.
ساعت چهار بعد از ظهر، چشمام رو به زور باز نگه داشتم تا زودتر شب شه و بخوابم. نمیدونم چرا انقدر امروز خسته شدم. از همه آهنگها بیزارم. دارم به یه اشتباهی فکر میکنم که از دستم در رفت و باید درستش کنم، خوابم میپره به اندازه دو تا آهنگ ِ پیجی هاروی، بیدار که میشم از همه آهنگها بدم میاد، نمیدونم چرا یه آهنگی از مودیبلوز میزارم، سریع قطعش میکنم، دارم به اشتباهم فکر میکنم، خیلی خستهم، هیچ کاری نمیتونم بکنم. پرسیدم همهی بند و بساط صدابرداری چقدر میشه، گفت یک و خوردهای، حالم گرفته، گفتم واقعا از تصویر مهمتره، خوب بودنش، ولی هیچ کدوم، هیچ کدوم نمیارزند، نه تصویر نه صدا. به این همه خستگی نمیارزند. یه لیوان آب شاید حالم رو درست کنه. یه لیوان آب حالم رو بهتر میکنه. بازم نمیدونم چه کاری کنم. نمیدونم چرا به آدمهای قراضه فکر میکنم تو این حال. بابت وقتایی که باهاشون تلف کردم، به دانشگاهمون، یه هفتهست به دانشکده و اینا فکر میکنم. به آدمهای هرزه که همه جا هستند و همه چی رو راحت به گند میکشند. به این فکر میکنم که یکی میتونه سه ساعته تلاش سه سالهی یکی رو فاسد کنه... به این که فکر میکنم که سه ماهه میتونم به اندازه یه فوق معماری سواد داشته باشم و چهار سال عمرم رو تو یه جو بیخاصیت خراب کردم. سه دسته آدم هستند که دستهی سوم فاسدترین اینهان؛ دستهی سوم اونایی اند که در ظاهر و برای خوش گذرونی همه چیز رو به مسخره میگیرند و در باطن اضطرابی برای جدی بودن و ... یاد یه مرحومی افتادم که سردستهی فساد تو دورهی ما بود. اینکه واقعا دلم نمیخواد دیگه هیچوقت ببینمش. مرحومی که رسما یه دزد بود. مرحومی که دورهی ما و خیلی آدمهاش رو به تباهی کشوند. فریبی که همیشه آویزون موند و نتونست من رو فریب بده. کسی که از چشماش دروغ و خودخواهی میبارید. یادش افتادم چون دارم معادلهای همهی همدورهای هام رو یه جای دیگهای میبینم و باهاشون کار میکنم. آدمهای هرزهی دیگهای هم تو دوره بودند ولی مهم نبودند چون روی بقیه اونقدر تاثیر مخرب نداشتند که این مرحوم، این مرحوم نوعی ضریب هوشی داشت که مخصوص بهرهکشی از آدمهاست و دزدیدن ایدههاشون، نوعی تجاوزگری و استعمار. ولی اینا که اصلا مهم نبودند، چیزی که غیرقابل درک بود این بود که هیچ کس درکی از این موضوع نداشت. تکراری بودن آدمها برام عجیب و کسل کننده نیست ولی خوشحالم که آدمهای جدید از چشماشون هرزگی نمیباره، لااقل از همون شین ِ شروع، بوی بیشرافتی از خودشون ساطع نمیکنن. اونقدر خسته هستم که دیگه ننویسم، اونقدر خسته بودم که باید مینوشتم تا لااقل به اینا دیگه فکر نکنم.
پ.ن. آدمی که یه انگل بهش تجاوز میکنه باید خیلی وقت صرف کنه تا به یه آدم معمولی تبدیل شه و بتونه شروع کنه به رشد کردن. از آدمهایی که همه چیز رو به مسخره میگیرند تا خودشون رو بالا بکشن و از آدمهایی که همهچی رو جدی میگیرن تا خودشون رو بالا ببینن بدم میاد...
بعد از نوشتن؛ به این فکر میکردم که افسردگی برای آدمهای خطاکاره، برای آدمهای غیر متعهد؛ یعنی اونایی که به عقاید خودشون پایبند نیستن و راحت در معرض جبر قرار میگیرند، برای اونایی که دیگران به بازی میگیرنشون و شاید دلیلهای دیگه. افسرده شده بودم چون فکر میکردم اشتباه فکر میکردم و درموندگی برای آدمهاییه که دقیقا برعکس این چیزان. حالا به هر حال قضیه به این سادگیها نیست، هر چی هست میدونم که بعد از یه سال تموم زجر کشیدن ِ مداوم، یه سال تموم اذیت شدن تونستم دو ماهه یه جوری خودم رو درمون کنم، بدون اینکه سراغ هیچ آدمی (پزشک) برم، بدون اینکه چیزی رو جایگزین چیزی کنم، بدون اینکه حواسم رو پرت کنم یا بزارم وقت بگذره و خوب شه یا چیزی شبیه این، بدون اینکه زیر بار چیزی برم که قبول ندارم خودم... یادم میاد، یادم میاد که تو یه بیابون ِ گاهی سرد گاهی گرم عرق ریختم و برای استراحت دو ساعت یه بار رفتم یه جای دور و گریه کردم، یادم نمیره که این نجاتم داد. یادم نمیره که با زحمت خودم رو از خیلی دروغها پاک کردم. یادم نمیره که سکوت خفهم میکرد و باد که میاومد گوشهام برای سکوت بیشتر باز میشد...
پی نوشت ِ بعد از نوشتن؛ داشتم فکر میکردم آهنگام دارن قراضه میشن. امیر چرا هنوز Area رو نیاوردی برام ؟ با خودم گفتم اینو. از شما چه پنهون الان یه آهنگی از De Facto ازون فاز ضد آهنگی در آورد منو و با اختیار تمام و در حالی که دوست داشتم آلبوم تا تهش بره قطعش کردم تا سکوت...
.
.
۱ نظر:
چه خوب...:))
ارسال یک نظر