..... واژه گونی ِ فشارهای عصبی ِ من، خیره شدن و دیوار ِ روی عکس .....
۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه
و دستانی کشیده و پست
۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه
نویسیدن
.
خیلی وقته که درست و درمون چیزی ننوشتم؛ ننوشتم که ساخته باشم بلکه به طرز احمقانهای چیزهایی که نوشته میشد رو انعکاس دادم. حالا میشه که بسازم چون دیگه از شر نانوشتهها و نوشتههای بیسر و ته روانهایی آلوده باید خلاص بود... که من از شعر کردهها و ندیدهها زاری به روز روشن دری یافتهام:
- سیام دی ماه 87 : سه روز از مدت حج عمره کم شد؛ یاد دانشگاه آزاد افتادم
واقعا جا داشت که بنویسم چهجوری میشه اون حال بدی رو نداشت که میاومدم مینوشتم و حال بقیه رو بههم میزدم ولی وقتی آدم حالش به جا باشه خب وقت نداره که بنویسه، یا اگه اونقدر بیکار نباشی که بنویسی حالت خوب میشه، لابد.
- پنجم بهمن 87 : پریشب قبل از خواب یههو یه چیز نوشتنی زد به سرم و حوصله نداشتم و فقط یک کلمه تو تاریکی کف دستم یادداشت کردم و امشب یادم افتاد و سریع کف دستم رو نگاه کردم و پاک شده بود. خندم گرفت، حواسم نبود که سیگاری که داشتم میکشیدم رو میبایست یه تکونی میدادم وقتی یادم افتاد، دیدم ریخته رو شلوارم و هول کردم و نزدیک بود سیگاره هم از دستم بیافته...
دیگه همهی روزها رو با کار مفید پر کردم تقریبا، از کار شروع شد، بیل زدن، بعد شد بیل زدن و خوندن، بعد بیل زدن تموم شد و همهی فکرهای باطلم هم چنین... نتیجهی کنکور هم خوب شد. و حالا که دست کم هرز نمیرم به نوشتههای قدیمی نگاه میکنم برای دو سال قبلاند، سالی که با ناخوشی گذشت ولی دستکم سالی با بار منفی نبود، مثل پارسال که بدترین سال زندگیم لقب گرفت، جایی که مشتق نمودار مشقاتِ انسانی متعهد به انسانیت صفر شد تا به بازهی اعداد مثبت کمانه کند و خود را از حضیضی رهایی بخشد بس مصیبتبار و نسیانآور... بگذریم:
- هشتم بهمن 87 : ما آدمها نمیدانیم وقتی دست یک نفر از ما قطع میشود باید چه کرد، کجایش را بست، خون چه وقت بند خواهد آمد...
چند روز بعدش یه پیام کوتاهی رو برای تقریبا خیلیها فرستادم و سه تا از جوابها رو یادداشت کردم که بامزهاند:
پیام این بود : من این بالش زیر سرم درد میکنه
س: واسش لالایی بگی خوب میشه
ی: بالش زیر سری رو که درد نمیکنه، دستمال نمیبندند
ا: سرت رو از روش بردار
.