True Heart Susie (6/10) a
( خوب شد هر چی نوشتم از دست رفت. دیروز نوشتم هر چی نوشتم پنبه شد سوخت، دود شد، رفت هوا، خیلی خوب شد الان که فکر میکنم میبینم خوب شد که نوشتم و پاک شد. حالا هم نمیشه نوشتش. فقط میتونم بنویسم اون تیکهی آخرش رو که توپ من از اولش خراب نبود، شما خرابش کردین. اون موقع که گفتم بیاین بازی نیومدین و بعدش خودم دیدم که دارین با توپ من بازی میکنین. خودم دیدم زدین خرابش کردین و داشتین میانداختین گردن هم که من اومدم بگم دیدم که یواشکی دارین بازی میکنین. دیدم توپ من رو خراب کردین و حالا میگین توپ من خراب بوده، هر چی بوده، من میبرمش سر کوچه، تو پارک با دیوار بلند خودم بازی میکنم با همین توپ که خراب شده و حالا که توپ ندارین حوصلهتون از هم سر رفته و من میرم بازی خودم رو بکنم، اینها رو که نمیگم، فقط در حیاط رو باز میکنم و میرم تو کوچه، تو دلم میگم. میگم که اون هم که گفتم بیاین بازی برا خودم نگفتم، دیدم حوصلهتون سر رفته گفتم ولی شما، اصلا مهم نیست، لابد چند ساعت هم چند ساعته، چند روز هم چند روزه، لازم نبود یواشکی، من زیر آفتاب خون دماغ شدم تا شما بیاین، ماماناتون اجازه نمیدن؟ دروغگوهای لعنتی. ازتون متنفرم. توپم رو گذاشته بودم لای شمشادا و فقط مهسا میدونست اونجاست. اصلا بازی هم بلد نیستین، ولی باز هم بهتون گفتم بیاین بازی. ولی شما دو تا لعنتی، دختر رو چه به فوتبال؟ ولی چون علیرضا بود تو هم بازی کردی، علیرضا رو چه به فوتبال که حالا تو هم به خاطرش میدوی و با پات به توپ ضربه میزنی، یکی لی لی کنه به توپ بزنه از تو بهتر میزنه، حالا چون علیرضا هست با سمانه چایی سماور درست نمیکنی؟ دیدی سمانه کز کرده اون گوشه؟ من دیدمش. اصلا ازش خوشم نمیاد ولی دلم براش سوخت. گفت باهات قهره. رفتم سر کوچه، تو پارک بازیم رو کنم ولی شما دو تا لعنتی ها... میدونی به سمانه چی گفتم؟ گفتم فردا با هم آشتی میکنین. چون مهسا هر چی زور بزنه نمیتونه فوتبال بازی کنه. گفت اگه بتونه؟ گفتم خوب تا فردا صبر کن. مهسا اول باید فوتبال بازی میکرد بعد با علیرضا دوست میشد نه برعکس برا همین تا فردا صبر کن. تازه اگه هم بتونه تازه میفهمه که علیرضا هیچی بازی بلد نیست. فعلا چون بلد نیست فکر میکنه... به سمانه نگفتم که علیرضا فقط داد میزنه. فقط فوتبال دوست داره فقط دوست داره جای منصوریان باشه. سمانه که نمیدونه منصوریان کیه. رفتم سر کوچه و تا عصری هم که مامان مهسا از پنجره داد بزنه برنگشتم. فرداش سمانه بیرون نمیاومد و مهسا هی میرفت دکمهی افاف خونه سمانه اینا فشار میداد و به مامان سمانه میگفت مامان ِ سمانه میشه اجازه بدی مهسا بیاد بازی کنه؟ بعد مامان سمانه میگفت آره و مهسا مینشست رو پله تا سمانه بیاد ولی نمیاومد. من رفتم تا سر کوچه و برگشتم، توپ نداشتم همین. علیرضا داشت بازی میکرد، هیچم بلد نبود، هی توپ رو ور میداشت با دست میزد زمین. مهسا نشسته بود رو پلههای خونهی سمانه اینا. منم زنگ خونمون رو زدم رفتم تو. فقط گفتم... تو دلم گفتم... رفتم خونه سر وقت کمد اتاق بزرگه و یه نخ برداشتم، تو دلم میگفتم دیوونهها... عوضیها... خیلی خرید... توپم دیگه به درد نمیخوره... علیرضای کثافت خودش ازون توپ خوبا داره ها ولی نمیاره با بقیه... عوضی... بچهی چهار ساله هم بلده شوت کنه چه برسه به شما که بیستچهار سالتونه... )
۱ نظر:
حالا که توپ ندارین حوصلهتون از هم سر رفته..
همین طوره..
ارسال یک نظر