..... واژه گونی ِ فشارهای عصبی ِ من، خیره شدن و دیوار ِ روی عکس .....
۱۳۸۸ شهریور ۹, دوشنبه
۱۳۸۸ شهریور ۸, یکشنبه
Guy Maddin
فیلم "جوها"ی کوریسماکی رو که دیدهبودم کلی غصهدار شده بودم از بابت اینکه فیلم صامتی ساخته شد و ما نبودیم، ولی حالا خیلی ناراحت نیستم، چون واقعا مهم نیست، شاید کوریسماکی هم به صامت درست کردن به عنوان یه کار جالب نگاه کرده باشه و بعد دست به کار شده، ولی حالا این گای مدین انگار برای فیلم ساختن نمیتونه از چیزی دور بشه که میشه بهش گفت شبیه فیلم صامت بودن. جدای ازین که بعضی فیلمهاش گویا دیالوگ صدادار هم نداشتهاند همهی فیلماش رو سیاه و سفید ساخته. ولی بهتره که بگم تصویرسازی سینمای صامت رو کوریسماکی بهتر درک کرده. اساسیتر اگه نگاه کنیم، فیلمهای غیر صامت کوریسماکی هم یه جورایی کارکرد صامت دارند. فیلمهای گای مدین شاید به صورت فرمال صامت باشند صرفا. دیوید لینچ اولین چیزیه که میاد جلوی چشم آدم وقتی میشینه پای این فیلم. تصویرها تو فرمشون حتی سراسیمهتر از تصویرهای لینچ هستند. با این حال اون حس بدی که نسبت به لینچ دارم رو در من ایجاد نکرد. انگار کم ادعا تر باشه این مدین، ازین که بگذریم به کسی که لازم میدونه بگه سینمای لینچ پستمدرنه، لازمه که بگم سینمای گای مدین الزاما پستمدرنتره، هر چند علاقهای به این تعریفهای محدود کننده ندارم، ولی وقتی یکی میره روی شونههای یه پستمدرن وایمیسته اتفاق جالبیه که جای گفتن داره. اتفاقات فیلم با ریتم تند و بدون تاکید اینطورند: فالبینی از شومی سرنوشت مردی میگوید و میخندد و دیگر دیده نمیشود تا آخر فیلم که مرد فیلم مرده میشود دوباره بیاید و ریشخندش را تکرار کند، کاملا به رسم فیلمهای کلاسیک، در این بین تصویرهای رویهم رفته و گاهی پرنور گاهی کمنور از ماجرای مرد میآید. ایزابل روسلینی برای کار تبلیغاتی مسابقهای را برگزار خواهد کرد مبنی بر انتخاب غمانگیزترین موسیقی دنیا؛ مرد ماجرا وارد میشود، ایزابل پا ندارد، گذشتهای یادآوری میشود: مرد در حال رانندگی است و ایزابل گویا در حال اجرای س.ک.س دهانی. تصادف میکنند و پدر مرد که متوجه نشدم از کجا میاد در صحنه حاضر میشه و مسته و از قضا ایزابل معشوقهش بوده قبل از پسرش. پدر که دکتر باشه در حالت مستی میخواد که پای آسیب دیدهی ایزابل رو قطع کنه، ولی پای اشتباهی رو با اره میبره. برادر مرد ماجرا برای مسابقه از صربستان وارد وینیپگ میشه – این ماجراها در همان دوران افسردگی بعد از جنگه که تو فیلما زیاد ازش شنیدین، تو کاناداست و مرد ماجرای به نمایندگی آمریکا تو مسابقه شرکت میکنه – برادر آسیبپذیر است و همهچیز آزارش میدهد، شیشهای دارد که در آن قلب پسر مردهاش را نگه میدارد، پسری که از زنی داشته که قبلتر ما دیدیم که با مرد ماجرا ارتباط داره. مسابقه شروع میشه، اولین کسی که شکست میخوره پدره. دو برادر تو مسابقه تا مرحلهی نهایی میرن. قبلتر پدر برای ایزابل پاهای شیشهای درست کرده و میده به برادر مرد ماجرا تا برای ایزابل ببره. در صحنهای پدر که کلا در حال مستی فقط دیدیمش از جامی شیشهای مینوشه که یکی از چندین پای شیشهایه که پیش خودش داره. ایزابل از پاهای شیشهایش به وجد میاد و در مرحلهی نهایی مسابقه به عنوان یه رقصنده در کنار مرد ماجرا ظاهر میشه. در جایی دو اتفاق موازی رو داریم یکی عشقبازی ایزابل با همان پاهای شیشهای با مرد ماجرا و اون یکی معاشقهی برادر با زن سابقش که فراموشی گذشتهاش را دارد گویا و بعد از مردن پسرش و رفتن برادر به جنگ، شدهبودهاست معشوقهی مرد ماجرا. برادر که ویالونسل نواز است آن شیشهی قلب پسر را در حین معاشقه از دست میدهد و شیشه میشکند. بعد تر در همان مرحلهي نهایی توجهها رفته است به سمت اجرای مرد ماجرا و ایزابل که از مقام داوری پایین آمده است و در صف یکی از رقابتکنندگان قرار دارد، پدر از پاهای شیشهای مینوشد و مست میکند، شاید همان مشروبی که ایزابل کارخانهاش را دارد و اینها تبلیغ برای آن است. برادر مینوازد و صدای غیژ ناموزون ویالونش است که پاهای ایزابل را خرد میکند. از صحنه خارج میشود، مرد ماجرا سراغش میرود و ایزابل تکه شیشهای را چندین بار در شکم مرد ماجرا فرو میکند. مرد ماجرا قبل از مردن سیگار روشن میکند و سیگارش در انتها همهجا را به آتش میکشد و خودش در آتش نشسته است و پیانو مینوازد و در آتش میسوزد. ( فیلم دو سه باری رنگی میشه، اونم فقط دو طیف رنگ، قرمز و آبی؛ دو بارش مراسم تدفینه که دومیش تدفین پدر مرد ماجرا که وقتی مست بود از سقف شیشهای سالن مسابقه سقوط کرد و سومین بار هم رویای عشقبازی پدر پیر با ایزابل. ) طرح داستانی بیشباهت با طرحهای دیوید لینچ نیست، بی مدعا تره ولی فیلم خیلی در سطح تصاویر حرکت میکنه و دلیلی که همهی این اتفاقاتی که دیدم رو نوشتم همین بود که پیوند تصاویر با داستان خیلی ضعیفه. حالا هر چی، کنجکاو این فیلمسازه شدم، هرچند صامت کوریسماکی خیلی بهتر بود. یه جورایی این یکی در مقابل فیلم کوریسماکی جوگیری صامتهای روسی رو داشت.
اوایل شهریور
برای آرش تعریف می کنم و آرش بلافاصله با همون مدل خودش هیجانزده میشه و میگه جلالالدین اعلم رو میشناسه و یادم میاندازه که من هم این اسم طولانی رو دیده بودم؛ امیرجلالادین اعلم. این کتابهای جدید چاپ شدهی سارتر بعضیشون اسم اعلم رو جلدشون دارند، آقای مترجم.
از کنار یه کافه رد شدهبودم و اون پایین انتهای پاساژ مغازهی کتابفروشی رو دیدهبودم و رفتهبودم توش. میشه نگاه کنم؟ خواهش میکنم، حتما. همهی کتابها عینا جاهای دیگه هم رویت شدهاند ولی میرسم به سه ردیف کتاب در هم ریخته، کتابهای غیرفارسی، یاد کتاب انگلیسیهای دریوری و دستدومی میافتم که تو دستدوم فروشیهای انقلاب ریخته شدند، با دقت نگاه میکنم، هیچ شباهتی با اون کتابا ندارند، سیاستهای ولتر، میزارم یه طرف، بازم نگاه میکنم؛ نقد عقل محض، بازش میکنم، سیهزار تومن، نقدهایی بر اولیس، عصر روشنگری، یه آگاتا کریستی طبق معمول، ادگار الن پو، میرسم به چندتا کتاب دیگه، با ذوق تمام چندتا رو جدا میکنم و از بینشون انتخاب کنم. فروشنده میفهمه که من ذوق کردم، پیرمردی است برای خودش. میگم که این کتابها یعنی چی؟ اینا خوبند خیلی. میگه که یه آقایی آورده بفروشم براش. سه تا کتاب بر میدارم و میرم طرفش میگم که من اینا رو میخوام ولی باید تخفیف بدین تا بتونم بخرمشون. میپرسم که اون آقا کیه؟ میگه اعلم میشناسی؟ میگم آشناست. میگه مترجم معروفیه. میگم پس چرا؟ میگه خونشون رو عوض کردند گویا جا نداشته. فروشنده میگه که قیمتها رو هم خودم اعلم نوشته، ولی من تخفیف میگیرم.
خوشحالم؛ کلی از کتابهای معماریم رو هفتهی قبلش قیمت زدهبودم و برده بودم پیش اون پیرمرد کثافتی که دستدوم دانشگاهی میخره و حتی کمتر ازسی درصد قیمت ازم میخواست بگیره و گفتهبودم بهش که ترجیح میدم بریزم دور کتابامو و سه تاش رو فروخته بودم بهش. بعدترش رفتم پیش اون پیرمرد روبرو آشغال هنری فروشی فرشته تو همون پاساژ تاریکه. اونم با طمع کتابامو برانداز کرد مفت ازم خرید. پیرمرد قبلی رو میشناخت. گفتم بهش میدونم که بیشتر میارزه و داده بودم بهش. گفتم که از لج اون یکی پیرمرد دارم میفروشم بهت. جلو خودم اون کتاب ماکتسازی که بهش دادم رو سه تومن میخواست بفروشه. تو دلم بهش فحش دادم، پیرمردای بدبخت. من هم کتابهامو قیمت زده بودم ولی...
حالا صرفا برای تعریف از خود میگم: دارم ازون شوپنهاوری که خریدم بسی لذت میبرم. جملهای تو مقالهی اولی که خوندم ازش تا الان نبود که نفهمم. میخوام این شوپنهاور رو بزنم تو دهن نیچه. میخوام یه جوری برسم به اونجا که بگم نیچه خر کی باشه تا وقتی شوپنهاور هست؟ شاید هم نا امیدم کنه، ولی تا اینجا که بدجوری با سیر فکریش احساس انطباق میکنم. حالا بماند که از نیچه فقط یه کتاب خوندم و ازون یکی هیچی.
حالا ازینها که بگذریم واقعا داشتم به صدای کولر گوش میدادم وقتی احوال من رو جویا شدی. قبلترش رسیدهبودم به فصل بیستونهم بعد از یک سال:
And then the rain stopped and left the clouds deep and solid. The rain began with gusty showers, pauses and downpours; and then gradually it settled to a single tempo, small drops and a steady beat, rain that was gray to see through, rain that cut
رسیده به اینجا، فصلهای سی گانه یکی در میون کوتاه و بلندند و فصلهای کوتاه اینطور توصیفی میشن و تو فصلهای بلند شخصیتها وارد میشن و دیالوگهاشون همهچیز رو پیش میبره. این اواخر داستان، قرمز بازی شده و من منتظرم تا آخرش برم ببینم میشه بهش گفت یه کتاب قرمز خوب یا نه. به هر حال جالب اینجا بود که بارون ورداشته بود داستان رو که من گذاشتمش زمین و صدای کولر گوش میدادم تا اینکه تو اومدی و وقتی رفتی باورت نمیشه چی شد. بارون گرفت، صداش از تو کولر نمیومد از تو پاسیو میاومد. رفتم و کولر رو خاموش کردم و پنجره رو باز گذاشتم و حالا صدای بارون گوش میدادم که خیلی سریع بند اومد. ولی حس خوبی داشت.
( هفتهی بعد حتما پایان نامهم رو میدم و دیگه تموم میشه. فعلا نمیتونم بشینم پاش. یواش یواش این مسخرهبازیهای آخر کار رو هم تموم میکنم. )
۱۳۸۸ شهریور ۷, شنبه
آقای الف با من
( آقای ف. دوست قدیمی می خواهد بداند که آیا در مجلس دور همی ِ دورهی بیستوچهارش خواهم بود، زنگ میزند، خواهم بود، میگویم آقای الف. با کلاه خواهد آمد. میگویند هر دوشان، که در یک دانشگاه به سر بردهاند. خوب است باز هم. )
رفتهام و این عکس را پیدا کردهام، بین عکسهای همین آقای ب. که در عکس دیده میشود. کمی تغییرش دادهام و رسیدهام به کادری که میتوانم به آن افتخار کنم. یادم باشد بنویسم: عکس از بنده با دخل و تصرف بنده. آقای ب. از جایی بیرون میزند. لابد به رسم بازیهای خوابگاهی، در گوشه و کناری میشد انتظار داشت که بیرون بزند و کسی را بترساند. فکر میکردم که این بازیهای دلانگیز را از کجا شروع کرد؟ به هر حال از جایی شروع کرد به برنامهریزی برای ترساندن دوستان و اوقاتی که خوش میگشت از پی ترسی تهی. من هم شروع کردم به تلافی کردن، که در بیشتر مواقع با شکست مواجه میشدم. ولی یادم هست یکی دو باری توفیقاتی بس عظیم در ترساندن آقای ب. حاصل کردم. چیزهای دیگری هست پیرامون آقای ب. که حوصلهی پرداختم به آنها را ندارم همچنان که خود آقای ب. یادم میآید آن روز را که به رسم همکاری برای ترساندن دیگران موسیقی و صداهای خوفناکی را ترتیب دادیم و قبل از آمدن آقای ع. و آقای س. خودمان را پنهان کردیم چنان که به عقل جن هم نمیرسیدیم و صداها را از اسپیکرهای آقای ب. به آواز درآوردیم و طبق معمول چراغها خاموش شدند. آقای س. و ع. که به این مراسمها عادت داشتند مرحلهی اول را با هشیاری سپری میکردند؛ یعنی روشن کردن چراغها و گوش به زنگ ماندن برای موجودی که از پشت در، یا بالای در و یا زیر در به سویشان سرازیر شود و حالا صداها خبر از حضور نامعلومی داشت که تعلیق حضورش گریبان میگرفت تا وقتی آقای ع. مثلا بیاید و پتوی روی تختهامان را از بودنمان تهی کند و ببیند که نمیبیند صدا از کجا میآید. پس ما کجا بودیم؟ دقایق طولانی ماندن در وضعیتی ثابت و نفس نکشیدن...
( اکباتان، ای بسا مجلسهای دور همی که در خانههای این اکباتان گذشته استمان. وارد دیگری میشویم، صاحبخانه، آقای ح. متاهل. جمعشان جمع است این بچههای دورهی بیستوچهار. همچنان همانطور هستند که بودند قبلتر. پذیرایی میشویم. برای آقای م. آهنگایی آوردهام که داشتهاستشان و گویا کمرنگ شده باشند. آهنگهای قدیمی ( آنها که قبلتر گوش میدادیم من و هم آقای م. ) و حالا که از بین آن جمعیت درآمدهام در خانه به آهنگهایی گوش میدهم که ی. برایم آورده است؛ گفتهبودم که فرامرز آصفهایم کمرنگ شدهاند، گفتهبودم که چندتایی بیشتر ندارم ازیشان. برایم فرهاد هم آوردهاست و همهشان را گوش ندادهام هنوز، ولی همان "تو هم با من نبودی"اش از باقی سر تر است. این طور نوشتن من را یاد الف انداخته بود و گفته بودم که آدرس وبلاگ جدیدش را بدهد. همه وبلاگهای این دور و ور تازهاند در تاریخ ساخت، اتفاق بامزهایست. آهنگ رسیدهاست به "ضیافت بیخوابی" و برای خودش بازیهایی دارد. )
بالاخره خسته میشویم و از مخفیگاههامان بیرون میپریم و های و هویی، بل کمی ترساندن و فرحناک گشتن. هیچ وقت فرصت نشد آن طرحی را اجرا کنیم که سایهی کسی در قاب پنجرهی نیمه روشن در تاریکی اتاق اولین چیزی میبود که واردشوندهای از در اتاق میدید. میخواستیم کلیدها را چسب بزنیم تا روشن نشوند . بعد سر آن آدم مصنوعی که سایهاش دیده میشد را قطع میکردیم یا یک چیزی شبیه به همین. گویا برای ترساندن. یک بار باید این شعر "کمرباریک من" را کامل بشنوم و بنویسم، خیلی مزه میدهد. ( تعداد زیادی آدم از این که من ارشد پذیرفته نشدهام ککشان گزیده است :-) حاجی میفرماید: وای وای، وای وای، چی بگم که چی شدم، چی بگم که چی شدم؟ خوب بودم بد شدم، بد بودم بهتر شدم، اولش بهتر شدم و بعدش یههو بدتر شدم و تو عالمه بهتر شدن یواش یواش، یواش یواش، بدتر تر از بدتر شدم)
۱۳۸۸ شهریور ۶, جمعه
من: عادم دسته جمعی. قسمت اول
۱۳۸۸ شهریور ۴, چهارشنبه
Regina Olsen
"روزگاری وقتی بازار ادویه در هلند کساد بود تاجران چند محموله ادویه را در دریا خالی کردند تا قیمتها را بالا نگه دارند. این ترفندی قابل بخشایش و چه بسا ضروری بود. آیا به چنین چیزی در جهان روح نیاز داریم؟ آیا چنان از رسیدن به نقطهی اوج مطمئن شدهایم که کاری جز این برایمان نمانده است که پارسایانه به خود بباورانیم که هنوز تا بدانجا نرسیدهایم تا لااقل چیزی برای پر کردن وقت داشته باشیم؟ آیا این همانگونه خودفریبی است که نسل کنونی به آن نیاز دارد، آیا باید هنر خودفریبی را به او آموخت؛ آیا خود او هماینک در هنر خودفریبی به قدر کافی به کمال نرسیده است؟" از کتاب "ترس و لرز" نوشتهی "سورن کیرکهگارد" ترجمهی رشیدیان. رفتم دیدم که نوشته بود اصل کتاب دویست صفحه است. این که ما میبینیم صدوپنجاه تاست با مقدمه و این چیزا، خیلی مهم نیست چون خوندنش خیلی حوصلهم رو سر برد. تصورم کمی متفاوت بود. میدونستم که از حیرت نویسنده از اقدام ابراهیم خواهم خوند و چیزای دیگه، میدونستم از شهسوار ایمان خواهم خوند ولی چیزای دیگهش بیمزه بود، یعنی از یکی که هنوز رگههای ایمان هر چند تو شکش باشه توقع زیادی نباید داشت.
وارد دانشگاه میشویم، کارشناسی، با کتابخونه آشنا میشیم. کتابداری که برامون داره توضیح میده سعی میکنه وانمود کنه کارش خیلی دقیق سخت و پیچیده است. رفتن به مخزن کتابخونه احساس دلتنگی به من میده. یاد دبیرستان میافتم. یاد کتاب نخوندن میافتم. کتابخونهی دبیرستان، آقای بدرآسا یه روز که تو سالن مطالعه نشستم به من و اگه اشتباه نکنم احسان میگه که مسئول کتابخونه شیم اگه دلمون میخواد. نخواستم بهش بگم که این همه ولو بودن تو کتابخونه دلیل خاصی نداره جز حس خوبی که کتابا همراه خودشون دارن، در فضا، یه کم تخیلیه ولی من و کتاب رابطهی بس عرفانیای داریم. کارمند بیمزد کتابخونه شدم، سال بعدش بدرآسا کاراش رو میسپرد به من. دو سال بعدش از زیر بار مسئول بودن شونه خالی کردم و به همون وررفتم با کتابا پرداختم و به کارمندای جدید یاد میدادم کتابا رو چهجوری از مخزن بیارن و چهجوری بزارن سر جاش. جای ایرادی که به عشق من و کتاب وارده یا بهتره بگم بود، این بود که عشقمون زیادی افلاطونی بود؛ جز کتاب درسیها که مثل فاحشههایی بودند که مجبور بودم بخونمشون کتاب دیگهای نمیخوندم. در طول هفت سال مدرسه شاید ده دوازده تا کتاب بیشتر نخوندم. قبل از اینا که حتی اون فاحشهها رو هم نمیخوندم، فقط کتاب علوم رو بو میکردم و جلد کتاب فارسی رو نگاه میکردم ببینم چندتا گل داره. میخوام برسم به کیرکهگارد، میخوام بگم که سال اول چی شد یه کتاب نازکی در مورد کیرکهگارد خوندم. سال اول دانشگاه؛ من محکوم به تنهایی هستم، چه بخواهم چه نخواهم، فهرست کتابهای کتابخونه به ترتیب الفبا دیده میشه، یکیشون نوشته از فلان حرف تا کیرکهگارد! منم همون کتاب رو سفارش میدم. فکر کنم همون کتابداری که دوست داشت وانمود کنه سیستم دیویی سیستم کدگذاری بس غامضی است کتاب رو بهم داد. قبل ازین ارتباطم با فلسفه محدود بود به کتاب دنیای سوفی. به هر حال با سورن کیرکهگارد آشنا شدم، قبلتر از این که هیچ اسمی بلد باشم جز افلاطون. حالا هم تا دلتون بخواد اسم بلدم. در این که سقراط قبل از افلاطون بود یا ارسطو هم دیگه شک ندارم.
وارد دانشگاه میشویم، اولین کلاس تخصصی، کلاس مصالح سنماریه، من نمیدونستم که تو ترمینال یه جایی هست که همه دانشجوها قزوین میرن اونجا سوار میشن، رفته بودم بیرون ترمینال سوار یه اتوبوسی شده بودم و کلی منتظر شده بودم تا پر شه. دیر رسیدم. وسط کلاس وارد شدم، یادم نیست کسی برگشت من رو نگاه کنه یا نه، پشت سر یه پسری با موهای بلند نشستم که بعد اسمش اسد بود، فقط پس کلهش رو میدیدم، حاضرجوابی میکرد برای کلاس و یادمه که برا خودم چی فکر میکردم در موردش. هنوز نمیدونستم سنماری چی داره میگه، دری وریهای روز اول و سال اول و آشنایی، یه پسر دیگه با موهای بلند هم داشتیم تو کلاس، گفتم خدایا ما رو اشتباه فرستادی فکر کنم. اسم دومی بعدا بهداد بود. یه وقتی یادمه نمیدونم چی شد که چند تا از بچهها داشتن رو دیوار طراحی میکردن، نمیدونم چرا، بهداد یه آقای فاگ کشید، همون شیره تو دور دنیا در هشتاد روز، عماد یه درختی کشید اگه اشتباه نکنم، اسد هم یادم نیست ولی خب همش ازین کارا میکرد و یادم نیست اون روز چی کشید دقیقا، گفتم خدایا منو اشتباه فرستادی. یه تیشرت سفیدی بود که اون ور تختهی کلاس نشسته بود و من ازین که خیلی جلو نشسته بود نگران بودم، انگار پای استاد هی میخواست بره رو پاش، عینک داشت فکر کنم میدونستم کیه، تو اون جلسهی معارفه با کتابخونه کنارم بود و یه سوالی ازش کرده بودم و با یه حس انزجار از من گفته بود... یادم نیست چی دقیقا ولی یادمه گفت که ویلدورانت رو خونده، ویلدورانت چند جلدی یکی از معشوقههای من بود تو دبیرستان، قفسهی آخر اون زیرزمین کذایی بود و خیلی مواظبش بودم، عماد خونده بودش، حتی کم نگذاشت و گفت که سه دور خوندهاش، گفته بودم خدایا منو اشتباه نفرستادی؟ اولین کلاس، همه رو از پشت سر میدیدم، دخترا جدا سمت چپ کلاس ردیف بودند. باور کنید اون روز خیلی بد بود، همهی بچهها به طرز فجیعی کلاس رو جدی گرفته بودند، خیلی جدی، همهشون میخواستن استفاده کنند. کلاس تموم شد، اون سمت چپ کلاس پنجرهها بودند و آفتاب زده بود، خوب یادمه، کلاس خلوت شده بود، آفتاب زده بود. همهجا بوی خاک احساس میکردم، اگه دانشکده کولر نمیداشت، حال و هوای بودن در یک شهر دور افتاده از سرم خارج نمیشد، خانم شاکران مسئول آموزش یادمه حرف میزد و من موقع حرف زدنش به این فکر میکردم که چی شد رتبهم زیر صد نشد؟ میخواستم تربیت بدنیم پنجشنبه نباشه، میخواستم کمتر بیام قزوین، حالم گرفته بود. تو یه کابوسی دیده بودم که رتبهم شده هفتصد، میگفتم که نگرانی نداره، اصلن بشم هفتصد مگه چی میشه؟ بازم شاید تهران معماری قبول شم، ولی رتبهم خیلی افتضاح شد. خانم شاکران اون سالا خوش برخورد بود اگه اشتباه نکنم، نتونستم تربیت بدنیم رو جابهجا کنم. دیروز رفتهبودم دانشکده، خانم شاکرانی در کار نیست، میگن بیرونش کردن، مدیرگروه و رئیس دانشکده هم عوض شدند، یاد تغییر مدیریتی به سبک ا.ن. میافتم.
وارد دانشگاه میشویم، سورن کیرکهگارد نامزدی یه سالش رو به هم میزنه. تو اون کتاب میشد فهمید که کتاب "ترسولرز"ش خیلی مهمه. فکر کنم اون موقعها گیر نمیومد. یادمه دلم میخواست یکی از خارج بیاردش، یادمه سال بعدش بازم یادم بود، حسین با یکی از دوستاش حرف میزد که یههو به من گفت کتاب چی میخوام؟ فکر کردم کسی قراره از خارج براش کتاب بیاره، گفتم Fear and Tremblin گفت نداریم، بعدنترش یه کتاب دیگه بهم دادن، کد داوینچی، خوندمش. خوندنش طول کشید، زبونم اون موقع خوب نبود. سورن هم گویا از هگل خوشش نمیومد، من الان اینطوریم ولی هیچی از هگل نمیدونم، فقط حس خوبی نسبت بهش ندارم. من از جبر خوشم نمیاد، وارد دانشگاه میشویم، اولین چهرهای که طراحی کردم و شبیه درومد قیافهی سورن بود، بعدنترش بیشتر قیافه زن کشیدم و خیلی شبیه نمیشدن. قیافهی آنتونیونی رو هم خوب درآوردم، زدمش به دیوار. ولی یادم موند این کیرکهگارد رو که کشیدم، با مداد، همون موقع کاملا درکش میکردم که چرا سال بعد از 1840 رگینا رو ترک کرد. میگن بعدش رگینا ازدواج کردهبود که سورن ترس و لرز رو نوشت، برای همین میشه تو تکتک اون سطرهایی که به تحسین ابراهیم و آزمایش قربانی کردن اسحاق میپردازه دید که از چی ناراحته. میشه دید که با خودش فکر میکرده برای ایمانش باید امتحان پس بده. تو کتابش میگه که من ابراهیم رو درک نمیکنم ولی تحسینش میکنم. نه این رگینا عاشق سورن نبودهها، ولی خب بعد از لوس بازیهای سورن، رگینا با یه ادم مهمی ازدواج میکنه. رگینا پنجاه سال بعد از سورن میمیره، این دیگه خیلی جالبه، انگار سورن رسما زندگیش رو هم داده به معشوقهش، سورن 42 سالگی میمیره و وصیت میکنه که اموالش رو بدن به رگینا. سال اول دانشگاه از دین خارج بودم ولی همچنان خداپرست بودم، شک کیرکهگاردی رو خوب میفهمیدم، برا من همینطور یاد کیرکهگارد بزرگ موند تا چند وقت پیش که دیدم ترس و لرز ترجمه شده. حالا خوندمش و اصلا خوشم نیومده، حالا خیلی زیادتر از قبل کتاب میخونم و گاهی وسطش یاد قدیما میافتم، میگم که کاش هیچ وقت کتاب نمیخوندم و نمیفهمیدم که کتابا خیلی هم حرفی برای گفتن ندارن. کاش فقط عصری بعد از تموم شدن کلاسا میرفتم و گردوخاکشون رو میگرفتم. اون ویلدورانت مدرسهمون همه جلداش برای یه چاپ نبود و ردیف نامیزونی داشتند، کهنه بودند ولی سالی یه بار که یکی میاومد یکیشون رو امانت میبرد دلم براش تنگ میشد. به دریا یه کتابی رو نشون داده بودم که از دبیرستان دوسش داشتم، انقلاب کبیر فرانسه، تو همون دستدوم فروشیه، دریا گفته بود که دوس داره کتاب مادر رو بخونه، یکی از خیلی کتابهایی بود که هیچوقت هیچ کس امانت نگرفت، همیشه برای من بودند. حالا دوس دارم بخونمش، ولی دلم نمیاد، میترسم تموم شه. اصلا حس خوبی ندارم حالا که ترس و لرز رو خوندم، خوب نبود. دیگه نتیجه کنکور ارشد باید بیاد. فرقی نداره قبول شم یا نشم. رگینا رو هم راستی کنار کیرکهگارد دفن کردند، ازین کارا خیلی بدم میاد، مثه سیمون و ژان-پل، که چی بشه؟ به مدیر گروه نگفتم که من از ترم قبلترش رو هوام، گفتم هفته بعد دفاع میکنم از پایاننامهم، اونم نفهمید گفت باشه.
وارد دانشگاه میشویم، این داستان ابراهیم آنقدر ها که سورن خیال میکند قهرمانانه نیست. ابراهیم منتظر بود که گوسفندی بیاد و خیال کنه آزمایش تموم شده و نخواست یه لحظه فکر کنه که خوابی که دیده خواب بوده، کابوسش بوده که بعد از این همه مدت اسحاق اونقدر عزیز کرده هست که خدا پسش بگیره؟ ترس ابراهیم از خدا که نکنه که ازین جهانش چیزی کم کنه براش دردسر درست کرد و اون کابوس رو دید. ولی خب اگه اسحاق به دنیا اومدنش تو افسانهی ابراهیم معجزه بوده خب این کابوس هم بیربط نیست، من درکش میکنم. شاید ابراهیم فکرشم نمیکرد اسحاق دار بشه، هرکی جای ابراهیم بود ایمانش صد برابر میشد."... پس یا پارادوکسی وجود دارد که در آن فرد به عنوان فرد در رابطهای مطلق با مطلق قرار دارد، یا ابراهیم خاسر است."
۱۳۸۸ شهریور ۱, یکشنبه
Marguerite Duras
۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه
دردم گرفتهام باز دمم را؟
۱۳۸۸ مرداد ۲۹, پنجشنبه
Hayao Miyazaki
۱۳۸۸ مرداد ۲۸, چهارشنبه
امروز خوب بود
۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه
Robert Bresson
اواخر مرداد
۱۳۸۸ مرداد ۲۳, جمعه
۱۳۸۸ مرداد ۱۷, شنبه
کمرنگ / با کنتراستی دردآور
من همان فیلم بیمزهای هستم که دیالوگهای سرگرمکننده ندارد و سیاه و سفید است و طولانی که در کل فایدهای ندارد و حتی دیدن پنج دقیقهی اولش هم حوصلهی آدم را سر میبرد
در همان نماهای باز گم میشوم
واقعیت همیشه طعنه میزند و من با همان ریتم کند / همان ریتم کند / همان صدای کنترباس
{ پاک سازی شد . }
۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه
Fritz Lang
- خلاصهی ماجرای نیبیلونگن: یه آقا پسر کار درستی بوده که می زنه به سرش بره یه شازده خانمی رو بگیره ( نمی دونم در مورد بعدش چی فکر می کرده ) همون اول راه به یه اژدها بر می خوره و می کشدش و یه پرنده ای بهش می گه آقا پسر حتما متوجه شدی که تو خیلی از جاهای دنیا اسطوره هایی هستند که ضدگلوله می شن با یه بهونهای و اینا. تو هم اگه با خون این اژدها دوش بگیری ضدگلوله میشی. خب این آقا پسر ما که اسمش زیگفرید بوده حواسش هست که قوزک پاش هم خیس بشه و چشماش رو هم موقع دوش گرفتن نمیبنده ولی حواسش نیست که به این سادگی ها هم نیست و یه برگی میافته رو کتفش و خب حتما یه جای فیلم قراره استفاده بشه.
- آقا تا یادم نرفته بگم امروز هم دویست دقیقه پیاده روی کردم و برام سوال شد که چرا از شانس بد ما همه رانندگی شون خوب شده. بگذریم ولی کسی دویست دقیقه رکاب می زنه که بخواد راه بره؟ آخه چرا منو از شرکت در توردوفرانس ناامید میکنی؟
- بعد از اژدها از پس یه صاحب گنجی برمیاد که با یه تور میتونشته خودشو نامروی کنه. در نتیجه هم صاحب گنج میشه و هم صاحب اون وسیلهی نامرئی کننده. آقایون در دربار به این نتیجه می رسن که برای این که کریمهیلد رو بدن به زیگفرید، فرید خان باید برن برینهیلد ملکهی ایسلند رو برا شاه اختیار کنن! قسمت مهم کل ماجرا برای من همین ملکهی ایسلنده، البته نه فقط بهخاطر ایسلندی بودنش بلکه دلایل عدیدهای داره. برینهیلد گرامی که برا خودش کلی پرزوره و جنگاور شرطش برای اینکه مردا بتونن بگیرنش اینه که در سه نبرد بتونن شکستش بدن. اشتباه نکنین باید با خود برینهیلد جنگید. آقای شاه با تقلب و کمک زیگفرید و اون تور نامرئی کننده این خانم عزیز رو شکست میدن و می برنش بورگوند. ولی با این حال خیلی زیر بار شوهرداری نمی ره و وقتی کریمهیلد بی همه چیز قضیه رو لو می ده تا برینهیلد رو عقب بزنه و برینهیلد می فهمه زیر سر زیگفرید قهرمان بوده می ره به شاه میگه که زیگفرید به من تجاوز کرده و در نتیجه بکشش. بازم کریمهیلد ابله فریب می خوره و نقطه ضعف زیگفرید رو لو میده و میزنن میکشنش و بقیه ماجرا میشه انتقام همین خانم ابله از داداش شاهش و اینا.
- خلاصه یه جورایی از بین خرابههای انسانیت قلابی گاهی وقتا میشه چیزای خوبی پیدا کرد مثلا همین ملکهی ایسلند. به نظرم از خیلی از زنای اسطورههای یونانی بهتره و قابل بررسی تر. یا اصن زیگفرید احمق رو بگو که رفت افتاد تو کاسهی اون زنیکهی لوس و در واقع کسی بود که برینهیلد را شایاسته تر بود. برینهیلد بعد ازین که زیگفرید رو می کشن لبخندی می زنه میگه که خالی بستم زیگفرید به من تجاوز نکرده بود و بعد خودش رو میکشه. هرچی باشه از شوهرداری تو قصر بهتره. همین جاهاست که تازه فیلم اول تموم میشه.
۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۱۳, سهشنبه
Sleep Dirt
۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه
۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه
Alfred Hitchcock
دو رویی
آن فاحشههای قدیمی کجایند؟
و کجایند مردانی
که نمک به زخم زنان می زدند
کدام دردمندی عادتمند میشود؟
و هر روز میبینم مادرانی
که دختران باکرهشان را به چرا میبرند.
من به مادرها خیره میشوم
و مادرها به من
پدرها دلشان جای دیگری است
آنجا که از دل دختری بیرون کشیدند
و به خواستگاری معشوقهی مادرانشان رفتند
دختری است آفتاب ندیده
فاحشهای اهلی و خانگی
این یکی را برایش سند بزنید
یک جلد مفاتیح
چند سکهی بهار آزادی
و همان سینههای درشت که میخواستی رامتین جان
بهجای شارژ ایرانسل
باید بروید کمی لباس بخرید
لوازم آرایش و یک کیف و یک کفش
از ناموست چه خبر آقا رامین؟
مهتاب خانوم
میخواستم بگم که این دوستپسرت زیاد راز نگه دار نیست
شاید لازم باشه کمتر برامون خالی ببندی
آن فاحشههای قدیمی کجایند؟
مثلا آنها که پنجاه سالشان شده است
با کدام خاطره زندگی میکنند؟
نماز قضا میخوانند یا گوسفند قربانی میکنند؟
کدام دردمندی عادتمند میشود؟
آن که دردش نیز قلابی است.
به قلبهایی میاندیشم که در فاصلهی بیست سانتیمتری از یکدیگر میتپند
پرواز را از من گرفتی
دیگر باید فکر کنم
که کدامتان بیشتر دروغ میگوید
کجایند آن فاحشههای قدیمی؟
نگران قبول شدن فرزندانشان در کنکور سراسری؟
همچنان سینههای زنان را درک نمیکنم
و زنانی که فقط به زنان حسادت میکنند
و مردانی که فقط به مردان
این یکی پنجهی آفتاب است
ننهجان در خیال نوازش سینههای بلورینش
خواستگارش: آقا مهران
هنرمندی است. خانوادهدار
ولی آقا سعید خاطرهی عجیبتری از او تعریف میکند.
باور نمیکنم
مهدی یه چیزی هست که باید بهت بگم
لازم نیست، خودم فهمیدم
کسی برای کسی فکر میکند؟