"روزگاری وقتی بازار ادویه در هلند کساد بود تاجران چند محموله ادویه را در دریا خالی کردند تا قیمتها را بالا نگه دارند. این ترفندی قابل بخشایش و چه بسا ضروری بود. آیا به چنین چیزی در جهان روح نیاز داریم؟ آیا چنان از رسیدن به نقطهی اوج مطمئن شدهایم که کاری جز این برایمان نمانده است که پارسایانه به خود بباورانیم که هنوز تا بدانجا نرسیدهایم تا لااقل چیزی برای پر کردن وقت داشته باشیم؟ آیا این همانگونه خودفریبی است که نسل کنونی به آن نیاز دارد، آیا باید هنر خودفریبی را به او آموخت؛ آیا خود او هماینک در هنر خودفریبی به قدر کافی به کمال نرسیده است؟" از کتاب "ترس و لرز" نوشتهی "سورن کیرکهگارد" ترجمهی رشیدیان. رفتم دیدم که نوشته بود اصل کتاب دویست صفحه است. این که ما میبینیم صدوپنجاه تاست با مقدمه و این چیزا، خیلی مهم نیست چون خوندنش خیلی حوصلهم رو سر برد. تصورم کمی متفاوت بود. میدونستم که از حیرت نویسنده از اقدام ابراهیم خواهم خوند و چیزای دیگه، میدونستم از شهسوار ایمان خواهم خوند ولی چیزای دیگهش بیمزه بود، یعنی از یکی که هنوز رگههای ایمان هر چند تو شکش باشه توقع زیادی نباید داشت.
وارد دانشگاه میشویم، کارشناسی، با کتابخونه آشنا میشیم. کتابداری که برامون داره توضیح میده سعی میکنه وانمود کنه کارش خیلی دقیق سخت و پیچیده است. رفتن به مخزن کتابخونه احساس دلتنگی به من میده. یاد دبیرستان میافتم. یاد کتاب نخوندن میافتم. کتابخونهی دبیرستان، آقای بدرآسا یه روز که تو سالن مطالعه نشستم به من و اگه اشتباه نکنم احسان میگه که مسئول کتابخونه شیم اگه دلمون میخواد. نخواستم بهش بگم که این همه ولو بودن تو کتابخونه دلیل خاصی نداره جز حس خوبی که کتابا همراه خودشون دارن، در فضا، یه کم تخیلیه ولی من و کتاب رابطهی بس عرفانیای داریم. کارمند بیمزد کتابخونه شدم، سال بعدش بدرآسا کاراش رو میسپرد به من. دو سال بعدش از زیر بار مسئول بودن شونه خالی کردم و به همون وررفتم با کتابا پرداختم و به کارمندای جدید یاد میدادم کتابا رو چهجوری از مخزن بیارن و چهجوری بزارن سر جاش. جای ایرادی که به عشق من و کتاب وارده یا بهتره بگم بود، این بود که عشقمون زیادی افلاطونی بود؛ جز کتاب درسیها که مثل فاحشههایی بودند که مجبور بودم بخونمشون کتاب دیگهای نمیخوندم. در طول هفت سال مدرسه شاید ده دوازده تا کتاب بیشتر نخوندم. قبل از اینا که حتی اون فاحشهها رو هم نمیخوندم، فقط کتاب علوم رو بو میکردم و جلد کتاب فارسی رو نگاه میکردم ببینم چندتا گل داره. میخوام برسم به کیرکهگارد، میخوام بگم که سال اول چی شد یه کتاب نازکی در مورد کیرکهگارد خوندم. سال اول دانشگاه؛ من محکوم به تنهایی هستم، چه بخواهم چه نخواهم، فهرست کتابهای کتابخونه به ترتیب الفبا دیده میشه، یکیشون نوشته از فلان حرف تا کیرکهگارد! منم همون کتاب رو سفارش میدم. فکر کنم همون کتابداری که دوست داشت وانمود کنه سیستم دیویی سیستم کدگذاری بس غامضی است کتاب رو بهم داد. قبل ازین ارتباطم با فلسفه محدود بود به کتاب دنیای سوفی. به هر حال با سورن کیرکهگارد آشنا شدم، قبلتر از این که هیچ اسمی بلد باشم جز افلاطون. حالا هم تا دلتون بخواد اسم بلدم. در این که سقراط قبل از افلاطون بود یا ارسطو هم دیگه شک ندارم.
وارد دانشگاه میشویم، اولین کلاس تخصصی، کلاس مصالح سنماریه، من نمیدونستم که تو ترمینال یه جایی هست که همه دانشجوها قزوین میرن اونجا سوار میشن، رفته بودم بیرون ترمینال سوار یه اتوبوسی شده بودم و کلی منتظر شده بودم تا پر شه. دیر رسیدم. وسط کلاس وارد شدم، یادم نیست کسی برگشت من رو نگاه کنه یا نه، پشت سر یه پسری با موهای بلند نشستم که بعد اسمش اسد بود، فقط پس کلهش رو میدیدم، حاضرجوابی میکرد برای کلاس و یادمه که برا خودم چی فکر میکردم در موردش. هنوز نمیدونستم سنماری چی داره میگه، دری وریهای روز اول و سال اول و آشنایی، یه پسر دیگه با موهای بلند هم داشتیم تو کلاس، گفتم خدایا ما رو اشتباه فرستادی فکر کنم. اسم دومی بعدا بهداد بود. یه وقتی یادمه نمیدونم چی شد که چند تا از بچهها داشتن رو دیوار طراحی میکردن، نمیدونم چرا، بهداد یه آقای فاگ کشید، همون شیره تو دور دنیا در هشتاد روز، عماد یه درختی کشید اگه اشتباه نکنم، اسد هم یادم نیست ولی خب همش ازین کارا میکرد و یادم نیست اون روز چی کشید دقیقا، گفتم خدایا منو اشتباه فرستادی. یه تیشرت سفیدی بود که اون ور تختهی کلاس نشسته بود و من ازین که خیلی جلو نشسته بود نگران بودم، انگار پای استاد هی میخواست بره رو پاش، عینک داشت فکر کنم میدونستم کیه، تو اون جلسهی معارفه با کتابخونه کنارم بود و یه سوالی ازش کرده بودم و با یه حس انزجار از من گفته بود... یادم نیست چی دقیقا ولی یادمه گفت که ویلدورانت رو خونده، ویلدورانت چند جلدی یکی از معشوقههای من بود تو دبیرستان، قفسهی آخر اون زیرزمین کذایی بود و خیلی مواظبش بودم، عماد خونده بودش، حتی کم نگذاشت و گفت که سه دور خوندهاش، گفته بودم خدایا منو اشتباه نفرستادی؟ اولین کلاس، همه رو از پشت سر میدیدم، دخترا جدا سمت چپ کلاس ردیف بودند. باور کنید اون روز خیلی بد بود، همهی بچهها به طرز فجیعی کلاس رو جدی گرفته بودند، خیلی جدی، همهشون میخواستن استفاده کنند. کلاس تموم شد، اون سمت چپ کلاس پنجرهها بودند و آفتاب زده بود، خوب یادمه، کلاس خلوت شده بود، آفتاب زده بود. همهجا بوی خاک احساس میکردم، اگه دانشکده کولر نمیداشت، حال و هوای بودن در یک شهر دور افتاده از سرم خارج نمیشد، خانم شاکران مسئول آموزش یادمه حرف میزد و من موقع حرف زدنش به این فکر میکردم که چی شد رتبهم زیر صد نشد؟ میخواستم تربیت بدنیم پنجشنبه نباشه، میخواستم کمتر بیام قزوین، حالم گرفته بود. تو یه کابوسی دیده بودم که رتبهم شده هفتصد، میگفتم که نگرانی نداره، اصلن بشم هفتصد مگه چی میشه؟ بازم شاید تهران معماری قبول شم، ولی رتبهم خیلی افتضاح شد. خانم شاکران اون سالا خوش برخورد بود اگه اشتباه نکنم، نتونستم تربیت بدنیم رو جابهجا کنم. دیروز رفتهبودم دانشکده، خانم شاکرانی در کار نیست، میگن بیرونش کردن، مدیرگروه و رئیس دانشکده هم عوض شدند، یاد تغییر مدیریتی به سبک ا.ن. میافتم.
وارد دانشگاه میشویم، سورن کیرکهگارد نامزدی یه سالش رو به هم میزنه. تو اون کتاب میشد فهمید که کتاب "ترسولرز"ش خیلی مهمه. فکر کنم اون موقعها گیر نمیومد. یادمه دلم میخواست یکی از خارج بیاردش، یادمه سال بعدش بازم یادم بود، حسین با یکی از دوستاش حرف میزد که یههو به من گفت کتاب چی میخوام؟ فکر کردم کسی قراره از خارج براش کتاب بیاره، گفتم Fear and Tremblin گفت نداریم، بعدنترش یه کتاب دیگه بهم دادن، کد داوینچی، خوندمش. خوندنش طول کشید، زبونم اون موقع خوب نبود. سورن هم گویا از هگل خوشش نمیومد، من الان اینطوریم ولی هیچی از هگل نمیدونم، فقط حس خوبی نسبت بهش ندارم. من از جبر خوشم نمیاد، وارد دانشگاه میشویم، اولین چهرهای که طراحی کردم و شبیه درومد قیافهی سورن بود، بعدنترش بیشتر قیافه زن کشیدم و خیلی شبیه نمیشدن. قیافهی آنتونیونی رو هم خوب درآوردم، زدمش به دیوار. ولی یادم موند این کیرکهگارد رو که کشیدم، با مداد، همون موقع کاملا درکش میکردم که چرا سال بعد از 1840 رگینا رو ترک کرد. میگن بعدش رگینا ازدواج کردهبود که سورن ترس و لرز رو نوشت، برای همین میشه تو تکتک اون سطرهایی که به تحسین ابراهیم و آزمایش قربانی کردن اسحاق میپردازه دید که از چی ناراحته. میشه دید که با خودش فکر میکرده برای ایمانش باید امتحان پس بده. تو کتابش میگه که من ابراهیم رو درک نمیکنم ولی تحسینش میکنم. نه این رگینا عاشق سورن نبودهها، ولی خب بعد از لوس بازیهای سورن، رگینا با یه ادم مهمی ازدواج میکنه. رگینا پنجاه سال بعد از سورن میمیره، این دیگه خیلی جالبه، انگار سورن رسما زندگیش رو هم داده به معشوقهش، سورن 42 سالگی میمیره و وصیت میکنه که اموالش رو بدن به رگینا. سال اول دانشگاه از دین خارج بودم ولی همچنان خداپرست بودم، شک کیرکهگاردی رو خوب میفهمیدم، برا من همینطور یاد کیرکهگارد بزرگ موند تا چند وقت پیش که دیدم ترس و لرز ترجمه شده. حالا خوندمش و اصلا خوشم نیومده، حالا خیلی زیادتر از قبل کتاب میخونم و گاهی وسطش یاد قدیما میافتم، میگم که کاش هیچ وقت کتاب نمیخوندم و نمیفهمیدم که کتابا خیلی هم حرفی برای گفتن ندارن. کاش فقط عصری بعد از تموم شدن کلاسا میرفتم و گردوخاکشون رو میگرفتم. اون ویلدورانت مدرسهمون همه جلداش برای یه چاپ نبود و ردیف نامیزونی داشتند، کهنه بودند ولی سالی یه بار که یکی میاومد یکیشون رو امانت میبرد دلم براش تنگ میشد. به دریا یه کتابی رو نشون داده بودم که از دبیرستان دوسش داشتم، انقلاب کبیر فرانسه، تو همون دستدوم فروشیه، دریا گفته بود که دوس داره کتاب مادر رو بخونه، یکی از خیلی کتابهایی بود که هیچوقت هیچ کس امانت نگرفت، همیشه برای من بودند. حالا دوس دارم بخونمش، ولی دلم نمیاد، میترسم تموم شه. اصلا حس خوبی ندارم حالا که ترس و لرز رو خوندم، خوب نبود. دیگه نتیجه کنکور ارشد باید بیاد. فرقی نداره قبول شم یا نشم. رگینا رو هم راستی کنار کیرکهگارد دفن کردند، ازین کارا خیلی بدم میاد، مثه سیمون و ژان-پل، که چی بشه؟ به مدیر گروه نگفتم که من از ترم قبلترش رو هوام، گفتم هفته بعد دفاع میکنم از پایاننامهم، اونم نفهمید گفت باشه.
وارد دانشگاه میشویم، این داستان ابراهیم آنقدر ها که سورن خیال میکند قهرمانانه نیست. ابراهیم منتظر بود که گوسفندی بیاد و خیال کنه آزمایش تموم شده و نخواست یه لحظه فکر کنه که خوابی که دیده خواب بوده، کابوسش بوده که بعد از این همه مدت اسحاق اونقدر عزیز کرده هست که خدا پسش بگیره؟ ترس ابراهیم از خدا که نکنه که ازین جهانش چیزی کم کنه براش دردسر درست کرد و اون کابوس رو دید. ولی خب اگه اسحاق به دنیا اومدنش تو افسانهی ابراهیم معجزه بوده خب این کابوس هم بیربط نیست، من درکش میکنم. شاید ابراهیم فکرشم نمیکرد اسحاق دار بشه، هرکی جای ابراهیم بود ایمانش صد برابر میشد."... پس یا پارادوکسی وجود دارد که در آن فرد به عنوان فرد در رابطهای مطلق با مطلق قرار دارد، یا ابراهیم خاسر است."
۱ نظر:
کلیو
اول برم سر ابراهیم . تو رابطه ابراهیم (آبرام بعد ها آبراهام عهد عتیق) و خدا (الشده) یه نوع حس خود خواهی میشه دید که به نظر من ناشی از دیدگاه تولد دوباره برای آپدیت شدن است . تولدی که در ابتدا با تغییر اسم شروع شد . یعنی نوع انسان در این اسطوره که خود بیان کننده حس و سرنمون تاریخی مردمان این اعصار (مخصوصا قوم عبری) است ، سعی دارد با آفرینش مجدد برای بانی خود ، آن هم نه یکبار بلکه چند بار ، از نوع اسطورهای ، حقایقی را بر خود آشکار کند . حقایقی برای توجیع کردن اصالت و قدمت تاریخی . ابراهیم خود دوباره آفریده شد وقتی خدا به او خطاب کرد که نام خود را تغییر دهد . ابراهیمی که بوجودآمد به راحتی ریشه هایش را با گذشته قطع کرد ( از نوع حل شدن مشکلات در اسطوره ) . این نوع آپدیت شدن را میشه برای پسرش هم دید او هم قربانی شد ، چون پدر می خواست عزیز تر باشد (مخصوصا وقتی که تا لحظه قربانی پسر نمی دونست برای چه کاری اومده ) . پدر یه پله بالاتر رفت و جای همه نیاکانش را گرفت پسر هم با باز آفرینی رهبر قومی بر گزیده شد .
از دید امروز شاید درست باشه که فرد به عنوان فرد در رابطهای مطلق با مطلق قرار دارد ، اما از دید ذهن مردمان قوم یهود ، که اسطوره ای می خواستند تا به عنوان تاریخ بپذیرند ، رابطه بین این دو از نوع مطلق (الشده) و فرد (ابراهیم) و از سویی دوباره مطلق (ابراهیم) و فرد (قوم یهود – چون در جامعه پدر سالاری پدر اول خود خداست یا نمادی از خداست ) در روبرویه هم قرار دارند .
اینارو ول کن من کی با حالت انزجار بر خورد کردم الکی حرف در میاری ؟
ارسال یک نظر