۱۳۸۸ مرداد ۳۱, شنبه

دردم گرفته‌ام باز دمم را؟

چرا من از چه کسی متنفرم؟ چیزهای زیادی هستند که باید از این زندگی بی مزه‌ام کنار بگذارم، شاید باز هم بی‌مزه‌تر بشود ولی مهم این است که به خودم فحش ندهم. آره بی‌مزه‌تر میشه. چیزهای زیادی تا همین جای کار کنار گذاشته شده‌اند و باز هم فکر می‌کنم گفتنشون نشون دهنده‌ی نوعی تعلق خاطر من به اون‌ها باشه، به هر حال زندگی من همواره در مسیر دیگری بوده است، یعنی چی؟ به دو معنی، یکی این‌که چیزی شبیه الان نبوده است. دیگری هم همان موازی کاری‌هاست. از کشیدن حاشیه‌های شرم‌آور به متن غرورآفرین زندگی‌ام هیچ ابایی نداشته‌ام و همواره چنین کرده باشم گویا، به هر قیمتی. من را با اسم نتوان خرید. خوش‌بختانه‌ در دورنمای خردسالی‌ام آن پسر یکی یک دانه‌‌ای نبوده‌ام که تقلیدهای ژانگولرانه‌اش از پدر اوقات خوشی را برای خانواده ایجاد کند و مادر بی آنکه سر از آن کارهای مردانه دربیاورد که میراث پدر برای فرزند دلبند است به وجد می‌آید و فرزند دلبند و آکروبات‌باز را برای آینده‌ی مردانه‌اش آن‌گاه که از آچار و پیچ‌گوشتی بیگانه نیست تشویق می‌کند. فرزند دلبند ما که در کوچه وقت خود را برای آن توپ دولایه‌ی بی‌خاصیت و غیرالکتریکی تلف نمی‌کند قادر است در سن جوانی به این فکر کند شاید این وسایل که دست زدن به آنها دست زدن‌های مادر دلسوز را ناشی می‌شود لابد کارکردی خاص دارند. و دختر عزیز کرده‌ی پدر که هم‌چنان جذابیت‌های مادر میانسالش وقتی که جوان بود را برای پدر به‌دست نیاورده است به خود می‌آید و فاصله‌ی دردناکی تا خانم معلم تازه عروس شده‌اش احساس می‌کند، که یواش یواش پر می‌شود. پسرک دلبند ما چنان نفرتی از خواهر بزرگترش پیدا کرده‌است که در اولین فرصت انتقام خواهد گرفت، ولی از کسی دیگر. از کسانی دیگر. محبت‌های غیرعامل همچنان جایی در زندگی پیدا نکرده‌اند، بازدهی کوتاه‌مدت شرط اساسی است. محبت‌های دروغین پدر و مادر به نسلی بعد از خودش منتقل می‌شود. راه حل نهایی باز هم جستجوی محبت در نسل بعدیمان می‌شود، پسرک لوس قصه‌ی ما که مدارهای الکتریکی را کمی فانتزی تر از دوران پدرش فراگرفته است متوجه می‌شود که دختر همشهری‌اش بدون حفظ سمت با مادر و خواهرش فرقی ندارد. باز هم عاشقانه تمام محبت‌های نکرده و نشده‌ی زندگی‌مان را باید نثار فرزندان دلبند خودمان بکنیم، حتی سهم آن‌ها را هم برای خودمان می‌کنیم و خب آن‌ها ما را دوست نخواهند داشت و ما تنها خواهیم مرد. بگذریم و گذشتیم و چیزی نماند برای ما جز صداقت و این همه حرف از صداقت زدن که من می‌زنم آخرش می‌شود همان بازی پستی که می‌کنم برای القای چیزی که شاید نداشته باشم. فضیلت‌های بی‌معنی اخلاقی را جز در کلام کسی سراغ دارید؟ بی‌خود نیست ادبیات ما را این‌طور اسم گذاشته‌اند، ادبیات. ولی فلانی خیلی رک حرفاش رو می‌زنه. درست مثل بازی کسب امتیاز اخلاقی می‌شود. متنفرم. آدم اگر باهوش باشد امتیازهایی را از دست می‌دهد تا امتیازهای بیشتری به دست آورد. و اگر نه مدام امتیازهای باد آورده‌اش را از دست می‌دهد تا آن‌جا که می‌رود و مکان فیلم‌برداری را تغییر می‌دهد. اصل بسیار ساده‌ایست که کسی نمی‌خواهد چیزی را کم داشته باشد. خیلی ساده است که کسی نمی‌خواهد چیزی را کم داشته باشد. حرص. ساده است که کسی نمی‌خواهد جیزی را کم داشته باشد، برای روز مبادا. کسی نمی‌خواهد چیزی را کم داشته باشد، دروغ. نمی‌خواهد چیزی را کم داشته باشد، خودفروشی. حالا به چه دردیت می‌خوره؟ لازم میشه یه وقت. تو که زیاد داری برای خوردن. شاید فردا این چیزا رو میلم نکشه. مثل این کاری که من می‌کنم و می‌خواهم بفهمانم که چقدر راست‌گو هستم، خیلی بازی‌های دیگری هم می‌شود کرد. فلانی خیلی رک حرف‌هایش را می‌زند و این جز وقتی نیست که حرف‌های به‌ظاهر مگویی را بگوید، هر چقدر که از سر و تهش بزند و ناقص ادا کند باز هم در این بازی ما جا خورده‌ایم. حقیقت ناقص. تا جایی که می‌شود نباید چیزی را واگذار کرد، می‌توان مثلا فلان مهره‌ی ارزشمند شطرنج را جایی نشاند که حریف از ذوق گرفتن آن مهره، نبیند که فلان مهره‌ی قدرتمندش را از کنار شاه برمی‌دارد. چرا من از خودم گاهی متنفرم؟ بماند. دوباره راه افتاده‌ام در کوچه‌ها پس‌کوچه‌ها، پس‌کوچه‌های بدون دریا، ولی راه می روم و باز هم تک‌تک قدم‌هایم نقش کلیدهای کیبورد کذایی را به خود گرفته‌اند و جمله‌ها می‌آیند و می‌روند. فکرهایم کلمه‌وار شده‌اند. از خود نمی‌گذرم؟ مانده‌ام، بر مکانی که شاید قلابی باشد و تصویرهای قلابی را هم‌چنان می‌خواهم پس بزنم. تمام بدنم را عفونت فرا گرفته است و دردهایم گلوله‌هایی شده‌اند که در رگ‌هایم قدم می‌زنند و گاهی جانم را به لب می‌رسانند و لب که از سکوت فراتر نمی‌رود، چشم‌هایم زیر بار شکنجه‌ها اعتراف می‌کنند. در این اوج درد است که می‌خواهم سیگار را کنار بگذارم، تا چیز قلابی دیگری را رها کرده باشم و به آن دل نبندم که دودش گلوله‌های سخت شکنجه‌کننده را گاهی ذوب می‌کنند در رگ‌هایم به کلماتی دیگر نیاز دارم. کلماتی که به سرعت این قدم‌هایم بیایند. قلبم می‌تپد، برای لحظه‌های واقعی زندگی‌ام که برایم از هر چیز دیگر مهم‌تر هستند. آن لحظه‌ها که واقعیت را می‌شد در آغوش تو گریست. این هنوز ادبیات است؟ کمی صبر کنیم و فراتر برویم. این بار نه مردانه بل کمی انسان‌وارتر پیش خواهم رفت. می‌دانی، برای رهایی از دروغی به نام مرد بودن راهی را رفته‌ام که دروغی دیگر را گویی پیش رویم گذاشته باشد، از آن نیز خواهم گذشت. کلماتی دیگر، این خودش زندگی است، بازی با کلمات. نمی‌خواهم فکر کنی که حرف‌هایت را نمی‌شنوم. من کار دیگری ندارم. سیگار هم قلابی است. دیگر خیلی وقت است که نخواسته‌ام آن جعبه‌ی کذایی تلویزیون را، حتی برای فکر کردن. عادتی بود برای خودش که دیگر نیست. می‌نشینم رو به دیوار و فکر می‌کنم. فکرها در این قدم زدن‌ها از من جلو می‌زنند گاهی، نمی‌شود سریع تایپشان کرد، کمی تند راه می‌روم. روزها گاهی در خانه یک جا نشسته‌ام و به فکرهایم اجازه نمی‌دهم خودشان برای خودشان رژه بروند. آنها را در جملاتم اسیر می‌کنم. گاهی با آن‌ها باید راه بیایم. آن قدر راه رفته‌ام که دیگر می‌گویم تهران کوچک است و جایی نیست که نشود رفت. کمی صبر همیشه لازم است. من برای هیچ چیزی عجله‌ای ندارم و می‌دانم که باید به دیگران هم فرصت داد. راه و رها را به جای همدیگر اشتباهی تایپ می‌کنم. به دریا گفته‌ام که سیگار نخواهم کشید آن‌طور که می‌کشیدم. در پاکت قرمز رنگی در جیب شلوارم چهارتا سیگار لهیده هم‌چنان هست و خنده‌ام می‌گیرد ازین همه درد که گاهی باید چشم‌ها را بر هم فشرد و دراز کشید. این‌ها همه‌اش حرف مفت است و صبر می‌کنم و... { پاک سازی شد .} سعی می‌کنم ازین اراجیف کمتر بنویسم فقط یه کم خواستم درد و دل باشه. { پاک سازی شد. }

۵ نظر:

amiraghi گفت...

نمیدونم که منه توی بلاگ تویی یا توی توی خیابون و دانشگاه و گرامافون تویی.

Mehdi گفت...

سوءتفاهم؟ من اینجا و اونجا اگه مثله هم نباشند که باید برم بمیرم. سعی ام این بوده که با هم متناقض نباشند اگر متنافر هستند یعنی تو بگیر که شاید منه این جا و اون جا در بدترین حالت مکمل هم باشند. ولی با هم منافاتی ندارند امیدوارم.

AmiRaghi گفت...

آره ، می گیرم که مکملن.اینجوری که : خیلی چیزا هست که تو خیابون دربارشون حرفی نمی زنی ولی اینجا می زنی.

ممد گفت...

یه روز برا این پست میام کامنت میذارم، زوده حالا

The Waste Land گفت...

اولش که خوندم فکر کردم نوشته ای از نوشته های فروید، بعدش سارتری شد . اوایل وسطش به آهنگری رسیدم که جسم و روحشو مثل آهنی تافته زیر ضربات پتک گرفته بود . آخر وسطش تورو پیدا کردم . اما توی امروزو نه مهدی گذشته ها .تغییرات همیشه است . تغییراتتو من دیدم (؟) . گذشتتو از اواخر کودکی یه یاد دارم . الان آرمانی تر از کودکیت نیستی . قبلنا ازت انتظار می رفت اون جوری باشی که ازش الان فراری ای . تو اون طاعونی که ما دست و پا زندیم نجات ازان تو بود بقیه نموندند . راستی دریا عمیق اما محدوده .
موفق باشی