عِجاب
تا حالا شنیدین کسی به خاطر یه دستی نگه داشتن چادر روی سرش دچار آرتروز بشه؟ خب من شنیدم. حتما دیدین که این افراد گاهی چادر رو به دندون می گیرن که دو دستی بتونن کاری کنن. این که حتی حاضر نمی شن چادر کشی و ازین چیزا سر کنن هم جالبه در نوع خودش. هم سنخ این چادری ها اونایی اند که روسری سرشون می کنن و مدام دستشون به اون پیچیایه که لبه روسری می خوره و می افته روی شونه؛ هواش رو دارن که مثلا زیاد باز نشه و هم این که زیاد بسته نشه تا حتما گردن شون دیده بشه. اینام اگه شنیدین آرتروز گرفتن زیاد تعجب نکنین. فیلم فارسیها رو هم یادآوری کنم بد نیست که توشون زنا لباسهای به قول همون فیلما مینیجوب میپوشیدن و یه چادر گلی روش؛ نکتهی جالب در مورد این فرهنگ بیفکری وقتی بود که خانم چادرگلی کنار یه نامحرم قرار میگرفت و هر لحظه با شرم و حیا مشغول رو گرفتن از قهرمان ِ نامحرم، با این اوصاف که هر دو رو به دوربین بودند و بینندگان فرهیخته هر چند لحظه یک بار می تونستن چشم چرونی خودشون رو بکنند بدون این که از عکسالعمل ِ کالای مصرفی ِ محترم هراسی داشته باشند که همون طور که میدونین کسی تا حالا از پردهی سینما بیرون نیومده و هوارحسیناش که به گوش کسی بیرون از سینما نمیرسه و همهی بینندگان گرامی در گناه نگاه به نامحرم با هم شریک هستند و در نتیجه سهمشون کم میشه (همون فکر ناخودآگاهی که آدمها رو همرنگ جماعت میکنه.) رفتارهای متناقض اینطوری کم نیست فقط تو همین یه مثال حجاب آدمها. من کاملا موافقم که آدمها آزاد باشند اگه خواستند بدون لباس در اعیان عمومی تردد کنند. اصلا چه بسا اگه چنین بشه آدمها دیگه فقط در اذهان عمومی برهنه تردد نکنند. آدمهای بیکار (اونایی که خوشی زده زیر دلشون و چون مجبور نیستند سگدو بزنند وقت اضافه زیاد دارند) با اینکه فرصت فکر کردن هم دارند ولی معمولا آدمهای بیفکری هستند. آدم ِ بدبخت معمولا به صورت (سرعت) یه سیستم فرهنگی رو جذب میکنه و دیگه حتی فرصت نداره بخواد به درستی غلطیش فکر کنه و یا حتی بخواد کاری خلافش کنه – برای همین یه عمر یه چادر سرش میکنه و یا به مرور زمان همرنگ جماعت همون سیستم فرهنگی میشه. آدم بیکار ولی بدون اینکه توجهی به پوچی زندگی کرده باشه و یا فکری تو سرش پروبال گرفته باشه اسیر یه بازی میشه. میتونین یه آدم پولدار رو تصور کنین که از سر بیکاری شاعر شده و به احتمال زیاد داره توی یه جملهی شاعرانه در دشتی به وسعت آسمان ِ آبی اطلسیهای مخملی رو نوازش میکنه و گیسوان طلایی ِ خورشید رو به باد میده... جملهش که تموم میشه با آقاشون میرن سیزده به در و اون روز شما آدمی رو میبینین که تمام شخصیتاش متاثر از این فکرشه که یه وقت مارمولکی از دامنش بالا نخزد..! البته شما این چیزا رو تو سینما نمیبینین، چون سینما قراره شما رو ببره سیزده به در با خیال راحت و بدون نگرانی از خزندگان ِ بی آداب ِ معاشرت. کاری که میکنیم اینه همه هیجانات رو میبریم به سمت لطافتی قلابی و همه احساسات و دریافتهای واقعی رو یه جا رو هم دیگه میزاریم تو سطل آشغال دم ِ در تا هر وقت لازم شد بریزیمش دورتر و اون چه وقتیه؟ وقتی که میشینین پای یه فیلم لجن و کثافت و وحشتناک. انگار همهی ترسی که کاریش نمیشه کرد (قرار نیست ما آدمها فکری هم بکنیم) رو تو یه پلاستیک ِ استریل گذاشته باشین و با خیال راحت نگاش کنین وقتی دارین پرتش میکنین دور (این کار آدمهای بیکاره؛ بعضی آدمهای عوضی که کارشون ور رفتن مدام با این آشغالهاست و حوصلهی دویدن در دشت ِ دفتر خاطراتشون رو هم ندارن حسابشون کمی جداست) یه مثال دیگه: لباسهای مهونی با لباسهای بیرون فرقی اساسی داره که نه در مرتب بودن و تمیزی و نو بودن که در چیزه دیگریست. میگن لباس ِ شب... طرف اصلا دوست نداره با اون لباسی که میره مهمونی تو خیابون دیده بشه چون معلوم نیست چه موجود ترسناکی رو جذب کنه ولی تو یه مهمونی همهی آشغالها هم تو یه پلاستیک تمیزن... تو فیلمهای پورنوی تلویزیونی معمولا یه کسی هست که قراره لباسش رو از تنش دربیاره ولی این کار رو نمیکنه..! یعنی مشغوله کاریه که انجامش نمیده... تو فیلمهای پورنوی ویدئویی ولی لزومی نداره این طوری باشه، فیلم خریداری شده و در منزل تشریف دارند و ایشون (منزل) قابلیت این رو دارند که صدها بار مصرف بشوند. ناموس؛ آقا فیلمشون رو به کسی نمیدن... حضرت آقا با این حال میدونن که فیلمهای پورنوی زیادی وجود داره و دلیلی نداره فقط یه فیلم نگاه کنند. نقطه نظر زنانه در این قضیه خیلی این مناسبات آدمهای بیکار و آدمهای بدبخت ِ اسیر کار زیادی رو تغییر نمیده... یه پیادهرویی که پر از آدمه گاهی شبیه یه صحنهی فیلمی میشه به این معنی که مشغولیت ذهنی آدمها با موضوعهای امنیت و جلب نظر و این چیزا هر چی باشه با یه امنیت قلابی پیش میره. همه بازیگر میشن. تو یه خیابون تنگ و تاریک، شاهزادهی قصهی پریان هم خیلی نمیتونه خودش رو تو نقشش حفظ کنه و از بازیگری در میاد... رفتارهای متناقض معمولا وجوه بصری عجیبی دارند ولی نه برای آدمهای بدون فکر. تصویر زنی که چادرش رو به دندون گرفته هم حتی میتونه عادی بشه... کسی که به همهچی عادت نکنه رسما تو جهنم به سر میبره... اگه بخوام یه گوشه از جهنم خودم رو براتون به تصویر بکشم یه شهری پر از آدمهایی خواهید دید که مدام درحال درست کردن روسریشون هستند به این ترتیب که قوز میکنن و چونشون رو میارن پایین و فرم مسخرهای به لب و لوچه و فکشون میدن و با یه دست روسری رو میکشن بالا تا روی پیشونی و بعد با یه دست دیگه موهایی که با پارچهی روی سرشون اومده جلو رو میدن عقب و صاف میکنن و روسریشون رو میکشن تا همون نقطهی قبلی که بود... در انتها نظرتون رو به عروس ِ خان باجی جلب میکنم که از هر انگشتش یه چی میچکه و فوق لیسانش رو هم گرفته و چهارزانو میشینه، یه چادر از خانباجی قرض میگیره میاندازه رو پاهاش..! البته عروس خانم متجدد هستند و به چادر و این چیزا به دیدهی تحقیر هم مینگرند.
.
فیلم ژان ویگو رو که دیدم این جمله تو سرم نقش بست " و حجاب را از سر نیس انداخت." نه اینکه خوبیهای این فیلم فقط همین باشه ولی من دلم خواست از همینش بگم. دوربین آدم رو در نقش چشمچرونیهای آدمهای بیکار شهر میزاره به طوری که حالت به هم میخوره یا که سرت گیج بره اگه از همون آدمایی... دوربین درست میره زیر دامن چندتا زن که دارن میرقصن درست همون جایی که آقای خوشپوش فیلم که کنار ساحل خوابش میبره دوست داره باشه... یه تصویر رقت انگیز از بیفکریهای مدام آدمهایی که دلشون نمیخواد یه زن گدا زیاد کنارشون وایسه یا دوربین دور و ورشون بپلکه. بوریس کافمن ِ برادرای ورتوف هم آدم رو به وجد میاره کلا... تمامی چیزایی که گفتم تو چند تا استاپ-اکشن سادهی فیلم خلاصه میشه؛ جایی که یه خانمی مثلا با وقار لمیده رو یه صندلی به طرفهالعینهای لویی ملیسی چندتا لباس عوض میکنه تا یهو کاملا برهنه شده دیده میشه...
.
۲ نظر:
چقدر خوب تحلیل کردی.
آفرین چه قلم قوی ای داری.
دستت درد نکنه جالب بود واقعا.
ازش چیز یاد گرفتم.
ارسال یک نظر