.
منتظر بودم که یک وقتی... دوست داشتم که یه روزی برگرده و بگه ما به درد هم نمیخوریم. دوست نداشتم... اصلا انتظار نداشتم که یه روز برگردم... که یه روزی ببینم چقدر به درد نخوره...
از داستانی چنین بلند و بی رمق که ساختم... از لحظههایی که پاکی دنیا به اشارههای قدمهایش سیاه مشقی کور و نارسیدنی گشت بیزاری جستم... این را در چشمهای من بخوان که نمیخواهم دستان تو را به دستان ِ آلودهام... من به ناآرامی خیال تو نمیاندیشم... تو را آرام میجویم... لحظههای شکوهمند نبودن شدنهایت را دوست دارم... تویی که خیال مرا... از تو من آسودگی دارم که نمیدانمات... تو را رازی در پیش است... چگونه دستهایم را رو کنم... در چشمان من شعله بکش... بسوزان... من نخواسته چنین-ام... من نخواسته چنان خواستم... من دروغ بودم و ساختم... بسوزان... راستیام و ویران میکنم... انسان، بنمای رخ...
من خسته نباشم؟ چشم بسته نباشم؟ دل...
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر