.
شاهکار حضرتش چنین در راه نمایش کرد که چون رهزنی از سر ِ دار به دیار ما برجهید و شد آن چه می شد در هر حال؛ گلی از گلدان ِ من برچید و بگذشت.
در پی نوشتم که مخروطی عجیبم؛ سرکرده ی خاک، دل به دریا زده، با منظری که در همه مدارش جز دو پای بیرمق تکه سنگی هم نِگر نتوان نمود : گلی از گلدان من برچید و و بگذشت. شدم دستی گِل و گُل زیر پایش. نشاید دیگری بذری در این کِشت. بخستم دست و گلدانم به سر هِشت.
.
.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر