.
چون خیلی آب می خورد، فقط چون خیلی آب میخورد دوستش داشتم. سرش رو میگرفت زیر شیر آب و قلپ قلپ... چون بدون لیوان آب میخورد عاشقش شدم. شبها پا میشد میرفت سر یخچال و وقتی برمیگشت همهی صورتش خیس میشد. نفس نفس میزد و همیشه نفسهاش مرطوب بود؛ شده کلهش رو تو رودخونه میکرد و آب میخورد؛ چه کیفی میداد. زیر بارون جشن میگرفت. نمیدونستم چهجوری باید میگفتم که چقدر دوستش داشتم، که یه روز رفت دستشویی و قلبم شکست.
.
۵ نظر:
عاشق این پست شدم!
فرزاد
خیلی خوبه
چند بار خوندمش
اما...
یعنی چی؟
به نظرم آخرش خیلی بد تموم شده
با یلدا موافقم...
ارسال یک نظر