.
من همیشه نرسیدهام، در فاصلهی ِ دور ِ داد و هوارهایم دیگر نشستهام؛ اینجا تاریک است و من را به دورتر فرا میخوانی با دستهایت؛ مرا یاد سیلیی ِ سردی میاندازد، بر زمین، باران فرو نمیرود. بر گلویم خشکی، بوسهها را خسته میکند. دستم را میگیری و مرا به دورترین نقطهی زمین میبری، آنجا که خودت نیستی. من همیشه به تو رسیدهام، آنجا که غیبت میزند. من همیشه در آن تاریکی ِ لعنتی گرمای تنت را در خیابانها قدم زدهام تا با دست ِ خالی، تا با دستی خالی همهی دلگرمیهایم را در اتاقم دفن کنم، اتاقی که خشکش زده است، ترک بر می دارد می شکند. هنوز قلبی برای شکستن مانده. نگران نباش، تاریک است و من چه دور چه نزدیک دیگر تو را نمیپایم. دست به هر دیواری که میخواهی ببر، از سر هر دیواری که میخواهی بپر، من همیشه برای تو کوتاه بودهام. تو ای آتشت روشن، من ای کنج دیوارت سیاهی...
.
پاورقی: چه کسی میتواند شکستن تاریکی از پس تاریکی را ببیند، چه کسی میتواند دردش را بشنود. من یک روز باید در تاریکی ِ بعد از آخرین کلمههای سرانگشتانش بمیرم.
.
.
.
۱ نظر:
بی نهایت زیبا بود... 10 بار خوندمش
ارسال یک نظر