.
مدام از پشت چشمام فرار میکنم، مدام چشمام ازین چیز و اون چیز فرار میکنند تا یه وقت یه جا میخکوب نشن، تا که اون جا لنگر نندازم و اون جا کشتیهام رو غرق نکنم. صبح پا شدم و دیدم که اصلا نمیشه، دارم غرق میشم. رفتم حموم. یه آهنگی از باخ هست که دیگه باید مواظبش باشم. کار خودش رو کرد. نگفت من کلی کار دارم خیر سرم. ولی چند وقتیه کشتیهام جاهای خوبی غرق میشن. دریایی که با دستاش محکم گلوم رو فشار میده و موجاش میبردم زیر آب هر روز زلال تر میشه، دیگه یه آب گل آلود و کثیف نیست... هر چند گاهی به جاهایی تنه می زنه که دوست ندارم، جاهایی که از چشمههای اشکش متنفرم. ولی دوباره به هر تقلایی شده میرم به دریای خودم، جایی که کسی توش استفراغ نکرده، جایی که تفالههایی جویده شدهای نیست؛ جایی که آبش جای دندونهاشون رو بدنم رو خوب میکنه. مدام زیر آبم و جز صدای آهنگام چیزی به گوشم نمیاد. از اشکهایی که به شماره میافتن خوشم میاد، نمیدونم ده تا، پونزده بیست تایی میشن گاهی، از اشکای روزانه بیزارم که هیچ کاری نمیکنن و فقط مایهی عذابند. بدی اشکای شمردنی اینه که هفتهای یه بارند. اشکام هم دارند تمیز میشن. دیگه آلودهی ندونستن نیستند، دیگه آلودهی مردم ِ بی مردم نمیخوام باشند. دوباره میرم بیرون و باید مواظب باشم از پشت چشمام فرار کنم. باید مواظب باشم کشتیهام تو یه مرداب گیر نکنن، اسیر سراب نشم، گرفتار خودم... دنبال یه جای خوب وسط دریام که آخرای خطم رو تا اونجا بکشم. کاش زود برسم، زودتر تموم شم؛ یه نفس راحت بکشم و برم زیر ِ خاک... بدون این قفسهی سینهی لعنتی که هر سرما و گرمایی میلههای زنگ زدهش رو به درد میاره...
.
.
۱ نظر:
می فهمم حس هات رو. هرچند خودم بُر خوردم تو روزمره
ارسال یک نظر