روزی آتش خواهد کشید، خواهد آتش روزی از بالای تو زمزمه کردن، همهی تنپوشهای با نام و نشانت را - که روزی آتش از تو بالا میبرند - چیست نام تو؟ رسم تو چگونه است حالا برهنه و به دیوار ساییده از سرما؟ نشان ِ تو جز گمگشتگی در میان آیات چاپ شده - از فرق سرت تا نوک ِ پا بخوان این نشانهی جاهلیت - میان گشودم آن پارچهی عاریت را و دیدم صورتت شرم مینویسد - حک میکند بر پیشانی - که تو هستی کالای بیداد و ستد و میلرزی و گریهات شکل خنده است - میلرزد سرد است - روزی آتش خواهی کشیدهای - برهنهای روبروی آتش - همهی لباسهای مارک دارت را - خاطرات سالهایت را، هر سال نامی و نوازشی - آنها مینوازند تو را خوش باشی - در آتش - گرد میشوی، کجا را میبینی؟ هیچ. لباسهای نامدارت را میسوزانی که تن از سرما برهانی روزی که آفتاب زبانه میکشد و تازیانه، تنهای گرم ِ زمستانها را - دیوار میسایی نمیبینی و رعشه اندامت را به سخره گرفته است - آفتاب روزی میگوید زمین برای من است - ما که زمین میساییم - زمین مرگمان را نوازش میکند و دیوارتان شما را - نام قهرمانتان را نوشته است با همان لوگوهای مخصوص. لباسهای مارکدارت را میسوزانی از خشم، از سرما - آتش تمام میشود - تنپوش همهی سالهایت چند سالی دیگر دوام میآوری.
۱ نظر:
اولن که کامنت منو تو پست پایینی دزدیدی، داری باهاش پز می دی؟
دومن که خوب بود این نوشتت . چند خطی که قلم به ورق ساییدی یا انگشت به کیبورد؟
ارسال یک نظر