.
از ماجراجویی گذشته است وقتی حرفی برای نگفتن نیست باشد. کسی چه میفهمد از این وبلاگها و نوشتهها؟ این دلهره نیست که آدم را برمیدارد، وقتی اجازه میدهی کسی تو را مرور کند... تو را گفتن و من را خواندن و دیگری-نوشتن و آن یکی بردن و آنهایمان دزدیدن... قبلا دوست داشتی کسی بخواند چیزهایی را که نوشتهای... حالا گرمترین نوشتنهای در لحظه نیز حضور خود را ندارند چه برسد به سالی قبل و ماهی دور تر... کسی یکهو نوشتههای قدیمیات را خواندن به فکر میبرد من را که در رودربایستی ماندگاری نوشتهها گیر میکنم... ولی باز مینویسم و درونیترین حرفها را میل پنهانیام نیست و باز به صدای بلند میگویم که من نمیخواهم پنهان باشم، برای خودم باشم یا چیزی... من که شخصی نمیبینم.... این طرف از کنار خودم میگذری... بعد از سالیانی هنوز به آن دوم شخصهای مفردت معترضم که دو پهلو داشتند... این را برای این میگویم که دیگر-نوشتی خواندهام و باز فکری شدهام که ما مخاطب-خوانی میکنیم؟ این حماسهی وبلاگ است؟ شیرینی فریاد است؟ یا صنعت بازی با تاریکی... یا خودمان را به راهی میزنیم که با قدمهایمان پر میکنیم، آهسته؟ برای من تاریکی گذشته از این نیمه-روشن دالانی که شبها میزنم بسیار ناهموارتر است. در نابههمگونترین دلواپسیهایم چیزی جز شعرهای قدیمی گذشتهی دوستی را نمیشنوم که تلخی گذشتهی بیهمهچیزم را قلمدوش دارد... من تاب چرخیدن در متنهای قدیم را ندارم... و ماجراجویی جوانی در من به بیرمقی پیرمردی مانند است. چیزهای جدیدی که خواهی نوشت را خواهم خواندن... بیمقدمه... من کژتابی دارم مگر نه؟ این ظاهری است که میسازم. دوست گرانسنگی میگفت که من همهچیز را وارونه میفهمم. گفتم همین-اش آخرین جمله را نیز هم من...
من در زمانهایی گذشته نمیدانستم از که میگویم و اندکی دانستم و دانستن شد بلای جان خودش فی حد ذاته... حالا نمیخواهم مخاطب را سردرگم کیستی ِ گفتنیهایم کنم... بیپرده با خودم سخن میگویم... تو هم بدانی بد نیست...
.
۴ نظر:
اگر شهوت فهمیده نشدن نبود، هیچ کس نمی نوشت.
از کنار هم می گذریم؟
من از نگذشتن سیلی ها خوردم.
فعلا سکوت، شاید بعدن بشود که بگویم چه می گذرد در مغزم که نه، در قلبم شاید.
سکوت...
ای بابا! اون روز زیر لبی گفتم حالا هی طفره برو! کاش طفره نمی رفتی و حرف ها رو تو روی آدم می زدی.(پرتاب می کردی فعل بهتریه!؟) کلا طرفدار صراحتم. به صراحت همین کامنتی که دارم می ذارم. منظورم الان این نیست که چون صراحت نداشتی نگفتی. روشنه آیا؟ منظورم اینه که شاید چه دوست داشتنی بود که تاب حرف زدن آدم داشته باشه. چشم تو چشم.(شاید منظورم اینه) الان بد اخلاق نیستم باور کن،نمی دونم چیه که تو حلقومم گیر کرده.که وقتی می خونم اینا رو گیر می کنه. فعلا هناق!
تو هم بدانی بد نیست!...
میگم ایشون همون بازیگر فیلم کوچه نیست؟
چرا انقدر خودتو جدی میگیری؟ فکر کردی چه خبره؟ فکر کردی چیکار کردی؟ با راه رفتنت روی زمین سر کهکشان راه شیری منت میذاری. با نفس کشیدنت لحظه به لحظه مسئله هستی و زمان رو در هم میبافی؟ با این نوشته هات آرامش نمیگیری. چرا فکر میکنی در حقت ظلمی روا شده. باور کن تو هم یه آدم کاملا معمولی مثل بقیه ای. انقدر شبیه بقیه شدی که فکر میکنی متفاوتی.
لزومی به انتشار این اراجیف من نیست.
ارسال یک نظر