۱۳۸۸ مرداد ۹, جمعه

Luchino Visconti


Senso (8/10)

تصویر با الهام از( laboratoriodicriticadarteletteratur.blogspot.com/)

۱۳۸۸ مرداد ۸, پنجشنبه

اوایل مرداد

دو عدد کلیه به فروش می رسد
با من تماس بگیرید
09125000002

۱۳۸۸ مرداد ۷, چهارشنبه

Preston Sturges



Sullivan's Travels (6/10)


Sullivan: This picture is an answer to Communists. It shows we're awake and not dunking our heads in the sand, like a bunch of ostriches. I want this picture to be a commentary on modern conditions, stark realism, the problems that confront the average man
Mr. Lebrand: But with a little sex.
Sullivan: A little, but I don't want to stress it. I want this picture to be a document. I want to hold a mirror up to life. I want this to be a picture of dignity, a true canvas of the suffering of humanity.
Mr. Lebrand: But with a little sex.
Sullivan: (resigned) With a little sex in it.


( i would like to compare this with Ninotchka, but it's difficult, anyway these two are completely different, reminding eachother. )

۱۳۸۸ مرداد ۶, سه‌شنبه

Werner Herzog



The White Diamond (5/10) a


ازون یارو که تو فیلم هست خوشم نمیاد, یه آدم متوهم و فریبکاره هر چند فرصت رو نداشته و روشی معمولی جلو خودش ندیده. اینا مهم نیست. مهم اینه که تو یه فیلم مستند هم جریان سیال ذهن باشه.

۱۳۸۸ مرداد ۵, دوشنبه

مرداد

کم مانده بود خون سرفه کنم
فوتبال در تاریکی
گل کوچک در کنار اتوبان
اتوبان در دو قسمت ( خب آره, در واقع این همان است, با کمی ساختارشکنی )
خلت با چه ت ای نوشته می شود؟
فوتبال با توپ یک لایه
برویم یک جایی برقصیم

۱۳۸۸ مرداد ۳, شنبه

۱۳۸۸ مرداد ۲, جمعه

۱۳۸۸ مرداد ۱, پنجشنبه

دریا

پاک سازی شد .
پاک سازی شد .

۱۳۸۸ تیر ۳۱, چهارشنبه

Lukas Moodysson


(10/5)
what is it that we realy decide?
that reminded me of Mouchette

۱۳۸۸ تیر ۳۰, سه‌شنبه

Mike Nichols


The Graduate (8/10)

who is afraid of the graduate


۱۳۸۸ تیر ۲۸, یکشنبه

اراجیف

انگار نه انگار تموم شد. متنش یه کم طولانیه و این‌جا گذاشتنش مسخره ست اگه تمایل به خوندنش داشتین به من میل بزنین پرینتش رو میارم براتون به صورت زنده. میل کردنشم حال نمی‌ده. تعارف نکنین.

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

۱۳۸۸ تیر ۲۰, شنبه

Jean-Luc Godard

.
Notre Musique (10/10)
.
in the 14th stanza i recount:
he's my muse: shot and reverse shot

آنتی‌ویروس‌کش‌شکن

پاک سازی شد .

۱۳۸۸ تیر ۱۸, پنجشنبه

Wes Anderson


.
Rushmore
.
These days that things are all 'bout humilation n depression n so
Wisht i had a Rushmore to go into for the res' of my life
or 'least something to care about
for the last week of my life

Ségolène Royal


در صفحه‌ی چهارم یادداشت کرده‌بودم که چرا سرخوردگی نتایج انتخابات کاملا ملموس بود. به هر حال اوضاع رو از چیزی که بود بدتر کرد. در همه‌ی مدت کشت‌وکشتار هم حرف زدن غیراحساسی واقعا کار سختی بود و هم متقاعد کردن دوستان برای نپیوستن به اعتراض خیابانی امری کاملا محال و مستوجب مذمت. از حرف زدن در مورد حرکت مردمی و این چیزا هم دیگه خسته شدم، بچه‌ها از سر دلسوزی توصیه کردند که دیگه به گروپ میل نزنم. به هر حال من که تو خونه بودم، اگه حرف نمی‌زدم دیوانه می‌شدم. حالا شاید فضا یه کم غیراحساسی شده باشه، به هر حال این یه زنگ تفریحی سیاسیه:
چیزی که حکومت بعد از سوءاستفاده از مردم بهش می‌نازه مشارکت 85 درصدی مردمه. چیزی که به نظرم می‌رسید این بود که شاید این تعداد نفر قصد رای دادن کرده باشند ولی مطمئنا توانایی گرفتن این تعداد رای رو نداشتند و هم این‌که خواستارش نبودند. این درصد رو در دنیا بی‌سابقه قلم‌داد می‌کنند و خب باید بگم که حوصله‌ی پی گیری این مطلب رو ندارم ولی انتخابات 2007 رئیس جمهوری فرانسه که شباهت ظاهری زیادی با انتخابات ایران داره و قیاسش بی ارتباط نیست با 84 درصد مشارکت مردم مواجه بود. انتخابات 5سال قبلشون هم دست‌کمی نداشت. آرای باطله رو هم اگه اشتباه نکنم نمی‌شمرند که نمی‌دونم تو درصد تاثیر داره یا نه. ولی می‌دونم که یه اعتراض کوچیکی بود که خواستار شمردن آراء باطله بودند. خب به هر حال اگه نگیم مشارکت ازین دوره‌ی حکومت اسلامی بیشتر بوده به هر حال از دوره‌ی قبل بیشتر بوده. که خب مثل کشتار مسلمونا در زینکیانگ و چچن به نفعشون نیست که درباره‌ش حرف بزنن.
از فواید این حرکت اشتباه مردمی مطمئنا این بود که نگاه دنیا نسبت به ایرانی‌ها واقعی‌تر شد. کی فکرش رو می‌کرد تصاویر سرکوب وحشیانه جایی درز کنه؟ این‌جا من یکی که کور خوندم. ولی ازین هم ناراحتم که فقط صدای چندتا از روشن‌فکرای چپی دراومد. ژیژک یه چیزایی گفت انگار. چی بگم والا، نمی‌دونم چرا نمی‌خوان دست از بعضی اشتباه‌هاشون بکشن. نمی‌دونم چرا نمی‌بینن که چین گند زده به دنیا؟ ولی خب هستند کسایی که می‌بینند. همین خوبه دیگه، شاید نگرانیم یه وقت این بود که مثلا فلان حزب دست‌چپی تو فرانسه اگه بیاد رو کار با این ناآگاهی ازرژیم ایران با حکومت تا خواهد کرد، ولی حالا خیلی‌ها متوجه شدند که ایران به هیچ وجه سوسیالیستی نیست! از کمونیسم تحمیق توده‌ها و گشنه نگه داشتن و صدقه دادن و از لیبرالیسم رانت‌خواری و قبضه‌ی اقتصاد به دست س.پ.ا.ه پ.ا.س.د.ا.ر.ا.ن سرمایه‌دار در ایران در جریانه. در کنار این‌ها نفت حکومت رو از مردم بی‌نیاز کرده و افیون توده‌ها، دین مبین هم که هم‌چنان در دل مردم خیانت‌کار ایران حاکمه.
بگذریم خلاصه این‌که برای انتخابات بعدی فرانسه نگرانی‌ای وجود نداره و از ته دل دوست دارم سارکوزی شکست بخوره. از نکات جالب انتخابات 2007 یکی این‌که سارکوزی تو دور دوم فقط با 53 درصد رویال رو شکست داد و با این حال اعتراض‌های خیابونی‌ای شکل گرفت و گاز اشک‌آور هم یه جا استفاده شد و خب این خیلی بی‌ارتباط با این موضوع نبود که حاشیه‌نشین‌ها به حزب سوسیال رای داده بودند بیشتر. با این حال کسی رو نکشتند و دستگیر شده‌ها هم که جرم تخریب اموال براشون مسجل شده بود بیشتر از شش ماه زندانی نشدند. این‌جا فقط یه ماه طول می‌کشه کارای اولیه‌ی شکنجه و اعتراف‌گیری و پرونده‌سازی رو انجام بدن؛ وکیل و این چیزا هم که فکرشون نکن. رویال اعلام کرده که 2012 هم کاندید می‌شه با این‌که تو انتخابات خود حزب سوسیال برنده نشد (و خب بعدش این شد که بگه تقصیر چند نفر از حزب از جمله همسرش بوده و بعدن هم گویا از هم جدا شدند، البته زن و شوهر نبودن و به قولی که داره این‌جاها هم مد میشه پارتنر بودند) و من در پیروزی‌ سگولن رویال شک ندارم. جالب این‌جاست که مثلا تو ایران میگن روستایی‌ها به احمدی رای دادند و ازین حرفا و چیزی که تو فرانسه می‌بینیم اینه که کشاورزا مثلا سارکوزی راستی رو انتخاب کردند بیشتر. دانشجوها هم بیشتر اقبالشون به کاندید سوسیالیست بود و به هر حال متاسفانه باختند. من مسلما تا 2012 پام به فرانسه باز نمی‌شه ولی خب دوره‌ی ریاست جمهوری پنج ساله‌ست و یه جوری می‌رم که برای دوره‌ی دوم بهش رای اعتماد بدم یا لااقل یه‌کم تبلیغش رو بکنم البته اگه لیاقتش رو ثابت کنه. کی فکرش رو می‌کرد که انتخابات به دور دوم هم حتی کشیده نشه؟ من که خیال می‌کردم تو دور دوم بخوان جلوی مردم بایستند.

۱۳۸۸ تیر ۱۷, چهارشنبه

تماس

پنج و یازده دقیقه: نمی‌دونی، اگه بازم مریض شده باشم، اگه تصادف کنم؟ اگر تصادف کرده باشم، اگه مرده باشم چی؟ تو چیکار کنی؟ تو خیلی ناراحت می‌شی، خب باید یه کاری کنی، این‌طوری که نمی‌شه، نمی‌دونی (حرف اول اسمش رو تایپ می‌کنی ولی به یه اسم دیگه ذخیره‌ش کردی، دنبال‌ش می‌گردی) چی بهش بگی؟
پنج و شانزده دقیقه: زنده بودم، خیالت راحت شد.
پنج و هفده دقیقه می‌گی: کاش بهش زنگ نمی‌زدم. بلند نمی‌گی. کسی نمی‌شنوه، خوبه. یه چیزی ولی باید بلند بگی، نمی‌دونی چی.
.
(شب‌ها تحملشون سخت شده، شب‌ها طاقت من طاق می‌شه، روزها منتظرم تا شب برسه، منتظرم خوابم ببره، حواسم هست که دیگه بیدار نشم. اسمت رو هم درست ذخیره کردم ولی خودت رو دارم فراموش می‌کنم، قیافت داره از یادم می‌ره، یکی دو تا نمای متوسط و یکی دوتا نمای بسته ازت مونده که از وقتی فکر می‌کنم فیلم بازی می‌کردی همچین کیفیتش اومده پایین)

۱۳۸۸ تیر ۱۶, سه‌شنبه

Erich Von Stroheim


Greed
(صرفا به خاطر علاقه ی قدیمی به ریچارد لینکلیتر نشستم فیلم حوصله سر بر پسران نیوتون ش رو دیدم. اون وسط مسطا که خسته شده بودم دو تا از برادرا رفتند سینما و خب سال 1924 بود فیلم "حرص" رو نگاه کردند! سه چهار تا نما از فیلم اشتروهایم بهم روحیه داد که بقیه فیلم هالیوودی ریچارد عزیز رو هم ببینم. "حرصی" که من دارم 130 دقیقه است و انگار نسخه ی کامل فیلم گم شده و در واقع هشت ساعتی مدت زمان فیلم بوده و حتی نسخه ی چهار ساعتی که اشتروهایم علی رغم میل باطنی ش به زور کمپانی مترو درست کرده هم گم و گور شده. خود اشتروهایم هم دیگه فیلم کامل خودش رو ندید. بعدا بچه های سینماتک فرانسه دعوتش کردند و فیلم خودش رو بعد از سال ها بهش نشون دادند و میگن کلی ذوق کرد زد زیر گریه! خلاصه همین دو ساعتی ار فیلم که به دست ما رسید خیلی کیف داد دیدنش, کاش هشت ساعت بود. البته این فیلم پسران نیوتون هم که گفتم کلی نکات مثبت داره که از دیگر اراجیف امریکایی متمایزش می کنه. به هر حال این رفیق ما کار خودش رو می کنه)

۱۳۸۸ تیر ۱۴, یکشنبه

چون سیگارش زود تموم شد

یادم افتاد، یه جوری باید به دریا خبر می‌دادم که یادم افتاده، اون‌قدر هم مهم نبود که بهش زنگ بزنم، پیامک هم که نمی‌شد فرستاد. هنوز هم نمی‌دونم چی‌کار کنم. نامه‌ی الکترونیکی هم خب یه جوریه: سلام دریا، ببین یادم رفت، دو تومن بهت بدهکارم‌ها، یادم بنداز. آخرین نخ سیگار هم داشت تموم می‌شد، فکرم منحرف شد به این‌که سیگارم تموم شده، ولی یادم افتاده بود که دو تومن بابت سیگار به دریا بدهکارم. نمی‌خوام بهش زنگ بزنم: سلام، یه کار کوچیک دارم باهات، عصری حال داری بیای بیرون؟ به خودم لعنت می‌فرستم که چرا پول نداشتم، فعلا نمی‌تونم ببینمش، باید یه چند وقت می‌گذشت تا درست حسابی فکراشو می‌کرد، فکر که چه عرض کنم. نمی‌دونم الان... اصلا شاید بهتر باشه زنگ بزنم، فوقش ناامیدتر میشه، اون‌وقت یه کم فکرش گسترده‌تر میشه، اصلا نمی‌دونم شایدم فکر کردن الان فقط بدترش کنه. زنگ نمی‌زنم. دو تومن که خب زیاد مهم نیست. نبایدم وانمود کنم که انگار خیلی مهمه، لااقل اون‌قدر که بهش فکر کنم. واقعا هم مهم نیست، ولی نمی‌خوام بهش بدهکار باشم. بدشانسی، چرا حواسم نبود؟ بگم سلام، شرمنده یادم رفته بود پنج‌شنبه‌ای پول اون لعنتی رو بهت بدم. میگه که چی شد یادش افتادم و من هم راستش رو می‌گم: سیگارم که تموم شد...
کلمه‌ی لعنتی رو شایدم نباید بگم، چون انگار هنوز عصبانی باشم، من اصلا عصبانی نشدم، یه کم ناراحت بودم ولی ربطی به چهارشنبه و پنج‌شنبه هم حتی نداشت، میگه که چهار روزه چرا یه بسته سیگار کشیدم؟ جوابش رو چی بدم؟ اگه فکر کنه منم ناراحت شدم شاید پرت و پلاهاش رو ادامه بده. بعد من مجبور بشم بگم که از دستش ناراحت نیستم، لعنت، باید به این چیزا هم فکر کنم، حالا چی میشه اگه دو تومن بدهکارش بمونم، دیگه صداش رو هم نشنوم، خیالم هم راحت، لنگ دو تومن سه تومن که نمی‌مونه، ولی من نمی‌خوام:
- سلام.
- سلام، خوبی؟
- ممنون. ببین من یادم رفته بود یه چیزی رو باید بهت بدم، یه جوری ببینمت، فردا پس‌فردا وقت داری؟
- چی؟ حتما هزاروهشتصد تومن سیگار لعنتی؟ خیلی مهم نیست تو هم بابا. چی شد؟ دیگه شاکی نیستی؟
- شاکی نبودم. حالا کی بهت بدم؟ فردا خوبه؟
- فردا می‌رم سر کار.
- پس‌فردا؟ کی؟
- مهم نیست. نمی‌خواد.
- پس باشه برا بعد. فعلا کاری نداری؟
- ببین مهدی، فردا ساعت پنج برمی‌گردم خونه؟
- اون موقع خسته‌ای و تا بخوای... هر جا بخوای بری هم همون قدر کرایه ماشین‌ت می‌شه...
- می‌تونم هم بیام دنبالت اگه این خانم دکتر ماشین رو فردا نبره.
- خانم دکتر چه خبر؟ رفتنی شد؟
- ای بابا. حالا برات تعریف می‌کنم. امتحاناشون بهم خورده بود، هی غر می‌زد که دیگه نمی‌شه بره ...
گفتم:
- حالا چی میشه؟
- معلوم نیست. بابام که میگه بهتر، میگه سوئد خوب نیست.
- خوبه که بابا.
- چه می‌دونم. می‌گه یه کم صبر کنه می‌فرستدش امریکا، پیش عموم.
- تو سوئد هم یکی بود می‌گفتی...
- بابام خوشش نمیاد ازش.
- سوئد بهتره.
- فرقی نمی‌کنه، فقط بره یه سال نفس بکشم، البته دلم هم براش تنگ میشه نمی‌دونم چرا.
- معنی نداره، اگه خوشت نمیاد، نمیاد دیگه.
- نمی‌دونم، همش رو اعصابه ها ولی خب دیگه...
- من که نمی‌فهمم
گفت:
- تو دلت برا کسی تنگ نمی‌شه؟
- نه. آدم یا از یکی خوشش میاد یا نمیاد.
- این‌طوریا هم نیست.
- بی‌خیال.

۱۳۸۸ تیر ۱۲, جمعه

Hou Hsiao-Hsien


Hou Hsiao-Hsien - Three Times
A Time for Cinema

۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

صفحه‌ی پنجم

این بخشی از صفحه‌ی پنجم است و آن هم نوعی نقل به مضمون، گویی ترجمه‌ای از متنی که فردا یا پس‌فردا خواهم نوشت و فعلا دیدنی نیشت. روزی دوستی چند صفحه کاغذ به من داده بود که ترجمه کنم و قرار شد که من هزار تومن به خاطرش دستمزد بگیرم. کلمه‌ای بود که من بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که "رویکرد" بهترین معادل فارسی‌ش می‌شه. گذشت و متوجه شدم که فقط من نیستم که این کلمه رو چنین ترجمه می‌کنم. خب یعنی من فراموش کرده ‌بودم که بقیه این کلمه رو چی ترجمه می‌کردند و برای خودم فکر کردم که این معادل‌سازی ابداع خودم بوده، خیلی عجیب نیست و هر روز آدم‌هایی رو می‌بینم که چیزی رو می‌خواهند صاحب بشن که می‌دونن برای خودشون نیست. سپس رویکرد من چنین شد آن روز که برگشت، بر گشت، بر گشت: شروع کرده بودم به نوشتن متنی که فقط یک مخاطب داشت به غیر از خودم و رویکرد انحصاری من موجب شده بود تا متن‌هایی که می‌نوشتم رو تعطیل کنم و حالا که به صفحه‌ی پنجم رسیدم و مخاطبم از دست رفته برای خودم باور کردنی نیست وقتی می‌بینم که پنج یا شش طرح نوشتاری رو چه بی‌رحمانه تعطیل کردم. دست کم دوتاش کاملا داستانی بودند هر چند که متخصصان این امر رو نفی کنند. چرا؟ به‌خاطر چیزی که خودم اسمش رو گذاشته بودم روراست بودن، آدم می‌نویسد تا کسی پیدا بشود و بخواند، بعد باید ارتباط دو طرفه بشود و رابطه‌ی نویسنده و خواننده در عالم روراستی شاید که نباید از نوع به در گفتن و شنیدن دیوار باشه، و مطمئنا نشاید که کسی بنویسد تا مخاطبانی را به بردگی بگیرد و از انباشته شدن رقم آن‌ها لذتی ببرد که درخور آدم‌های چاقی است که با خیال راحت از سهم خوراکی بدبخت‌ها نیز نمی‌گذرند. برای رسیدن به یک رابطه‌ی دوجانبه‌‌ی عاری از حرص فداکاری‌هایی را متحمل شدم که سرانجامش جز تحقیر نبود و نیست و هم‌چنان به جوهره‌ی ذاتی یک انسان می‌اندیشم که می‌تواند از پشت تمام حقارت‌ها خود را متبلور کند حتی در سخت‌ترین شرایط و من در پی آن، از ظواهری گذشتم که نشانه‌‌های دروغ در آن برایم به روشنی روز بود و هم‌چنان می‌دانم که می‌شود انسان شد. منتظر بودم تناقض موجود در این حرکت کمال‌گرایانه را درک کنی. جوابش روشن بود و خواستم که نگویم و عمل کردنم شاید نمود پیدا نکرد. اولین تجربه‌ی ترجمه کردن خیلی خسته کننده بود و یه هفته طول کشید. دوستم فکر کرده‌بود که من برای هر صفحه هزار تومن خواستم. بهش گفتم که منظورم برای کل کار بوده، ولی آخرش دستمزد بیست برابر شد. بیست صفحه، در صفحه‌ی پنجم رویکردم دگرگون شد و دوم شخص مفردم دوباره در جمعی ناپدید شد که کاغذها را پرت می‌کنی از بالای یک ساختمان چندطبقه و شاید یک نفر یکی از آن‌ها بردارد و بخواند. از پله‌ها پایین آمدم و لبخند می‌زنم و این‌بار تمامی بن‌بست‌ها را از نزدیک می‌بینم و ناامیدوارتر باز هم به هر طرفی خواهم رفت و با آن‌چه هر کدام از شما آدم‌ها از من به من نشان دهد مواجه خواهم شد و می‌دانم که یافتن انسان از آن‌چه پیش‌تر در نظر داشتم هم سخت‌تر است. می‌دانی، تناقضی در کار نیست وقتی ذاتا به دنبال بهترین هستیم. خیلی ساده، همه بهترینند. شرط عدالت این بود که ایستادم تا با هم پیش‌رفت کنیم. به راحتی بخشی از خودم را در اختیارت گذاشتم و این فقط وقتی بود که این باور را در من ایجاد کردی که تو نیز قید بی‌ارزشی‌ها را زده‌ای و شاید ندانستی که من اگر باور نمی‌کردم یک قدم هم نزدیک‌تر نمی‌شدم، چنان‌که دیده‌بودی نمی‌شوم. در حیرت چیزی بودم که نامش را ترس گذاشتی و فهمیدم که چرا من حتی به کلمه‌ی ترس فکر نکرده‌بودم و تو آن را نوشتی، ترس. ولی دنیای برده‌وار بودن آدم‌ها هنوز ادامه دارد، آزاد شدن ترس دارد. از صفحه‌ی پنجم به بعد، هر چند صداقت درد دارد، باید همه چیز را شنید و گفت و شنید، تمام نداهایی را که می‌گویند انسان باش و تنها بمیر، ولی به دروغ زنگی نکن.