به من گفت که تقریبا وقتش شده. گفتم یه سال مونده. گفت یه سال چیه؟ همین مهر آبان یا دیگه حداکثر آذر بود. نبود؟ گفتم چرا. ولی بازم هفت ماه مونده دیگه نه؟ بیخیال. هفت ماه چیه؟ ولی مونده. تو فکر کن که باید یه غلطی تو همین هفت ماه بکنی، یا هر چی. گفت "تو بکن. تو همین هفت ماه." اصلا چرا بیشتر نه؟ چهل سال دیگه هم روش. صداش رفت و این بار خودم بهش زنگ زدم. گفت "خب؟ من میخوام بمیرم الان. چهل سال تموم شد. قرار هم چهل سال بود." شوخی بود تو چرا باور کردی؟ تو مگه خودت هم باور نکردی؟ گقتم چرا باور کردم. میخوای بهت ثابت کنم؟ گفت که وقت ندارم و هیچ وقت نمیتونم ثابت کنم. گفتم میکنم. گفت برای کی؟ برای خودم؟ کی؟ خودم؟ خودت؟ بکن. ولی برای من که ثابت نمیکنی. من اول میمیرم و تو هم آخر. گفت که من باور نکردم. گفتم مهم نیست چی فکر میکنی. گفت مهم میشه؟ گفتم کی؟ گفت الان. یعنی واقعا زده به سرت؟ چهجوری؟ میخوام از این بالا بپرم. از کجا؟ کجایی؟ بالای... نمیدونم. خندیدم. اون وقت جمعیت کثیری هم اون پایین منتظرتن؟ گفت "بزار نگاه کنم... نه. کسی نیست." میدونی خیلی شوخی ِ بیمزهایه؟ حالا هر چی. خوشحال شدم صدات رو شنیدم. صداش رفت. فرار کرد. صدای تق شنیدم. خیلی بلند. گوشی رو از گوشم یه لحظه جدا کردم و بعد قطع کردم. شوخی بیمزهای بود. فکر نمیکردم یادش مونده باشه. من یادم بود که چهل سالمون شده. حرفای بیمعنی بیست سالگی مون هم یادم بود. حالا یه جوری کرد که انگار من یادم نبوده. فرار کرد. خودشم نمی... دوباره گوشیم زنگ میخورد... رفتم همونجایی که این دوستم گند زده بود و فرار کرده بود و گفتم چرا به من زنگ زدین؟ پدر مادرش که هنوز نمردن... یه کاغذی رو به من نشون دادن... گفتم خب؟ جواب ندادند. بازم کاغذ رو نگاه کردم. خودش کجاست؟ از ماشینهای پلیس واقعا بدم میاد... دویده بودم... همه راه رو دویده بودم. سرهنگ فلانی که زنگ زد و خودش رو معرفی کرد تقریبا رسیده بودم به همون خیابون و همون ساختمون و همون آدرسی که اونم از من میپرسید کجاست نمیتونستم بگم. دوازده دقیقه دویدم و چهار دقیقه هم تند تند پیاده رفتم تا از دور اون ساختمون رو دیدم... خودتون با من تماس گرفتین... نفسم رفته بود. داد میزدم اسم اون سرهنگ کذایی رو... جوابم رو ندادند. یکی گفت دیده که یکی گوشیش رو پرت کرده پایین و بعدش... شوخی بیمزهای بود... قلبم دیگه محکم نمیزد. یه نگاه دیگه به کاغذ انداختم... به خودم گفتم من که قرار نیست به پدرمادرش خبر بدم؟ چرا خودش خبر نداد به خانوادهش؟ به من چه آخه؟ آمبولانس از طرف دیگهی خیابون اومد. گوشام باز شد یهو صدای مردم... میشه بشینم؟ رفتم تو آمبولانس. شما میشناسین ایشون رو؟ کاغذ رو بهم نشون داد: اسم شماست. خب؟ میشناسین؟ ماشین آژیر میکشید... عجله برای چی؟ کی میدونه آمبولانسها جسدها رو کجا میبرن؟ میافتاد توی دستانداز. بیمارستان که نمیبرن؟ چرا از پدر مادرش نمیپرسین؟ همه نگام میکردن تا بگم. گفتم از کجا باید بشناسم؟ بیشرف سریع پارچهی سفید رو زد کنار و چیزی که نمیخواستم ببینم رو دیدم. خودش کجاست؟ خودش بود. ولی از صورتش نمیشد فهمید. چه شوخی ِ مزخرفی. فکرم رفت به خیال موهاش و سریع برگشت. گفتم خب مرده دیگه. شمارهی شوهرش رو دادم به سرهنگ فلانی... میشه من برم؟ نه. کاغذ رو ازم گرفت. دوازده دقیقه دویده بودم. اونم با چه سرعتی... هیچ وقت بیشتر از نه دقیقه با سرعت ندویدهبودم. میخواستم بهش یه پیام کوتاه بدم که دوازده دقیقه دویدم. بگم که نفسم بدجوری بریده بود و هم بگم که کلی تندتند راه رفتم. خیره شده بودم به گوشیم. دیگه فایده نداره پیام دادن. سرهنگ لباس پلیس نداشت. شبیه همون قاضی سر پایی ایه تو کلانتری بود. خودش میگفت سرهنگه. داشت با یکی حرف میزد. حتما سعید بود. سعید هم حوالهش میداد به پدرش لابد. گوشیم رو خاموش کردم.
..... واژه گونی ِ فشارهای عصبی ِ من، خیره شدن و دیوار ِ روی عکس .....
۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه
شوخی بیمزه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
۲ نظر:
morde he hamon refighet nist ke hame chi yadesh mimone? halam az hafezam be ham mikhore.
dishab khabe yeki o didam ke 10 sal ghabl tasmim gerefte bod bemire, akharesham khodesho sare moghe kosht. eyne hamin dastan
ناشناس نباش
ارسال یک نظر