( آقای ف. دوست قدیمی می خواهد بداند که آیا در مجلس دور همی ِ دورهی بیستوچهارش خواهم بود، زنگ میزند، خواهم بود، میگویم آقای الف. با کلاه خواهد آمد. میگویند هر دوشان، که در یک دانشگاه به سر بردهاند. خوب است باز هم. )
رفتهام و این عکس را پیدا کردهام، بین عکسهای همین آقای ب. که در عکس دیده میشود. کمی تغییرش دادهام و رسیدهام به کادری که میتوانم به آن افتخار کنم. یادم باشد بنویسم: عکس از بنده با دخل و تصرف بنده. آقای ب. از جایی بیرون میزند. لابد به رسم بازیهای خوابگاهی، در گوشه و کناری میشد انتظار داشت که بیرون بزند و کسی را بترساند. فکر میکردم که این بازیهای دلانگیز را از کجا شروع کرد؟ به هر حال از جایی شروع کرد به برنامهریزی برای ترساندن دوستان و اوقاتی که خوش میگشت از پی ترسی تهی. من هم شروع کردم به تلافی کردن، که در بیشتر مواقع با شکست مواجه میشدم. ولی یادم هست یکی دو باری توفیقاتی بس عظیم در ترساندن آقای ب. حاصل کردم. چیزهای دیگری هست پیرامون آقای ب. که حوصلهی پرداختم به آنها را ندارم همچنان که خود آقای ب. یادم میآید آن روز را که به رسم همکاری برای ترساندن دیگران موسیقی و صداهای خوفناکی را ترتیب دادیم و قبل از آمدن آقای ع. و آقای س. خودمان را پنهان کردیم چنان که به عقل جن هم نمیرسیدیم و صداها را از اسپیکرهای آقای ب. به آواز درآوردیم و طبق معمول چراغها خاموش شدند. آقای س. و ع. که به این مراسمها عادت داشتند مرحلهی اول را با هشیاری سپری میکردند؛ یعنی روشن کردن چراغها و گوش به زنگ ماندن برای موجودی که از پشت در، یا بالای در و یا زیر در به سویشان سرازیر شود و حالا صداها خبر از حضور نامعلومی داشت که تعلیق حضورش گریبان میگرفت تا وقتی آقای ع. مثلا بیاید و پتوی روی تختهامان را از بودنمان تهی کند و ببیند که نمیبیند صدا از کجا میآید. پس ما کجا بودیم؟ دقایق طولانی ماندن در وضعیتی ثابت و نفس نکشیدن...
( اکباتان، ای بسا مجلسهای دور همی که در خانههای این اکباتان گذشته استمان. وارد دیگری میشویم، صاحبخانه، آقای ح. متاهل. جمعشان جمع است این بچههای دورهی بیستوچهار. همچنان همانطور هستند که بودند قبلتر. پذیرایی میشویم. برای آقای م. آهنگایی آوردهام که داشتهاستشان و گویا کمرنگ شده باشند. آهنگهای قدیمی ( آنها که قبلتر گوش میدادیم من و هم آقای م. ) و حالا که از بین آن جمعیت درآمدهام در خانه به آهنگهایی گوش میدهم که ی. برایم آورده است؛ گفتهبودم که فرامرز آصفهایم کمرنگ شدهاند، گفتهبودم که چندتایی بیشتر ندارم ازیشان. برایم فرهاد هم آوردهاست و همهشان را گوش ندادهام هنوز، ولی همان "تو هم با من نبودی"اش از باقی سر تر است. این طور نوشتن من را یاد الف انداخته بود و گفته بودم که آدرس وبلاگ جدیدش را بدهد. همه وبلاگهای این دور و ور تازهاند در تاریخ ساخت، اتفاق بامزهایست. آهنگ رسیدهاست به "ضیافت بیخوابی" و برای خودش بازیهایی دارد. )
بالاخره خسته میشویم و از مخفیگاههامان بیرون میپریم و های و هویی، بل کمی ترساندن و فرحناک گشتن. هیچ وقت فرصت نشد آن طرحی را اجرا کنیم که سایهی کسی در قاب پنجرهی نیمه روشن در تاریکی اتاق اولین چیزی میبود که واردشوندهای از در اتاق میدید. میخواستیم کلیدها را چسب بزنیم تا روشن نشوند . بعد سر آن آدم مصنوعی که سایهاش دیده میشد را قطع میکردیم یا یک چیزی شبیه به همین. گویا برای ترساندن. یک بار باید این شعر "کمرباریک من" را کامل بشنوم و بنویسم، خیلی مزه میدهد. ( تعداد زیادی آدم از این که من ارشد پذیرفته نشدهام ککشان گزیده است :-) حاجی میفرماید: وای وای، وای وای، چی بگم که چی شدم، چی بگم که چی شدم؟ خوب بودم بد شدم، بد بودم بهتر شدم، اولش بهتر شدم و بعدش یههو بدتر شدم و تو عالمه بهتر شدن یواش یواش، یواش یواش، بدتر تر از بدتر شدم)
۱ نظر:
تاکنون نظری داده نشده است.
نظر بدهید
(چشم)
موقع رفتن تو آسانسور گمت کردم؟!
کلاهشو!
سعی میکنم تو جایی غیر از اکباتان هم ببینمت اما فک کنم سعیم بی نتیجه بمو نه؟!
آقای ر. برای اولین بار در این بلاگ نظر داد.
ارسال یک نظر