هر کسی ... یادم رفت. از عجله میخواستم بگم. صحنهی آهسته... آدمی که اضطراب نداره آدم به حساب نمیآد. من آدم نیستم. آدمی که اضطراب نداره شجاع... کسی که مضطرب نمیشه آدم ترسویی هم شاید باشه. این طوری نباید فکر کرد. وقتی که این جملهها توی سرم میچرخید باید مینوشتمشون. عجله نکردم... یادم رفت. بی عجله میخواستم بگم که همیشه باید عجله کرد. من تا آخر عمرم این کار رو نخواهم کرد، چون بهش اعتقاد ندارم. ولی میخوام نتیجه این تجربهی من رو بدونین. چیزی جز دلشکستگی نیست. مردم همه عجله دارند. چیزی درونشون بهشون شتاب میده... یه شتاب ابلهانه... آدمهای احمق زیادی رو میشناسم که دست کم یه راه برای ارضای این شتاب میدونن. حیوان... یادم رفت. میشینن پشت فرمون و گاز میدن. این که جای خاصی وجود نداره که برسن بهش قابل ستایشه ولی حماقتشون آزار دهنده س. خب چیزی درونشون به سمت آخر راه زندگی به قولی هولشون میده و چه چیزی بهتر از هیجان میانبر؟ شک نکنین که کسایی که با ماشین تخته گاز میرن آدمهای شجاعی نیستن... هرچند آدمهای مضطربی هستند. همین اضطرابه که... من یادم میره ولی همیشه دیر میرسم و وقتای موفقیتم درست وقتهاییه که بقیه قید رسیدن رو زدند. منم قید رسیدن رو زدم. رسیدنی که همه حیوونهای زمین دنبالشن با عجله... به هر حال میشه من رو تو حالت مسخرهی نرسیدن تصور کرد در حالی که دارم واقعا بهش فکر میکنم و برام مهمه. ولی بقیه آدما به چشم به هم زدنی به هدف شی شده حمله کردن و کردنش و مثل یه هرزه رهاش کردند و رفتند سراغ بعدی... این یعنی زندگی حیوونهایی که میشینن تو ماشین و گاز میدن و همیشه حساب و کتاب شون اینه که وقتی پیچیدی سمت یه ماشین دیگه طرف از ترس بهت راه میده. آره بهت راه میده. اونم مثل تو حیوونه ولی ماشینش آمادگی جسمی ماشین تو رو نداره. اضطراب چکار که نمیکنه... برامون یه پارادوکس ادبی میسازه. من میترسم برای همینه که میترسونم... دیر میرسم. این بار هم دیر میرسم و میبینمش که دیگه نمیتونه وانمود کنه از دیدن من خوشحال شده. طول میکشه تا بفهمم ترس ورش داشته. احساس بدی بهم دست میده. وقتی دوستش میاد دیگه همهی وجودم بهم میگه که برم. برم بیرون راه برم. چون پاهام داره میلرزه... چون هر چی بگم صدام خواهد لرزید. اگه یهو پاشم برم همه چی مثل روز روشن میشه. من نبودم که همه چیز رو پنهان کرده بودم ولی نمیخواستم چیزایی که مخفی کرده رو بر ملا کنم، اونم برای اون دوستش که ازش متنفر بودم. وانمود میکرد من رو قبلا ندیده. اشتباه نکنین به چیزی خیره نشده بودم. بهش خیره نشده بودم تا با نگام بگم که چقدر گند زده به روزگار من. داشتم با هردوشون حرف میزدم و صدام نمیلرزید. پاهام ریتم جالبی گرفته بود. نگهشون میداشتم و حس میکردم که تو گلوم چیزی خواهد لرزید. حرف نمیزدم. درست شدم همونجوری که قبل از اومدن دوستش اونجوری بود؛ مسخرهس که قاتل و مقتول یه حس داشته باشند... حس که نه، یه حالت. مثل یه آدم گیج داشت همه چی رو خراب میکرد. من با حوصله در حال ساخت و ساز خودم بودم. این یعنی برام مهم بود... داشت کامل میشد که توش تنها موندم. یه چیزی رو میخوام باهاتون در میون بزارم. اگه تو همچین وضعیتی قرار گرفتین... بعضی ها بهش میگن خیانت... نمیدونم یعنی چی. جنایت بهتره... اگه یه چیزی رو دوست داشتین و بهش نرسیدیدن یا از دستتون فرار کرد دیگه دوسش نداشته باشین و شروع کنین به متنفر شدن... این تنها راه حله که بتونین راحت مثل یه حیوان نجیب تا آخر عمرتون زندگی کنین. من موندم توی همون ساختمون... من متنفر نشدم... مسخرهام... ولی خوب میدونم که دیگه کاریش نمیشه کرد. شما هم بدونین. به قول خودتون اگه یکی بهتون خیانت کرد دیگه بدونین که هیچ کاریش نمیشه کرد حتی اگه همه چی درست به نظر بیاد. منظورم این نیست که رفت که رفت. منظورم اینه که شک نداشته باشین برمیگرده پیش شما تا به یکی دیگه هم خیانت کرده باشه. ولی کاریش نمیشه کرد. دلیل نمیشه... استفاده از همین کلمهی مسخره می تونه انگیزهی خوبی باشه تا من همهی نوشتهم رو پاک کنم، خیانت. هرزه شدن. یه پیچ هرز، مثل من. اصل بر عجله است. شما نمیتونین شاعر باشین. فایدهای نداره... مگر اینکه با یه پیشفرض برچسب شاعر برازندهتون باشه... کار سختی نیست؛ برای هر کاری باید وانمود کرد. دروغی درکار نیست. هر کسی از کاری که میکنه حرف میزنه و همهی ما یاد میگیریم که دربست میپذیریم. عجله داریم مگه نه؟ اگه بهتون بگن فلانی برقکاره ما مطمئن میشیم که موقع کار حواسش هست برق نگیردش. ولی این طور نیست. همه درست وقتی که به چیزی نرسیدن صاحبش میشن. چون برای تجارت راهی جز این نیست. شما نمیتونین به عنوان یه تاجر از صفر شروع کنین و سرمایهتون رو یبشتر کنین با کار و زحمت و تلاش و پشتکار... شما باید وانمود کنین که یه سرمایهای دارین. درست وقتی که به سود نرسیدین باید سود رو ببینین و صاحبش که شدین با عجله سرمایهی اولیهتون رو هم جور خواهید کرد. دخترک هم همینطور هاج و واج فهمیده بود که دوستش را دوست دارد. پسرک که وانمود میکرد من را نمیشناسد از دخترک خواسته بود تا با هم ازدواج کنند یا چیزی شبیه همین. دخترک مزهی تعهد را دوست داشت. پسرک وانمود... نه حتی وانمود هم نکرده بود چرا برای خودم داستان میبافم. پسرک بالقوهای داشت که دختر از دور ببیند و صاحب شود و سرمایهاش را چندبرابر کند یا حداقل به چیزی قابل لمس تبدیلش کند. هزینهاش را هم میتوانست وانمود کند که میپردازد... همین جا بود که برادرم رشته ی خیال پردازی رو پاره کرد و رفتم بیرون و واقعا یادم رفت تصویر ناجوری که داشتم می بافتم به کجا ختم می شد. تقریبا یه هفته پیش دری وری های بالا رو یه سره نوشتم و درد توی سینه م یه کم داشت کم می شد. عجیبه که حالا یه بغض بی حاصل و سطحی برم گردونده به این صفحه و یادم نیست اسم مسخره ش چه دلیلی داشته، تازه یه عنوان شعر چهارم هم این پایین گذاشتم. لعنت، یعنی چی که من انقدر بیخودم؟ اسمش رو عوض میکنم. نمیدونم چی شد این چیزا رو یه هو گذاشتم تو فیس بوک درست وقتی که میخواستم دیگه نرم توش:
1- نوبتی هم که باشه نوبت من نمیرسه، ولی بهتر که نوبتی باشه...
2- کنار گذاشتن قدرت طلبی نکنه که آدم رو افسرده میکنه؟
3- نمرین عجیبی است این بغض گریزی؛ تحلیلی میروم
4- هوس غریب مردن در یک لحظه در پشت سیاهی چشمها
5- من لحظهی جاویدان در میان گریه و خندهی مرگ را خواهم یافت
6- در صف مرگ هم نوبت من نخواهد رسید، چارهای خواهم اندیشید؛ من بدون مرگ هم زنده خواهم ماند.
7- باورم نمیشه این همه خستگی، این همه در راه ماندگی و این همه بیهمگی و تاریکی
واقعا از چیزایی که مینویسم تازگیها بدم میاد، بیشتر شبیه یه بیمار روانی شدم و دریوری های به درد نخور زیاد میگم. ولی خوب هر چی هست پنهانش نمیکنم تا ببینیم شاید حالم خوب شه و انقدر سریع ضعف نکنم...
۱ نظر:
har chizi ke penhan mishe,,,be tarze fajiee ayan mishe.khoshbehalet ke mesle man balad nisti penhan koni
ارسال یک نظر