longs to see her do the rumba she - this is Kata she - and she dances she dances, my Kata she dances Rock rock rock rock rock rock rock rock rock rock rock rock rock rock rock rock Kata dances she dances rock - oh dances rock - oh dances rock Rock rock rock rock Rock rock rock Rock rock |
PABBI MINN Ó pabbi minn - hve undursamleg ást þin varÓ pabbi minn - þú ávalt tókst mitt svar Aldrei var neinn - svo ástuðlegur eins og þú Ó pabbi minn - þú ætíð skilðir allt Lidin er tíd - er leíddir þú mig lítið barn Brósandi blítt - þú breyttir sorg í gleði Ó pabbi minn - ég dáði þína léttu lund Leikandi kátt - þú lékst þér á þinn hátt Ó pabbi minn - hve undursamleg ást þin var Æskunnar ómar - ylja mér í dag Lidin er tíd - er leíddir þú mig lítið barn Brósandi blítt - þú breyttir sorg í gledi Ó pabbi minn - ég dáði þína léttu lund Leikandi kátt - þú lékst þér á þinn hátt Ó pabbi minn - hve undursamleg ást þin var Æskunnar ómar - ylja mér í dag Ó pabbi minn Ó pabbi minn Ó pabbi minn | MY PAPA Oh my Papa - how wonderful your love wasOh my Papa - you always took my side Never was one - as loving as you Oh my Papa - you always knew me well Time has passed - since you held my child's hand Smiling sweetly - you turned sorrow to joy Oh my Papa - I loved your joyful spirit With happy ease - you played in your own way Oh my Papa - how wonderful your love was Childhood memories - warm me today Time has passed - since you held my child's hand Smiling sweetly - you turned sorrow to joy Oh my Papa - I loved your joyful spirit With happy ease - you played in your own way Oh my Papa - how wonderful your love was Childhood memories - warm me today Oh my Papa Oh my Papa Oh my Papa |
ناپیدای دلاور
روزی آتش خواهد کشید، خواهد آتش روزی از بالای تو زمزمه کردن، همهی تنپوشهای با نام و نشانت را - که روزی آتش از تو بالا میبرند - چیست نام تو؟ رسم تو چگونه است حالا برهنه و به دیوار ساییده از سرما؟ نشان ِ تو جز گمگشتگی در میان آیات چاپ شده - از فرق سرت تا نوک ِ پا بخوان این نشانهی جاهلیت - میان گشودم آن پارچهی عاریت را و دیدم صورتت شرم مینویسد - حک میکند بر پیشانی - که تو هستی کالای بیداد و ستد و میلرزی و گریهات شکل خنده است - میلرزد سرد است - روزی آتش خواهی کشیدهای - برهنهای روبروی آتش - همهی لباسهای مارک دارت را - خاطرات سالهایت را، هر سال نامی و نوازشی - آنها مینوازند تو را خوش باشی - در آتش - گرد میشوی، کجا را میبینی؟ هیچ. لباسهای نامدارت را میسوزانی که تن از سرما برهانی روزی که آفتاب زبانه میکشد و تازیانه، تنهای گرم ِ زمستانها را - دیوار میسایی نمیبینی و رعشه اندامت را به سخره گرفته است - آفتاب روزی میگوید زمین برای من است - ما که زمین میساییم - زمین مرگمان را نوازش میکند و دیوارتان شما را - نام قهرمانتان را نوشته است با همان لوگوهای مخصوص. لباسهای مارکدارت را میسوزانی از خشم، از سرما - آتش تمام میشود - تنپوش همهی سالهایت چند سالی دیگر دوام میآوری.
۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه
1990 GLING-GLó
LUKTAR-GVENDUR Hann veitti birtu á bádar hendurum bæinn sérhvert kvöld hann luktar-Gvendur á liðinni öld Á gráum hærum gloggt var kenndur við glampa á ljósafjöld hann luktar-Gvendur á liðinni öld Hann heyrðist ganga hægt og hljótt um hverja götu fram á nott hans hjarta sá med bros á brá Ef ungan svein og yngismey hann aðeins sá, hann kveikti ei en eftirlét þeim rókkur skuggablá Í endur minning æskutið hann aftur leit, en ástmey blið hann örmum vafði fast, svo ung og smá Hann veitti birtu á bádar hendur Um bæinn sérhvert kvöld Hann luktar Gvendur á lidinni öld | LANTERN-GVENDUR He brought light in both his handsaround the town each night lamplighter-Gvendur from long long ago By his grey hair he was known gleaming by the lanterns light lamplighter-Gvendur from long long ago He could be heard walking calmly and quietly down every street during the night his heart would smile with joy If a young boy and girl he saw, he would not light his lamp leaving them in the shade of darkness And he reminisced about his youth and he looked back on his sweet love when he hugged tight his sweet young girl He brought light in both his hands around the town each night lamplighter-Gvendur from long long ago |
۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه
Trio Guðmundur Ingólfssonar
Gling gló, klukkan sló máninn ofar skýjum hló lysti upp gamli gótuslóð þar glaðleg Lína stóð Gling gló, klukkan sló máninn ofar skýjum hló Leitar Lási var á leið til Lína hanns er beið Unnendum er máninn kær umm þau töfraljóma slær Lási á biðilsbuxum var brátt frá Línu fær hann svar Gling glo, klukkan slo, máninn ofar skýjum hló Lási varð svo hyr á brá þvi Lína sagði já | Cling clong, the clock rang the moon smiled above the clouds lighting up the old street where merrily Lína stood Cling clong, the clock rang the moon smiled above the clouds Lási from Leiti was on his way to Lína awaiting him Lovers hold the moon so dear around them falls its magic light Lási wore his groom's garb soon from Lína came his reply Cling clong, the clock rang the moon smiled above the clouds Lási wore a happy smile for Lína answered yes |
۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه
چه کسی کیست؟
میگذری... کجا میمانی؟
۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه
سرطان
من
.
من نشد؟ یکی دیگه.
من نشد یکی دیگه.
من نشدم یکی دیگه.
من نشد من نه نشد من نشد نه دیگه نشد.
دشنام: صد رحمت به دشمن.
.
.