از کجا شروع میشود و به کجا آیا قرار است ختم بشود؟ من از آن جایی میگویم که دیوار نیست و هم این جایی که من پنجرهای برای دیدن درختی که سراغش را بگیرم و بروم بنشینم آن جا تا بعدترها را ببینم و صبر کنم تا برسند. تا برسد به آنجا که تازهها هم بشوند دل آزار برایشان، کمی فرصت لازم دارند، مثلا پنج یا شش ماه تا به خودشان بیایند که آنقدرها هم در آینده غوطهور نیستند، تاریخ بیمصرفشان تکرار میشود. تازه ها سرشارند و جوانی مان رفت برای همدیگرهایی که کمتر سرشار بودیم. پیچیدگیمان به رسم خودتنیدگی نیست و از فرط سادگی چنان غلتانیم و یک لحظه بایدمان به تصویر ایستا و دیدن که سرگیجهمان چه بیهوده است. دادههای معادله آنقدر بسیارند که با چنیدن راه مختلف و قریب به ذهن حل میشوند. اگر دوست داری بیا پای تخته. من روی میز ردیف سوم یا چهارم به دیوار تکیه دادهام و کاملا رو به تخته نگاه نمیکنم. پنجرهای هست که باید بسته باشد تا صدای نوبت بازی نیاید. صدای حلقهی بسکتبال که دوباره باید جوش بخورد تا آن صدای آزاردهنده را ندهد. من یک روز تو را به داخل آن مدرسهی کذایی هم خواهم برد، رفتن تا پشت درش بیفایده است. تکهی سنگینی از من هنوز برایت آپلود نشده است. یک بار باید آنجایی نشست که درختان خوابگاه صنعتی شریف به رویش خم میشدند و برای من فقط خاطرهی درختان بلندی ماند که سالی هم آمدند و شاخههایش را چیدند. میدانم تو هم حس بدی داشتی از همان بار اولی که دیدی دیوارها و آن نمای چهار طبقه که پشت درختهایی خیلی بلند بودند و میدانم چرا هیچ وقت از او خوشت نیامد . میدانم که چرا نمیگفتی، میدانم من که نباید بیشتر بگویم. خودتکانی را انداختهاند بر سر زبانم و حالا خب من هم مثل تو کسی برایم نخواهد ماند. این ظاهر ماجراست؛ من کسی را برای خودم میخواهم چکار؟ خودم را برای خودم می خواهم به چه کار؟ دل آدم وقتی میشکند که یک نفر از آن سمت کلاس برای خودشیرینی میرود و پردهها را میکشد و میبندد آن دیوار آن سمت را کامل و من دستم را میزنم زیر صورتم تکیهای و دیگر به تختهی سیاه خیره شدهام تا زنگ بخورد و بروم تختهپاککن را خیس کنم و تختهی سیاه را برق بیاندازم برای فردا که آن آدم سمت دیگر کلاس میخواهد نکتهی تستهای شیمی فصل پنجم را به خوبی به یاد بسپارد. به فلانی یادآور میشوم که امروز برای نظافت نوبتش شده است و میگوید که باید برود و خب میرود، کلاس که تمیز است به قدر کافی. پاهایم روی طاقچه افتادهاند و خودم لمیده به صندلی آقای معلم رو دو پایهاش تعادلم را حفظ میکنم. کلاس تاریک میشود ولی بیرون و آن درختها میدرخشند زیر آسمان روشن وقت غروب. با مزه است؛ کلاغها جمع میشوند، گنجشکها هم، و خوشبختانه کمتر خبری از یاکریمها میشود چه برسد به کبوترها با آن صدای بیوجودشان. یک حیاط مثلثی است همیشه در خاطرم و بیرون میروم گاهی و دقیقا نمیدانم چه رنگی شدهایم آن وقت روز که خورشید هم رفع زحمت کرده است.
(شاید این دو نفر در عکس کمی برای من فیلم بازی کردهاند ولی خیلی شبیه خودشان شدهاند خیلی. یادداشتی هم بکنم که اگر بعدا برگشتم به این صفحه فکر نکنم این عکس برای همان اواسط شهریوری است که حرفش را آوردهام، برای دو سه سال قبل تر است).
.
۳ نظر:
نوشته ت تلخ بود. اما دوسش داشتم:). :*
منطق مطلق بی منی نه آرزویی نه برآمدگی ای گاهی پر و گاهی خالی /نه پر و نه خالی /بچه ی بچه
ye pishnahad! fonte farsito yekam ba size bozorgtar benevis mehdi,man chesham astigmate betonam rahat tar bekhonam,yalda dostet ras mige yekam matne mazeye ghahveye sard mide vali maze dad,ye sher jadid neveshtam gozashtam!!!
ارسال یک نظر