حال عجیبی است فقط میگذردم. دردم ادامه دارد و میآیدم. آیندهام خندهای است بر دستان گورکن بر لبم. گریهام بازی کودکانهی گذشتن از سنگینی گذشته. گذشتهام، یک نفس عمیق برای بلعیدن بغض و آفتابم، آفت مغز گمراه من و گرمیام خاطرهای که در دستان تو از دست رفت وجودم، همه، سردرگمیام، و نصیبم نه چیزی جز فریب و خستگیام، جانکاه و آغوشم حفرهی عمیق و دستان گورکن بالا، میروم از دیوار قبر، لحظهای، که من از تو یافتم و گرفتیاش و فرو میروم در آتش سرد خاک و چه گرم میمانم با همان یک لحظهی حضور و تاریکیام، همه وجودم سرازیر شده است، نه لبریز، در مانده و در بسته و درها همه خاک.
پینوشت اول : همچنان مهر نیامده است، پدر بارها گفته بوده است که به هر چیزی و کسی همانقدر که ارزشاش را دارد بها بدهم و این بار که میگویدم دوباره یاد یک سال و نیم قبل میافتم در خاطرهای کاملا واضح که اشتباه بزرگی کردم و میدانستم و میدانستم و ...
پینوشت دوم : آنیتا وقتی خیالش تخت میشود که آمبولانسای خوکی نگرفتهاست و وقتی خیلی بهش خوش میگذرد بلند میگوید : "مردم از خندهگی"
پینوشت سوم: حکایت همان کشیده شدن بر متن شدهاست و میشود گاهی که من از کسی توقع داشته باشم ولی برایم عادت نیست، مرده است در من که فکر کنم کسی هست که بیشتر از خودش باشد. قبلتر یلدا گفته بود که نوشتههایی که سپری میشوند دیگر خوشایند نیستند و گفته بود که دلش نیست دیگر بنویسد. حق داشت. من هم همینطورم، قبلترهایم نفرتانگیز میشوند و شاید همان ابتذال باشد که گفتم. از خودم بدم آمدهاست و فعلا باید فاصله بگیرم.
پینوشت چهارم: در هر لحظه سه یا چهار فکر هستند که با هم قاطی بشوند، حالا خواستم کمی بخوابم ولی تمام افکار ناراحتکنندهی زندگیام آمدند جلوی چشمم میسوزد ولی از خواب خبری نیست، هشیاری و توهمهای گسترده. پیرزنی با گردنی آویزان و چهرهای منگ نمیداند که حرکت بعدیاش چیست. فکریتر میشوم تا ریشهاش را پیدا کنم، گردنی زشت و تاب خورده همان خودم هستم وقتی که روبروی کامپیوتر نشستهام. منگیاش هم که دیگر، یادآوری طرح پنج برایم سوالبرانگیز میشود، خاطرهای نفرتانگیز، ولی چرا؟ فکر میکنم به یاد بیاورم. میرسم به همان لعنتی که در پینوشت اول یادش کرده بودم، یعنی کاملا در این هذیان دور زدهام و میفهمم که چقدر اسیر اتفاقات خاص میشوم و به تناوب باید سپریشان کنم و خب میدانید اصلا چرا؟
پینوشت پنجم: چیزهایی بود که برایش هیچکس نمیشد بازگو کرد و نشستم به نوشتنشان و بعد دیدم که چقدر رقتانگیزم. خیلی نوشتم و بعد همهاش پاک شد، غیبت بود، پاکش کردم، دردش ماند برایم همیشهام، دیدم که اسیر شدهام، از خودم بدم آمد و این شد که باید بروم و نمیدانم. ماندهام در خیال سفید همهی صفحههایی که پاک کردم
پینوشت ششم: یادداشت هایی برای یک داستان بلند، داستانی از آنها که عاشق میشوند، که بیاد بیاورم آنها که میتوانند برقصند و از یاد ببرم آنها که رقصشان جز از ریتمی تکراری برای فاحشهها دگرگون نرود، که اینها در کار عاشقی قدرتمندند و با سر به میدانی چنین وسیع نگردند و تو، اتاقی تنگ در نگاهشان ببینی که نه آنکه نخواهندش بودنی برای ساعتی بل نخواهند که دنیایشان کوچک شود که ماندنی نیستند انسانها و شاید هم جز این نباشد. کدام یک از این دو درکشان درست است؟ اگر ماندنی در کار آدمها نیست شاید آن دستهای که میکنند و میروند درست میکنند. ما بنشینیم و فکر کنیم و از مرز خودخواهی قدمی که فراتر گذاریم چنان دستمان بسوزانند که ندانیم. دستمان به رسم شاگرد برای تنبیه شدن دوباره پیش میرود و با لرزه و اضطراب اعتراف میکنیم که عاشق شدهایم و چنان کبابمان میکنند که باز هم دانستن از سرمان میرود. سر در گریبان میشویم و میگوییم که ای حافظ عشق تو اعتباری ندارد. چندی میگذرد و ماندهایم در خلوتی خموش تا که انسانها از راه میرسند و میگویند که چگونهشان بودهاند دیگران و قلبی در سینه میلرزدمان و در عجب میشویم از دلهای قدرتمند فاحشهها که آیا هیچ نمیلرزند؟ اگر چنان قوی، پس چرا دل ما برایشان بسوزد؟ چرا دردشان در من نمودار میشود؟ ماندهایم در خلوتی خموش که دیگری هم از راه میرسد بعد از سالها میگوید ما هم کردهایم. میگویم چه؟ انسان. خب؟ راهش این است. چه راهی؟ راهی که دردش کم باشد. چه دردی؟ اینها همه دردی دیگر شدهاند و با هیچکس نمیشود در میانشان گذاشت و در حال پوساندن من هستند. ماندهام و با خودم میگویم که اگر بگذرم به من هم تجاوز خواهند کرد. نمیدانم دست چه کسی را میتوانم بگیرم. باید درک تکتکشان روی هم بیاید و به روی من، این چه رسمی است؟ میخواهم بمیرم که اشتباه به دنیا آمدهام. از دور دستی میبینم که او هم درد من را دارد. دستم را میبرم پیشش و نشانش میدهم که ببین چه دستهامان کباب است، دردمندانی هستند که در دل فریاد میکشند و من تنهایی از پسش برنمیآیم. اشک میریزد و دستم را میفشارد. بعد دومین باری را شکل میدهد که چوب عاشقی را بخورم، مثل پدری که میداند فرزند دلبندش به سمت آتش نباید برود و چنان کتکش میزند که آتش از فرسنگها میسوزاندش. برایم میگوید که چنین است و چنان و برو و دیگر باش و من نمیگویم که راه برگشتم نیست و از جایی آمدهام که همه درد است. گوشهای میجویم که در آن صدای شیونها بیوقفه در گوشم نچرخد. برگشتهام به همان زمین پست و دیگری از راه میرسد و خب چه؟ انسان کردهایم. یعنی؟ همین. چه معنی میدهد؟ یعنی همین وقتمان خوش رفت، یک روز از کار فارغ شدم و چنان انسانی جستم که نگو و نپرس. نمیگویم . نمیپرسم. دیگر بار فریاد میزنم که نمیتوانم...
پینوشت هشتم: خوابم میرود و من بیدار و حیرانم. این یکی طرح ششم به حساب میآید؟
پینوشت هفتم: رقتانگیز است، قبل از آن که سپری بشوم از خودم بدم میاید. اگر کمی تاخیر داشت میتوانستم باز هم بنویسم، ولی فعلا قبل از هر کلمهای از خودم بدم میاید از نوشتههای بیمعنیام. برمیگردم، که اینجا خود راه فرار است. برخواهم گشت. فعلا هر چقدر بشود کشش میدهم که نگذشته باشد. خوابم میآید و نمیرود. شاید شروع عاشقی همچین جایی بود یادم نیست، البته اگر از من بپرسی خواهم گفت از قبلتر حتی. خوابم میآید، خوابم میبرد، خوابم میرود. از این واضحتر هم میشد گفت؟ این برای طرح سوم بود. فکر کن. قبلتر از طرح چهار. کی میشود؟ من نمیدانم ولی میدانم که پارسال و پیارسال دو سال متفاوت هستند و همهچیز به یک دیروز ختم نمیشود و سعی میکنم فعلا که کشش بدهم تا نگذرد.
پینوشت نهم: یک مدت طولانی گذشت، پشت سر هم و من یک بند همه ی آلبومهای هربی هنکوک رو مرور کردم و مهندس شدم! نه اینکه در شرایط سخت کمکم کرده باشه ها ولی خب می خوند با شرایط. که درون شرایط آهنگ باید خوب باشه ولی نه خیلی زیاد. آقا ما دو روزی پشت سر هم نشستیم سر پایان نامه تا آخرین نشستن ها باشه و فکرشم نمی کردم که بشه ولی شد. خوشحال شدم. آقای مهندس خیلی از دستم شاکی بود و هنوز تعجب میکنم رو چه حسابی منتظر شده بودند تا ما از راه برسیم و دفاع کنیم و کارمان تعطیل باشد و نمره ی خوب هم بگیریم. مهندس شاید یک بار دیگر در عمرش من را ببیند. می خواستم به مهندس بگویم که واقعا برایت متاسفم که این طور دانشجوهای از همه جا بی خبر را مهندس میکنی، به جای دستت درد نکنه. آقای مهندس چی بگم من به تو؟ ما خیلی هربی هنکوک گوش کردیم و این آخرین دم صبحیه که دیگه اصلا خوب نبودن آهنگاش ولی خب... سیدجوادی دکتر است و پروندهی من ناقص و پس باز هم زیارتش خواهم کرد. دکتر گرجی گیرهای فنیاش را خیلی پیگیری نمیکند وقتی که رودست میخورد و میگویم که آن رواق-شکل کذایی دو طرفش باز است. هوای سرد زمستان قزوین را با آن چه کار؟ این دو روز از یادم رفته است. درست در آخرین روز شهریور ما مهندس شدیم و من نمی دانم کجایم را نگاه کنم که این کلمه را بشود چسباند. درست برای آخرین روز شهریور یک ساعت به ما فرصت داده شد، اگر نمیشد حکایت من و پایاننامه ادامه داشت. سیام شهریور یکجاییش تکراری بود برای یک ساعت ولی کار ما که جلو رفت.
پینوشت یازدهم: فردایی که خاک کوچه آب خورده است، پرواز را به خاطر بسپار که دریا مردنی است.
پینوشت: این وبلاگ به علت ناکارآمدی نویسنده و به ابتذال کشیده شدن کلام نوشتاری و آزاری که نویسنده را گرفتار کرده است نفسش بریده میشود تا برسد زمانی که نفسهایی مصنوعی سر پایش بیاورد. فعلا نفسها نفسها و بعد تکیه دادن به درختی پاییزی و خوابی مرگآور و امیدی برای شکوفه زدن در تنهی درختهای پرتقال. مستدهایم را فراهم خواهم کرد برای لحظهای که با یک حضور چند دقیقهای پر شده است. نویسنده اینها را میگوید و چقدر بیوجودیام را به رخم میکشدم و ننگی است میدانم من اگر جای تو بودم این ننگ مهدی را برای گذشتن از باتلاق چسبناک خاطرهها میپذیرفتم و پاهایم را بعدتر با آب دریا پاک میکردم که چشمهایم دیگر خشک شده است و اگر زنده بمانم خون اینجا را برمیدارد و بهتر شاید که صورتم را با خاک بسازم گلی و بعدتر شاید شکلی برای یادگاری، برای باز شکستن و باز گشتن و باز در ها.
پینوشت دوازدهم: امیرحسین برام یه لایوی از کینگکریمسون رایت کرد و بازم شرمنده کرد و دو تا دیویدی هم بود و خیلی دوست داشتم ببینم و تا الان میبینم که نتونستم ببینمش و اولش رو سعی کردم ببینم و خب نمیدونم چرا ولی نمیشه و برام خیلی تلخه ولی انگار باید بگم که از کینگکریمسون هم دیگه خسته شدم. ذوقمرگی اگه دو تا معنی متضاد داشته باشه من دچار هر دوش شدم. نه، نمیدونم. شبیه اون دورانی شدم که شما دیگه نمیتونستین فیلم ببینین. این یکی رو خوب میفهمیم چرا...
پینوشت آخر: طعم مرگ خودخواهی را از آدم میگیرد. من از خودم گذشتم، تقریبا همانطور که تو از من گذشتی. حال عجیبی دارم و گذشتهام رفته است و آخرین نفسها خلاصهام کرده است در یک خاطره و نمیخواهم قبل و بعدش اسیرم کنند. میخواهم دروغ بزرگی برای مرگ ببافم: من یک لحظه بودم. تو یک لحظه بودی. میخواهم حقارتها را فراموش کنم، دروغها را و نامردیها را.
۸ نظر:
دست شما درد نکنه!!!! حالا ما اینجا تو این وبلاگستان برگ هویجیم دیگه؟ منو نصیحت می کنی که پست جدید بذار بعد خودت تعطیلش می کنی؟ !!!! ای بابام هی.
salam mehdi,chera???
chan ta poste akhareto khondam fogholade bood.mamnoon misham age neveshti baram e-mail koni
e-maile man:
esmam.familam@gmail.com
faghat familio ba gh bayad bezani na q
montazeram
اگه قول بدی ریشتو خوب بزنی و مسواک هم کنی شاید حاضر شم بهت نفس مصنوعی بدم .
حالا من نمی فهمم چرا دیگه نمی خوای بنویسی ، مگه چی شده ، مگه از بقیه چه انتظاری داشتی که نتونستند براورده کنند . هر دفعه اومدم تو بلاگت دیدم یه صد نفری بالاتری رفته ، خوب وقتی این همه مخاطب داری ، دیگه دست خودت نیست خیلی راحت عقب بشینی.
آنیتا آنیتا جینگیلی آنیتا :)) مردم از خندگی :D
یک نفس عمیــــــــــــــــــــق بکش و برگرد.. ما این وبلاگ را دوست می داریم ناسلامتی
منم پارسال همین روز کارم تموم شد.
نوک تیر آهن زده بیرون از بدنه ساختمونتو نگاه کن تا بفهمی مهندس شدی.
اتفاقا" چه خوب کاری کردی که دیگه نمی نویسی.
اصن دستت درد نکنه.
آخه چه کاریه که هی بشینی و ترشحات ذهنیتو هی بریزی اینجا و اونوقت منِ بدبخت هی بیام بخونم و مدام حسودیم بشه.
آخه مگه مرض داشتی که اینقده مصرانه خوب می نوشتی و موجبات این رو فراهم میکردی که تا یک ساعت همش آهنگ گوش کنم؟!
اصن میدونی چیه؟!
خوبی نوشته هات اینه که خودت فکر میکنی خیلی حرفای مهمی نزدی
اصن تر میدونی...؟!
خوبیه خودت اینه که میدونی همچین تاثیری تو این عالم نداری... چیزی که کاش بقیه هم میدونستن... من هم...
چقد خوب شد که ناکارآمد شدی و قلمت به ابتذال کشیده شدهتا اینقد منو به ابتذال نکشونی!
بیا و شورش رو در بیار و اصلا ننویس
اصن به جهنم که نمی نویسی!
پی نوشت دهم:
مرگ نیز وجودم را در کنار خودش انکار می کند
من هر لحظه از خودم پیشی می گیرم
تا ماشینی را ناکار کنم
که با سرعت از کنارم می گذرد
و زندگی مثل شبحی بر تنم می گردد
ماشین ها؛ شبح های امید
برای بازگشت مرگ
من نیز وجودم را در کنار خودم انکار می کنم
بالیدنی در کار نیست
از مرگ می پرسم
که تا چند باید بشمرم
این همه ی نامردمی ها را
تا چند باید بمیرم
از خودم
می خواهم که بازگردم به نیستی
که ازین پستی بلند تر است
پی نوشت یازدهم را به خاطر سپردم...
ارسال یک نظر