۱۳۸۸ مرداد ۲۶, دوشنبه

اواخر مرداد




رفته‌ام کفش بخرم. کم‌خوابی از صبح خودش را نشان می‌دهد. چشمانم قرمز شده‌است شاید، دریا جای دیگری بود / طوفانی شده بود / مثل رقصیدن / من هم او را فقط منتظرم / گاهی صورتش را می‌چرخاند در پی من / می‌دانم می‌دانی / کفش خریدن بهانه‌ی جالبی است. ایستگاه را اشتباه می‌روم و مسیری طولانی پیش رویم است و پای پیاده. جمله‌ها ادامه‌ی کابوس‌های تکه‌پاره و نیمه‌تمام دم صبح‌اند، این‌بار زیر آفتاب، زیر بار سایه‌های گرم‌تر از آفتاب. قدم می‌زنم و هر قدم کلمه‌ایست زیر لب و خوابی پیش چشم / از موتورهای جنبان / صداهای غران / صداهای شلوغی که دور و نزدیکش فرقی ندارد. خواب‌ها آمده‌اند تا از چشم بیرون بریزند، مهارشان می‌کنم / دود در بدنم می‌دود، راهش را پیدا می‌کند / تلخی آرامش / رفته‌ام کفش بخرم. می‌رسم به آن ایستگاهی که رد کرده بودم، بعد از یک ساعت، حواسم نبود کجا باید بروم. بعد از یک هفته علی -شماره‌ی دوازده- جواب اس‌ام‌اس‌م رو می‌ده که انگار کاری جور کرده باشه برام. می‌گم که رفته‌ام کفش بخرم. باهاش قرار می‌زارم تا بعد از این مصیبت دردناک خرید کردن ببینمش. کفش‌ها رو نگاه می‌کنم. مغازه‌ها رو نگاه می‌کنم. کفش‌ها رو نگاه می‌کنم، مغازه‌دارها رو نگاه می‌کنم، نشسته‌اند در اتاق‌هایشان و بی‌شرمانه به دزدی عادت کرده‌اند. نشسته‌اند در اتاق‌هایشان و به دزدانی بزرگ‌تر از خودشان افتخار می‌کنند، اصل اصله، چرم چرمه، حرف نداره، کارش خیلی خوبه، اون کار در میاد فلان‌قدر، چه سایزی؟ دیالوگ من و مرد فروشنده از کجا باید شروع شه؟ چه‌جوری تموم شه؟ بخرم و خودم رو از شرش خلاص کنم؟ خیلی ممنون، نمی‌خوام چرم باشه، ازینا هم نباشه، می‌پرسه که خب پس چه‌جوری باشه؟ بهش برخورده، فکر نمی‌کرد که بگم از چرم خوشم نمیاد، زده‌بودم تو ذوق اصل بودن چرم کفشاش، هرچند دروغ می‌گفت. حسین می‌گه که عمرا چرم نیستن و تقلبی‌اند. حسین پشت تلفن همه‌چی رو توضیح می‌ده، یادم نمی‌مونه، شاید خودش بیاد، بهش می‌گم جون من یه کاری بکن که من بخرم این کفش لامصب رو و پنج سالی از شرش خلاص شم. پشت تلفن مهربون می‌شه، از راه دور مهربون می‌شه، به طور غیرمستقیم همیشه آدم رو تحویل می‌گیره، می‌گه اگه بتونه میاد، نمیاد، می‌افته برا یه روز دیگه. خیالی‌ می‌شم که یه کفش زپرتی بگیرم، هر چی باشه بیشتر از من دووم میاره. ولی تنهایی دلیل نمی‌شه، صبر می‌کنم تا یه وقتی که حسین باشه. فعلا این کفشایی که پامه و هیچ‌وقت علاقه‌ی خاصی بهشون نداشتم به لگد کردن خاطرات من ادامه خواهند داد. پیاده تا کارون می‌روم، از کار خبری نیست، سرکاری‌ست. علی –شماره‌ی دوازده- می‌پرسد چرا صورتت این‌جوری شده؟ لاغر شدم. چشماتم قرمزه؟ آفتاب اذیت می‌کنه. گفت که چهلم بابابزرگش بوده، لابد من به‌خاطر اون ناراحت بودم، دفعه‌ی قبل که رفتم خونشون بابابزرگش رو دیده بودم، نمی‌تونست حرف بزنه، حلا هم مرده، چهل روزه و من باورم نمی‌شه حتی یه ماه از آخرین دیدارمون گذشته باشه. روی صندلی خوابم می‌بره. می‌رم طرف خونمون ولی راه رو گم کرده‌باشم انگار، مدام دورتر می‌شم. دیگه خیلی هم سیگار نمی‌کشم مثل قبل. تنهایی دلیل نمی‌شه، خوبیه این کلاه حسین اینه که هر وقت نخوام کسی صورتم رو ببینه می‌تونم قایم بشم. از رفتن به سمت خونه خیلی مطمئن نیستم، خیلی راه طولانی شده، کفش هم نخریدم و برم خونه ازم خواهند پرسید. تو که پی گیرم می‌شوی، کمی از دلمردگی بیرون میام. از کفش‌هایی می‌گیم که بیشتر دووم میارن. می‌گم که شاید هم کفشی بگیرم برای یه سال. می‌گی که نه، می‌گم که ازین بهتره که کفش گرونی بگیرم که یه سال بیشتر دووم نیاره، می‌گی که از جای مطمئن بگیرم. هنوز به خونه نرسیدم، پنج ساعتی می‌شه که دارم راه می‌رم. تمام روز برای خودم جمله گفتم، گاهی کوتاه گاهی بلند، گاهی زمزمه گاهی فریاد. { پاک سازی شد . }

۲ نظر:

محمد گفت...

شماره دوازده

سارها گفت...

من این نوشته رو دوست دارم خیلی :)