برای آرش تعریف می کنم و آرش بلافاصله با همون مدل خودش هیجانزده میشه و میگه جلالالدین اعلم رو میشناسه و یادم میاندازه که من هم این اسم طولانی رو دیده بودم؛ امیرجلالادین اعلم. این کتابهای جدید چاپ شدهی سارتر بعضیشون اسم اعلم رو جلدشون دارند، آقای مترجم.
از کنار یه کافه رد شدهبودم و اون پایین انتهای پاساژ مغازهی کتابفروشی رو دیدهبودم و رفتهبودم توش. میشه نگاه کنم؟ خواهش میکنم، حتما. همهی کتابها عینا جاهای دیگه هم رویت شدهاند ولی میرسم به سه ردیف کتاب در هم ریخته، کتابهای غیرفارسی، یاد کتاب انگلیسیهای دریوری و دستدومی میافتم که تو دستدوم فروشیهای انقلاب ریخته شدند، با دقت نگاه میکنم، هیچ شباهتی با اون کتابا ندارند، سیاستهای ولتر، میزارم یه طرف، بازم نگاه میکنم؛ نقد عقل محض، بازش میکنم، سیهزار تومن، نقدهایی بر اولیس، عصر روشنگری، یه آگاتا کریستی طبق معمول، ادگار الن پو، میرسم به چندتا کتاب دیگه، با ذوق تمام چندتا رو جدا میکنم و از بینشون انتخاب کنم. فروشنده میفهمه که من ذوق کردم، پیرمردی است برای خودش. میگم که این کتابها یعنی چی؟ اینا خوبند خیلی. میگه که یه آقایی آورده بفروشم براش. سه تا کتاب بر میدارم و میرم طرفش میگم که من اینا رو میخوام ولی باید تخفیف بدین تا بتونم بخرمشون. میپرسم که اون آقا کیه؟ میگه اعلم میشناسی؟ میگم آشناست. میگه مترجم معروفیه. میگم پس چرا؟ میگه خونشون رو عوض کردند گویا جا نداشته. فروشنده میگه که قیمتها رو هم خودم اعلم نوشته، ولی من تخفیف میگیرم.
خوشحالم؛ کلی از کتابهای معماریم رو هفتهی قبلش قیمت زدهبودم و برده بودم پیش اون پیرمرد کثافتی که دستدوم دانشگاهی میخره و حتی کمتر ازسی درصد قیمت ازم میخواست بگیره و گفتهبودم بهش که ترجیح میدم بریزم دور کتابامو و سه تاش رو فروخته بودم بهش. بعدترش رفتم پیش اون پیرمرد روبرو آشغال هنری فروشی فرشته تو همون پاساژ تاریکه. اونم با طمع کتابامو برانداز کرد مفت ازم خرید. پیرمرد قبلی رو میشناخت. گفتم بهش میدونم که بیشتر میارزه و داده بودم بهش. گفتم که از لج اون یکی پیرمرد دارم میفروشم بهت. جلو خودم اون کتاب ماکتسازی که بهش دادم رو سه تومن میخواست بفروشه. تو دلم بهش فحش دادم، پیرمردای بدبخت. من هم کتابهامو قیمت زده بودم ولی...
حالا صرفا برای تعریف از خود میگم: دارم ازون شوپنهاوری که خریدم بسی لذت میبرم. جملهای تو مقالهی اولی که خوندم ازش تا الان نبود که نفهمم. میخوام این شوپنهاور رو بزنم تو دهن نیچه. میخوام یه جوری برسم به اونجا که بگم نیچه خر کی باشه تا وقتی شوپنهاور هست؟ شاید هم نا امیدم کنه، ولی تا اینجا که بدجوری با سیر فکریش احساس انطباق میکنم. حالا بماند که از نیچه فقط یه کتاب خوندم و ازون یکی هیچی.
حالا ازینها که بگذریم واقعا داشتم به صدای کولر گوش میدادم وقتی احوال من رو جویا شدی. قبلترش رسیدهبودم به فصل بیستونهم بعد از یک سال:
And then the rain stopped and left the clouds deep and solid. The rain began with gusty showers, pauses and downpours; and then gradually it settled to a single tempo, small drops and a steady beat, rain that was gray to see through, rain that cut
رسیده به اینجا، فصلهای سی گانه یکی در میون کوتاه و بلندند و فصلهای کوتاه اینطور توصیفی میشن و تو فصلهای بلند شخصیتها وارد میشن و دیالوگهاشون همهچیز رو پیش میبره. این اواخر داستان، قرمز بازی شده و من منتظرم تا آخرش برم ببینم میشه بهش گفت یه کتاب قرمز خوب یا نه. به هر حال جالب اینجا بود که بارون ورداشته بود داستان رو که من گذاشتمش زمین و صدای کولر گوش میدادم تا اینکه تو اومدی و وقتی رفتی باورت نمیشه چی شد. بارون گرفت، صداش از تو کولر نمیومد از تو پاسیو میاومد. رفتم و کولر رو خاموش کردم و پنجره رو باز گذاشتم و حالا صدای بارون گوش میدادم که خیلی سریع بند اومد. ولی حس خوبی داشت.
( هفتهی بعد حتما پایان نامهم رو میدم و دیگه تموم میشه. فعلا نمیتونم بشینم پاش. یواش یواش این مسخرهبازیهای آخر کار رو هم تموم میکنم. )
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر