۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

Fred Frith


خیلی مزه داد گوش دادنش ولی شاهکار نیست. رفیقمون این آلبوم رو یک نفری درست کرده.
.

۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

من ها

.
از الفم تا ی ِ / با تو من تنهاترین هستم / که تنهای من هستی / این همه / هستی‌ام منهای تو / ای داد من این / من همه ـَ ش یک یای تو / نیستی‌ ـ ام نیست من / مست و تنهای من و بی‌تویی شب / ها ی ِ من / هر چه می‌دانی ـ ش خوان / هر چه می‌دانی ـ ش / تنهای بی‌تنهاترین ـ ام مان / ای وانمودی ـ ام هیچ ـ ام / من ها ی من شوق ِ زندگی ـ ت بی من ـ من همه آن یا که این / من باد و من زمزمه و من خاموش ـ شب / های من هستم م م م / این همه تو ـ آن ِ من / سردی ـ ام / های ی ی / ی ِ من / کجاها ی ی ی که / آهی برای خودم هم ـ این / از من ـَ ش تا ب‌یایی / الف، من، یا، که تو / من فقط یک یای تو / این همه ای ی ی درد ِ من / می ‌ترس‌م نه خواب‌م هی‌چ دی گر نباشم من هم‌آن هم یک یای تو
.

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

شوخی بی‌مزه

به من گفت که تقریبا وقتش شده‌. گفتم یه سال مونده. گفت یه سال چیه؟ همین مهر آبان یا دیگه حداکثر آذر بود. نبود؟ گفتم چرا. ولی بازم هفت ماه مونده دیگه نه؟ بی‌خیال. هفت ماه چیه؟ ولی مونده. تو فکر کن که باید یه غلطی تو همین هفت ماه بکنی، یا هر چی. گفت "تو بکن. تو همین هفت ماه." اصلا چرا بیشتر نه؟ چهل سال دیگه هم روش. صداش رفت و این بار خودم بهش زنگ زدم. گفت "خب؟ من می‌خوام بمیرم الان. چهل سال تموم شد. قرار هم چهل سال بود." شوخی بود تو چرا باور کردی؟ تو مگه خودت هم باور نکردی؟ گقتم چرا باور کردم. می‌خوای بهت ثابت کنم؟ گفت که وقت ندارم و هیچ وقت نمی‌تونم ثابت کنم. گفتم می‌کنم. گفت برای کی؟ برای خودم؟ کی؟ خودم؟ خودت؟ بکن. ولی برای من که ثابت نمی‌کنی. من اول می‌میرم و تو هم آخر. گفت که من باور نکردم. گفتم مهم نیست چی فکر می‌کنی. گفت مهم می‌شه؟ گفتم کی؟ گفت الان. یعنی واقعا زده به سرت؟ چه‌جوری؟ می‌خوام از این بالا بپرم. از کجا؟ کجایی؟ بالای... نمی‌دونم. خندیدم. اون وقت جمعیت کثیری هم اون پایین منتظرتن؟ گفت "بزار نگاه کنم... نه. کسی نیست." می‌دونی خیلی شوخی ِ بی‌مزه‌‌ایه؟ حالا هر چی. خوشحال شدم صدات رو شنیدم. صداش رفت. فرار کرد. صدای تق شنیدم. خیلی بلند. گوشی رو از گوشم یه لحظه جدا کردم و بعد قطع کردم. شوخی بی‌مزه‌ای بود. فکر نمی‌کردم یادش مونده باشه. من یادم بود که چهل سالمون شده. حرفای بی‌معنی بیست سالگی مون هم یادم بود. حالا یه جوری کرد که انگار من یادم نبوده. فرار کرد. خودشم نمی... دوباره گوشی‌م زنگ می‌خورد... رفتم همون‌جایی که این دوستم گند زده بود و فرار کرده بود و گفتم چرا به من زنگ زدین؟ پدر مادرش که هنوز نمردن... یه کاغذی رو به من نشون دادن... گفتم خب؟ جواب ندادند. بازم کاغذ رو نگاه کردم. خودش کجاست؟ از ماشین‌های پلیس واقعا بدم میاد... دویده بودم... همه راه رو دویده‌ بودم. سرهنگ فلانی که زنگ زد و خودش رو معرفی کرد تقریبا رسیده بودم به همون خیابون و همون ساختمون و همون آدرسی که اونم از من می‌پرسید کجاست نمی‌تونستم بگم. دوازده دقیقه دویدم و چهار دقیقه هم تند تند پیاده رفتم تا از دور اون ساختمون رو دیدم... خودتون با من تماس گرفتین... نفسم رفته بود. داد می‌زدم اسم اون سرهنگ کذایی رو... جوابم رو ندادند. یکی گفت دیده که یکی گوشی‌ش رو پرت کرده پایین و بعدش... شوخی بی‌مزه‌ای بود... قلبم دیگه محکم نمی‌زد. یه نگاه دیگه به کاغذ انداختم... به خودم گفتم من که قرار نیست به پدرمادرش خبر بدم؟ چرا خودش خبر نداد به خانواده‌ش؟ به من چه آخه؟ آمبولانس از طرف دیگه‌ی خیابون اومد. گوشام باز شد یهو صدای مردم... می‌شه بشینم؟ رفتم تو آمبولانس. شما می‌شناسین ایشون رو؟ کاغذ رو بهم نشون داد: اسم شماست. خب؟ می‌شناسین؟ ماشین آژیر می‌کشید... عجله‌ برای چی؟ کی می‌دونه آمبولانس‌ها جسدها رو کجا می‌برن؟ می‌افتاد توی دست‌انداز. بیمارستان که نمی‌برن؟ چرا از پدر مادرش نمی‌پرسین؟ همه نگام می‌کردن تا بگم. گفتم از کجا باید بشناسم؟ بی‌شرف سریع پارچه‌ی سفید رو زد کنار و چیزی که نمی‌خواستم ببینم رو دیدم. خودش کجاست؟ خودش بود. ولی از صورتش نمی‌شد فهمید. چه شوخی ِ مزخرفی. فکرم رفت به خیال موهاش و سریع برگشت. گفتم خب مرده دیگه. شماره‌ی شوهرش رو دادم به سرهنگ فلانی... می‌شه من برم؟ نه. کاغذ رو ازم گرفت. دوازده دقیقه‌ دویده بودم. اونم با چه سرعتی... هیچ وقت بیشتر از نه دقیقه با سرعت ندویده‌بودم. می‌خواستم بهش یه پیام کوتاه بدم که دوازده دقیقه دویدم. بگم که نفسم بدجوری بریده بود و هم بگم که کلی تندتند راه رفتم. خیره شده بودم به گوشی‌م. دیگه فایده نداره پیام دادن. سرهنگ لباس پلیس نداشت. شبیه همون قاضی سر پایی ‌ایه تو کلانتری بود. خودش می‌گفت سرهنگه. داشت با یکی حرف می‌زد. حتما سعید بود. سعید هم حواله‌ش می‌داد به پدرش لابد. گوشی‌م رو خاموش کردم.

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

اواخر آذر



آخه چرا بیدارم کردی؟ داشتم خوابت رو می دیدم؛ خرابش کردی...
.
( این روز ها وقت تلف نمی کنم؛ به نظر خودم )
.
عکس بر می گردد به تابستان

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

Zappa Plays Zappa

.

About May '09

To be seated above something, to understand the distant, getting hold of future, finding words for the voids, driving the motion, and receiving emails, and at least at one point doing what you don’t know what it is, are all parts of something particular? What is the extreme of concreteness? What is the password for getting an erection? One couldn’t get that constantly, that changes. Shapes are reformed, changes are not informed. First, one should know about the username, password is the presence. Do not ignore something you don’t know. And when there is a presence, who can forget the erection? Solipsism, is masturbation a lie? Does penis make a man subject? If humiliation was the constructive material of your existence, you would see nothing of yourself. You would not have made it, away from incompleteness. What does it mean to be an anti-art? Is art something you want to have it preceding you? Or just you can’t reach it? Humiliating or being humiliated? What the fuck is this word? Anyway art is not a field. Better say I have nothing rather than declaring I don’t have anything. Once I remember I was thinking about the last breaths, doing so I checked my name on the web, Wikipedia.org to see if there was any me. I completely forgot about my… em… what is it? I guess there was a me, I tried to be part of the whole entity. Superimposing and then dissolving to the image of a… em… I don’t know what. Did you ignore the part about being old? Erection because of death, is it a lie? English translated words, Farsi translated words, isn’t there a cycle that brings us meaninglessness, emptiness? Isn’t it a lie to make love with a dumb human, with a passive being? Love is nothing but improvisation, stream of dreams. Discourse: textual intercourse, I need your body; I need you to read it aloud. ( I have a little box using it as an ashtray. I keep it secretly in my room. And who cares? A cigarette smells good before being burnt, but after that smells sharply bad, as non-existence of hope.) Repeatedly saying the word love, repeatedly saying the word love, repeatedly reading the word love on your lips, what if someone kiss you on your glasses leaving lip stick mark on it? I laugh you, I do, out of humiliation. Is there today anything more bourgeois than being a leftist? Is there anything more right than being a proletariat? Do yourself a favor and check the word Catharsis on a dictionary or that Wikipedia or something. You might see that how frustrating our maternal language is. We don’t even have a word for orgasm. What is it that makes the shape of a female butt desirable for a man, the form of the object or the function of the subject? We think about things that we can’t talk about. Are women always masturbating? This whole writing thing has made me sick, I’m throwing up. There would be an ease I hope, but after that, what is it more than a vacancy?

.

.

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

امشب

.
همیشه از شب یلدا متنفر بوده ام.
این را همین امسال فهمیدم.
من از شب یلدای دو سال ِ قبل
متنفر هستم.
این را همیشه می دانسته ام.
.

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

Joris Ivens


New Earth (10/10) a
.
یه وقتی یه فیلم کوتاه تلویزیون نشون داد به اسم "باران" که کلی من رو به جنب و جوش انداخت ولی هیچی از کارگردانش پیدا نکردم. گفتم لابد همین کار معروفه ی زندگی ش بوده و بس. اون موقع هم فکر کنم فیلم "ورتوف" رو دیده بودم و همه چی رو با اون مقایسه می کردم و با این احوالات این "باران" رو خیلی دوست داشتم و فراموشش نکردم و دلیلش هم این بود که افتاد تو زبونم همیشه به بارون می گفتم رگن (Regen) که اسم این فیلم هلندی بود ساخت سال 1929 که خوب دلیل خوبی میشه برای اینکه با فیلم ورتوف مقایسه بشه ولی آخه این هم شد کار؟ دیروز داشتم اون چهارسوق کانال چهار رو می دیدم. کوتاهه, بعدش باز هم خیره شده بودم به تلویزیون که اون یارو مجری سینما چهار اینا اومد که خیلی ازش متنفرم, با دوچرخه رفته بود آمستردام و خبر خوش این که می خوان فیلمای یوریس آیونس رو نشون بدن. البته یارو می گفت ایونس و خب من هم شک کردم. ولی به طرز عجیب غریبی ذوق کردم چون برای بار چندم هفته ی قبل در جستجوی فیلمی از ایونس برای دانلود به دیوار خورده بودم. البته بارانش هست. خلاصه چه فیلم خوبی هم بود این "زمین جدید" لااقل به خاطر اسمش اجازه بدین با "زمین" دووژنکو مقایسه ش کنم. زمین جدید داستانی نیست و با این حال که آخرش تا دلت بخواد به اقتصاد پولداری فحش می ده (حتی شده با آواز خوندن) ولی من اصلا حس بدی نسبت بهش نداشتم. ولی تو زمین دوژنکو با این که شعار ها خفیف بودند ولی یه جوری نمی چسبید. یه جایی هم درباره یوریس گفتند که می ره شوروی و پودوکین و دووژنکو و آیزنشتاین رو می بینه و خب فیلمش برای 1933 بود و اون قدر ها هم مقایسه بی ربط نبود. از ذوق این فیلم دوباره دلم خواست فیلم ببینم و رفتم " In the City of Sylvia " رو دیدم و ذوقم دو چندان شد. خیلی خوب بود. این ها هم مقارن شد با این که دیدم الکساندر کلوگ یه فیلمی ساخته 700 یا 800 دقیقه ای یا بیشتر که به مارکس ربط داره. نمی دونم مستنده یا نیست ولی خب لااقل شد جواب این سوال که پس چرا هیچ فیلمی درباره مارکس یافت می نشود. با سرعت لاک پشت دارم یه فیلم دیگه ای از کلوگ رو دانلود می کنم و نمی دونم لینکی برای این یکی یافت بشه یا نه ولی مطمئنا نباید منتظر موند تا دی وی دی ش بیاد که نمیاد... البته این حرفا نمی دونم چرا شبیه احوالات دیروزم نیست اصلا که نه اضطراب بود و نه ناراحتی و نه کسالت و نه سرخوردگی و نه فزونی نفرت و نه خستگی و نه ناامیدی و نه شاید فشارهای شدید عصبی؟ این آخری بود و انگار همه ی اون چیزهایی که نبود هم بود... تا این که دو تا از دوستان اومدند خونه و بعدش که رفتند انگار نه انگار همه چیز داشت ادامه پیدا می کرد با اون وضع فجیع تا ساعت 9 که یوریس ایونس عزایی از دلمان برد و بعدش هم ناراحتی ها با چندتا خبر کوتاه ساده چند-چندان شد و لا اقل یاد گرفتم به اون وضعیت عجیب غریب بگم فشار عصبی... یه جور تقلا برای ظهور نیافتن ناخوشی روحی... یکی از خاصیت های گریه همین کم کردن فشارهای این جوریه... قبلا هم تجربه کردم که نخوام و زور بزنم که گریه نکنم ولی خب دلیل داشته مثلا این که فلانی پیشم بوده... چند باری هم دست و بالم به لرزه افتاده ولی با این حال جلوی تاثیر آنی این فشارها گرفته شده... بهتر است که بیشتر این جا ادامه ندم شاید سرگشته ای مثل خودم رسید به اینجا تا در مورد "یوریس ایونس" بخونه و با دیدن پرت و پلاهای من فقط چندتا ناسزا بارم کنه و بره... زمین جدید مشغول نگاه کردن خشک کردن دریا توسط هلندی هاست برای کشت و کار و چند دقیقه ی آخرش وقتی گندم کشت شد برای احتکار آواز می خونه و گرسنه ها... یوریس وقتی در مورد شیشه گر ِ فیلم "رادیو فیلیپس"ش حرف می زد می تونستی به این نتیجه برسی که ساختار زمین جدید هدفمند بوده حتما... نوعی از ذکاوت که واقعا باهاش کیف می کنم و توضیحش سخته و نمونه ی دیگه ش "ماجرا"ی آنتونیونیه... این "خوزه لوییز گوئرین" هم دمش گرم...

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

Revolution Void



با تشکر از م.ف. البته سری قبل هم از توی آهنگات از این خوشم اومده بود. ولی این سری همون آلبوم کامل شده ش انگار بود. یه جورایی شبیه Can هستند الکترونیک تر و نه زیاد راک. نه اصلا راک نیست. خوبند. در ضمن کن همچنان پا برجاست و آدم رو خسته نمی کنه. آهنگای خیلی معاصر شاید زیاد نگوشیدم ولی حتما این بعد از مارس ولتا و سدریک و بیورک و عمر رودریگز و پست راک هایی که خیلی به اسم توفیق دیدارشون رو نداشتم جزو تاپ آهنگام هست ...




ice land



ÁSTATRöFRAR

Eg féll að fótum thér
fyrirgefðu mér, að ég skuli unna thér
ég yfirunnin alveg er
og einn þú getur bjargað mér

Já, ástin á nú hug minn og ég er bundin
af þvi thað var ég sem féll

LOVECHARM

I've fallen at your feet
forgive me, for I love you
I am conquered completely
and only you can save me

Yes, love owns my thoughts and I am tied up
because it was I who fell
.

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

Crackle and Bang


við getum jólahaldi frestað fram í mars
bara ef oss svo byður við að horfa
we can delay the christmas to (7th of) march
if only we want to
(Brestir og Brak)
.
.

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

K.Crimson



From left to right: Michael Giles, Pete Sinfield, Bill Bruford, David Cross, Robert Fripp, John Wetton, Mell Collins

i don't know when such reunion had happened but that's a good reason to make a Red Crimson fan cry! ain't the fallen angels gathered? o brother i can't help it not to bring along the liiirics eventhough Pete had no hand in writing the masterpiece and Robert is still the arrogant one. i can't believe this picture is real and i don't even know what is that. ( i hate this high capacity external hard drive era damn it... )


Tears of joy at the birth of a brother
Never alone from that time
Sixteen Years through knife fights and danger
Strangely why his life not mine

West side skyline crying
Fallen angel dying
Risk a life to make a dime

Lifetimes spent on the streets of a city
Make us the people we are
Switchblade stings in one tenth of a moment
Better get back to the car

Snow white side streets of cold New York City
Stained with his blood it all went wrong
Sick and tired blue wicked and wild
God only knows for how long

Fallen angel
Fallen angel
West side skyline
Crying for an angel dying
Life expiring in the city
Fallen angel...
.
.

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

Djass-lynd, að sjá, hún dansar



KATA ROKKAR

Sjá

Kata - kát med ljósa lokka
Lífsglöð - hefur yndistþokka
Kata - kann svo vel að rokka rokk

Alltaf - meðan dansinn dun ar.
Djass-lynd - Kata um gólfið brunar,
Elskar - meira en margan grunar rokk

Hún er smá
hyr á brá
horfið á
sú er kná
allir þrá
að sjá
þegar hún tekur rúmbuna, hún dansar
þá Kata - með ljósa lokka, lífsglöd
hún hefur yndistþokka
hún kann svo vel að rokka rokk

Hún er smá
hyr á brá
horfið á
sú er kná
allir þrá að sjá
þegar hún tekur rúmbuna
hún - þetta er hún Kata
hún - og hún dansar
hún dansar Kata mín
hún dansar

Rokk rokk rokk rokk
rokk rokk rokk rokk
rokk rokk rokk rokk
rokk rokk rokk rokk

Kata dansar
hún dansar rokk - ó
dansar rokk - ó
dansar rokk

Rokk rokk rokk rokk
rokk rokk rokk
rokk rokk

KATA ROCKS

See

Kata - cheerful with the blonde locks
loves life - she has so much charm
Kata - knows so well how to rock rock

Always - while the dance is on
jazzy - Kata swings around the floor
loves - rock more than you would know

She is small
joy in her eye
look at her
see that life
everyone longs
to see
her do the rumba, she dances
when Kata - with blonde locks, joyful
she has so much charm
knows so well how to rock rock

She is small
joy in her eye
look at her
see her life
everyone longs to see
her do the rumba
she - this is Kata
she - and she dances
she dances, my Kata
she dances

Rock rock rock rock
rock rock rock rock
rock rock rock rock
rock rock rock rock

Kata dances
she dances rock - oh
dances rock - oh
dances rock

Rock rock rock rock
Rock rock rock
Rock rock


PABBI MINN

Ó pabbi minn - hve undursamleg ást þin var
Ó pabbi minn - þú ávalt tókst mitt svar

Aldrei var neinn - svo ástuðlegur eins og þú
Ó pabbi minn - þú ætíð skilðir allt

Lidin er tíd - er leíddir þú mig lítið barn
Brósandi blítt - þú breyttir sorg í gleði

Ó pabbi minn - ég dáði þína léttu lund
Leikandi kátt - þú lékst þér á þinn hátt

Ó pabbi minn - hve undursamleg ást þin var
Æskunnar ómar - ylja mér í dag

Lidin er tíd - er leíddir þú mig lítið barn
Brósandi blítt - þú breyttir sorg í gledi

Ó pabbi minn - ég dáði þína léttu lund
Leikandi kátt - þú lékst þér á þinn hátt

Ó pabbi minn - hve undursamleg ást þin var
Æskunnar ómar - ylja mér í dag

Ó pabbi minn
Ó pabbi minn
Ó pabbi minn

MY PAPA

Oh my Papa - how wonderful your love was
Oh my Papa - you always took my side

Never was one - as loving as you
Oh my Papa - you always knew me well

Time has passed - since you held my child's hand
Smiling sweetly - you turned sorrow to joy

Oh my Papa - I loved your joyful spirit
With happy ease - you played in your own way

Oh my Papa - how wonderful your love was
Childhood memories - warm me today

Time has passed - since you held my child's hand
Smiling sweetly - you turned sorrow to joy

Oh my Papa - I loved your joyful spirit
With happy ease - you played in your own way

Oh my Papa - how wonderful your love was
Childhood memories - warm me today

Oh my Papa
Oh my Papa
Oh my Papa

ناپیدای دلاور

روزی آتش خواهد کشید، خواهد آتش روزی از بالای تو زمزمه کردن، همه‌ی تن‌پوش‌های با نام و نشانت را - که روزی آتش از تو بالا می‌برند - چیست نام تو؟ رسم تو چگونه است حالا برهنه و به دیوار ساییده از سرما؟ نشان ِ تو جز گم‌گشتگی در میان آیات چاپ شده - از فرق سرت تا نوک ِ پا بخوان این نشانه‌ی جاهلیت - میان گشودم آن پارچه‌ی عاریت را و دیدم صورتت شرم می‌نویسد - حک می‌کند بر پیشانی - که تو هستی کالای بیداد و ستد و می‌لرزی و گریه‌ات شکل خنده است - می‌لرزد سرد است - روزی آتش خواهی کشیده‌ای - برهنه‌ای روبروی آتش - همه‌ی لباس‌های مارک دارت را - خاطرات سال‌هایت را، هر سال نامی و نوازشی - آن‌ها می‌نوازند تو را خوش باشی - در آتش - گرد می‌شوی، کجا را می‌بینی؟ هیچ. لباس‌های نامدارت را می‌سوزانی که تن از سرما برهانی روزی که آفتاب زبانه می‌کشد و تازیانه، تن‌های گرم ِ زمستان‌ها را - دیوار می‌سایی نمی‌بینی و رعشه اندامت را به سخره گرفته است - آفتاب روزی می‌گوید زمین برای من است - ما که زمین می‌ساییم - زمین مرگ‌مان را نوازش می‌کند و دیوارتان شما را - نام قهرمان‌تان را نوشته است با همان لوگوهای مخصوص. لباس‌های مارک‌دارت را می‌سوزانی از خشم، از سرما - آتش تمام می‌شود - تن‌پوش همه‌ی سال‌هایت چند سالی دیگر دوام می‌آوری.

.

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

1990 GLING-GLó





LUKTAR-GVENDUR

Hann veitti birtu á bádar hendur
um bæinn sérhvert kvöld
hann luktar-Gvendur á liðinni öld

Á gráum hærum gloggt var kenndur
við glampa á ljósafjöld
hann luktar-Gvendur á liðinni öld

Hann heyrðist ganga hægt og hljótt
um hverja götu fram á nott
hans hjarta sá med bros á brá

Ef ungan svein og yngismey
hann aðeins sá, hann kveikti ei
en eftirlét þeim rókkur skuggablá

Í endur minning æskutið
hann aftur leit, en ástmey blið
hann örmum vafði fast, svo ung og smá

Hann veitti birtu á bádar hendur
Um bæinn sérhvert kvöld
Hann luktar Gvendur á lidinni öld

LANTERN-GVENDUR

He brought light in both his hands
around the town each night
lamplighter-Gvendur from long long ago

By his grey hair he was known
gleaming by the lanterns light
lamplighter-Gvendur from long long ago

He could be heard walking calmly and quietly
down every street during the night
his heart would smile with joy

If a young boy and girl
he saw, he would not light his lamp
leaving them in the shade of darkness

And he reminisced about his youth
and he looked back on his sweet love
when he hugged tight his sweet young girl

He brought light in both his hands
around the town each night
lamplighter-Gvendur from long long ago

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

Trio Guðmundur Ingólfssonar


GLING GLó

Gling gló, klukkan sló
máninn ofar skýjum hló
lysti upp gamli gótuslóð
þar glaðleg Lína stóð

Gling gló, klukkan sló
máninn ofar skýjum hló
Leitar Lási var á leið
til Lína hanns er beið

Unnendum er máninn kær
umm þau töfraljóma slær
Lási á biðilsbuxum var
brátt frá Línu fær hann svar

Gling glo, klukkan slo,
máninn ofar skýjum hló
Lási varð svo hyr á brá
þvi Lína sagði já

CLING CLONG

Cling clong, the clock rang
the moon smiled above the clouds
lighting up the old street
where merrily Lína stood

Cling clong, the clock rang
the moon smiled above the clouds
Lási from Leiti was on his way
to Lína awaiting him

Lovers hold the moon so dear
around them falls its magic light
Lási wore his groom's garb
soon from Lína came his reply

Cling clong, the clock rang
the moon smiled above the clouds
Lási wore a happy smile
for Lína answered yes

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

چه کسی کیست؟

.
این‌جا کسی خاطره‌هایش را نمی‌نویسد. کیست؟ چه کسی می‌نویسد؟ این‌جا می‌نویسد.
نوشته‌های این‌جا درباره‌ی هیچ‌کس نیست. نوشته‌های این‌جا درباره‌ی هیچ‌کس است.
این‌جا نیستی ِ من هست و هستی‌ام نیست. این‌جا غصه‌هایم رنگ قصه می‌گیرند تا دیگر نباشند. تا هر دو مثل مرده بی‌رنگ باشیم. خودم را از خاطره‌‌هایت پاک می‌کنم. من هستی خودم را در هستی فعل‌های آخر جمله‌هایی یافته بودم که می‌دویدیم‌شان. می‌رفتیم‌شان. رفته‌ای من را بی من را و پاک فراموش‌شان فراموش‌ام و فراموش‌تان را هستم نشسته و ناپیوسته.
من یک هستم آدم گیج و سه دنیای رفت و برگشت.
.

می‌گذری... کجا می‌مانی؟

بعد از این دو سال که رفت پی ِ کار خودش، آتیش به انبار خودش، اومد و از کنارم رد شد. واقعا حس ناجوری بود دیدن این همه تفاوت و سوال شد این که بدونم این دو سال فرق کرده یا من اون چند سال تفاوت به این بزرگی رو نمی‌دیدم. تفاوت بود، خیلی زیاد اون‌قدر که هنوزم به خودم می‌گم اشتباه کردم اگه فکر کردم میشه شبیه خودم کنمش و نه این که اشتباه بود، ولی نشد. خواستیم برای این که بیشتر از وقتمون استفاده کنیم و کتابای به درد نخور کمتری بخونیم دو نفری کتاب بخونیم. یعنی کتابایی که بود رو تقسیم می‌کردیم و هر کدوم وقتمون رو با یه سری شون تلف می‌کردیم و اون معدود کتابایی که به درد بخور بودند رو به هم توصیه می‌کردیم. آخه چرا من بهش اعتماد کردم؟ نتیجه خوب یا بد، خوشحال کننده یا ناراحت کننده این شد که فاصله مون بیشتر شه. سوال شد اینکه بدونم از اول خیلی فرق داشتیم یا از دوم؟ اعتماد بی معنی... کوتاه اومدن های بی فایده... همه‌ی کتاب های قسمت خودش رو دوست داشت و مزخرف‌ترین کتاب ها رو به من توصیه می کرد و من هم فقط دو تا کتاب خوب بهش توصیه کردم و نمی‌دونم شاید نباید این تقسیم کار رو می‌کردیم. نمی‌دونم حالا که می‌بینمش انگار ته دره است و نمی‌دونم چه‌جوری بیارمش بالا... اگه همه‌ی این حرف‌ها رو بهش بزنم می‌گه که مهم نیست و مهم اینه که داره بهش خوش می‌گذره حالا چه ته دره چه لبه‌ی دره... ولی نمی‌دونم بهش خوش می‌گذره یا طبق معمول داره دروغ می‌گه، به من یا به خودش فرقی نداره... من نمی‌دونم به کی دروغ گفتم که بهش امید بستم. به خودم؟ من می‌دونم دروغ بود، این که اونم میاد که با هم بریم... ولی این دروغ گوینده‌ش کی بود؟ من بودم؟ به خودم؟ حساب فعل و فاعل جور در نمیاد.

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

سرطان

.
.
پزشکان - نه اینکه چند نفر باشند، دو نفر هستند - تشخیص دادند که هم سرطان خون دارم و هم سرطان پوست و گفتند که سی و دو سال و چهار ماه دیگه می‌میرم و اگه شانس بیارم و ورزش کنم و سیگار نکشم و روحیم رو حفظ کنم - نگفتند که حفظ روحیه یعنی چی دقیقا - می‌تونم سی و دو سال و پنج ماه عمر کنم. دارم فکر می‌کنم این آخر عمریم رو چکار کنم. خیلی فکر می کنم؟ خیلی فکر می‌کنم. خیلی فکر کردم تقریبا هفت سالی فکر کردم - خواهم کرد - که چکار کنم. نه. دقیقا هفت سال و دو ماه ـ و چند روز که خیلی مهم نبود چون به چیزای دیگه هم فکر می‌کردم - به یه نتیجه می‌رسم - رسیدم - که این فرصت کوتاه - تا وقتی سرطان از پا درم بیاره - رو ورزش کنم تا با سرطان مبارزه کرده باشم و بلکم پیروز شم.
.
.

من

.
.
من نشد؟ یکی دیگه.
من نشد یکی دیگه.
من نشدم یکی دیگه.
من نشد من نه نشد من نشد نه دیگه نشد.
دشنام: صد رحمت به دشمن.
.
.

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

D.W. Griffith


True Heart Susie (6/10) a
( خوب شد هر چی نوشتم از دست رفت. دیروز نوشتم هر چی نوشتم پنبه شد سوخت، دود شد، رفت هوا، خیلی خوب شد الان که فکر می‌کنم می‌بینم خوب شد که نوشتم و پاک شد. حالا هم نمیشه نوشتش. فقط می‌تونم بنویسم اون تیکه‌ی آخرش رو که توپ من از اولش خراب نبود، شما خرابش کردین. اون موقع که گفتم بیاین بازی نیومدین و بعدش خودم دیدم که دارین با توپ من بازی می‌کنین. خودم دیدم زدین خرابش کردین و داشتین می‌انداختین گردن هم که من اومدم بگم دیدم که یواشکی دارین بازی می‌کنین. دیدم توپ من رو خراب کردین و حالا می‌گین توپ من خراب بوده، هر چی بوده، من می‌برمش سر کوچه، تو پارک با دیوار بلند خودم بازی می‌کنم با همین توپ که خراب شده و حالا که توپ ندارین حوصله‌تون از هم سر رفته و من می‌رم بازی خودم رو بکنم، این‌ها رو که نمی‌گم، فقط در حیاط رو باز می‌کنم و می‌رم تو کوچه، تو دلم می‌گم. می‌گم که اون هم که گفتم بیاین بازی برا خودم نگفتم، دیدم حوصله‌تون سر رفته گفتم ولی شما، اصلا مهم نیست، لابد چند ساعت هم چند ساعته، چند روز هم چند روزه، لازم نبود یواشکی، من زیر آفتاب خون دماغ شدم تا شما بیاین، ماماناتون اجازه نمی‌دن؟ دروغ‌گوهای لعنتی. ازتون متنفرم. توپم رو گذاشته بودم لای شمشادا و فقط مهسا می‌دونست اونجاست. اصلا بازی هم بلد نیستین، ولی باز هم بهتون گفتم بیاین بازی. ولی شما دو تا لعنتی، دختر رو چه به فوتبال؟ ولی چون علیرضا بود تو هم بازی کردی، علیرضا رو چه به فوتبال که حالا تو هم به خاطرش می‌دوی و با پات به توپ ضربه می‌زنی، یکی لی لی کنه به توپ بزنه از تو بهتر می‌زنه، حالا چون علیرضا هست با سمانه چایی سماور درست نمی‌کنی؟ دیدی سمانه کز کرده اون گوشه؟ من دیدمش. اصلا ازش خوشم نمیاد ولی دلم براش سوخت. گفت باهات قهره. رفتم سر کوچه، تو پارک بازیم رو کنم ولی شما دو تا لعنتی ها... می‌دونی به سمانه چی گفتم؟ گفتم فردا با هم آشتی می‌کنین. چون مهسا هر چی زور بزنه نمی‌تونه فوتبال بازی کنه. گفت اگه بتونه؟ گفتم خوب تا فردا صبر کن. مهسا اول باید فوتبال بازی می‌کرد بعد با علیرضا دوست می‌شد نه برعکس برا همین تا فردا صبر کن. تازه اگه هم بتونه تازه می‌فهمه که علیرضا هیچی بازی بلد نیست. فعلا چون بلد نیست فکر می‌کنه... به سمانه نگفتم که علیرضا فقط داد می‌زنه. فقط فوتبال دوست داره فقط دوست داره جای منصوریان باشه. سمانه که نمی‌دونه منصوریان کیه. رفتم سر کوچه و تا عصری هم که مامان مهسا از پنجره داد بزنه برنگشتم. فرداش سمانه بیرون نمی‌اومد و مهسا هی می‌رفت دکمه‌ی اف‌اف خونه سمانه‌ اینا فشار می‌داد و به مامان سمانه می‌گفت مامان ِ سمانه میشه اجازه بدی مهسا بیاد بازی کنه؟ بعد مامان سمانه می‌گفت آره و مهسا می‌نشست رو پله تا سمانه بیاد ولی نمی‌اومد. من رفتم تا سر کوچه و برگشتم، توپ نداشتم همین. علیرضا داشت بازی می‌کرد، هیچم بلد نبود، هی توپ رو ور میداشت با دست می‌زد زمین. مهسا نشسته بود رو پله‌های خونه‌ی سمانه اینا. منم زنگ خونمون رو زدم رفتم تو. فقط گفتم... تو دلم گفتم... رفتم خونه سر وقت کمد اتاق بزرگه و یه نخ برداشتم، تو دلم می‌گفتم دیوونه‌ها... عوضی‌ها... خیلی خرید... توپم دیگه به درد نمی‌خوره... علیرضای کثافت خودش ازون توپ خوبا داره ها ولی نمیاره با بقیه... عوضی... بچه‌ی چهار ساله هم بلده شوت کنه چه برسه به شما که بیست‌چهار سالتونه... )

۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

قاب‌لمه

.
هشتاد و ..؟ خب نمی‌دونم شما چیه این عکس براتون مهمه... نمی‌دونم همون‌قدر که من از ترکیب این عکس خوشم میاد شما هم... ولی خب اجازه بدین که دوستانه یه چیزی رو باهاتون در میون بزارم... قفل کمدها رو می‌بینین؟ ردیف قفل کمدها من رو دیونه کرده... نمی‌دونم این عکس رو من گرفتم یا بهداد (در دو حالت دوربین بهداد بوده...) ولی خوبه... بریدمش یه جوری که شما هم از چیزی که من باهاش کیف کردم لذت ببرین... ترکیبش رو پسند خودم کردم... نمی‌دونم درک می‌کنین چرا ردیف اون نقطه‌ها..؟
.

۱۳۸۸ آذر ۸, یکشنبه

seize

.
.
Two days later I met a beautiful girl:
To date or not today
.
.

۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

Rob Reiner

When Harry Met Sally... (5/10) a

Dancer

You - I liked to hug her if i were a boy.
Me - What do you mean if you were a boy?
You - Emotionwise i mean...
Me - That doesn't make any difference. her beauty could be embraced by both genders, that's
meaningless what you're saying, em... that doesn't make any sense, you might, could have, i mean you have to...
Y - Anyway i think she's beautiful and I love this Audrey Tautou and I miss her and I wish I were her.
M - I would have liked to hug you if I were a boy then.
Y - You are a boy, but i'm not her.
M - I'm not her neither and yet I am not a boy

۱۳۸۸ آذر ۵, پنجشنبه

با تو معنی این است

.
.
راه رفتنش من را یاد تو می‌انداخت؛ قوز کرده و ولنگ و باز. نمی‌دانم راه رفتن من تو را یاد چه کسی می‌اندازد.
با طمانینه؛ خیانت می‌کند...
.
.

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

۱۳۸۸ آذر ۳, سه‌شنبه

طرف

.
.
عشق یک طرفه وجود ندارد
عشق دو طرفه وجود ندارد
ولی همچنان عشق پا برجا است
.
.

۱۳۸۸ آذر ۱, یکشنبه

همان‌طور

.
حال باشد برای بعد.
( همان‌طور که کیک یزدی زندگی روزانه را ضرورت است، داشتن یک هدفن بی‌سیم برای گوش دادن به رادیو سوئیس جز و یا سوئیس کلاسیک هم ضرورتی است که بودن در مستراح را هم با معنی می‌کند، چه برسد به شب‌های ساکتی که در اتاق باید سپری کرد و دم بر نیاورد و خم بر ابرو... )
گل‌های خشک شده‌ی سالیان رو از لای کتاب کذایی درآوردم و جمع‌شون کردم روی هم و در یک طی طریق دیگرگونه و آسمانی به کشفی بزرگ دست پیدا کردم که رادیکال پنج منهای یک تقسیم بر دو برابر است با دو تقسیم بر رادیکال پنج به علاوه‌ی یک! و چنان در حیرت این بازی زیبای هندسی غرقه شدم که نگویم و نپرس و بازی همان ماجراجویی‌های انتزاعی در لحظات قبل از به خواب رفتن را می‌نمود و همان طور سوار بر بازی ِ پنج و دو و یک خوابم رفت. گل‌های خشک شده، شنیده‌اید که می‌گویند گل‌های کاغذی و شعری دیگر از پسش می‌آید؟ جنس گل چیست؟ کاغذ اگر چوب باشد و گل‌های خشکیده این‌قدر کاغذ را می‌ماند، پس جنس گل چوب است. فرق کاغذ و گلبرگ‌های این دفتر؟ در این است که کاغذ تا می‌شود و برگ هم آبش به خورد دفتر رود ثابت می‌کند که چوب است و خب ساعت ده زنگ می‌خورد به دیوار...
.

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

چون تویی

.
.
تا چشم کار می‌کند، تویی.
.
داخل پرانتز: از دخترهای دوقلو بیزارم، از دوقلوها کلا... همچنان که از زن و شوهر هایی... از زن و شوهرهایی بیزارم که مثل همند... مثل همه‌اند... زن و شوهرهایی که به جای شباهت داشتن، تفاوت ندارند...
.
آمدی جانم نه به قربانت ولی حالا چرا؟ حالا که از پا افتادم...
.

۱۳۸۸ آبان ۲۹, جمعه

Walt and Ben

Fantasia (10/10) a

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

Yesness

.
.
- Are you Serious?
- Yes
- Serious?
- Yeah
- About what?
.
.

معشوقه‌ی دو دل

.
.
باز هم خبر مرگم را از دیگری شنیدم، ای قاتل.
.
.

۱۳۸۸ آبان ۲۷, چهارشنبه

برا.ی.ب.

.
.
دیروز حالم بد بود
حال امروز است
.
.

۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

اواخر آبان

چرا دیشب خوابم نمی‌برد؟ عذاب بود، هم فکر بود و هم فکر کردن به فکر؛ اول یه داستان بلند بالا کامل مرور شد با تمام نقاط دراماتیک و حرکت‌های داستان ِ بلند بالا خواب رو از سر گرفته بود و بعد داستان کوتاه‌تر شد و شد یه رفت و برگشت ِ شاید ده صفحه‌ای و باز هم ساده‌تر شاید سه ساعت گذشته بود و هر چی نفرت و ناراحتی تو این داستان‌های فروخورده سربارم شده بود رسیده بود به یه پاراگراف شاید و بعد پشت سر هم جمله‌هایی بود که می‌اومدند و تحلیل تصویری مختصری می‌شدند و بعد می‌رفتند و خلاصه یک شب تمام همه غصه‌هام شکل و فرم می‌گرفتند و برجسته می‌شدند و خلاصه نمی‌گذشت و داشت صبح می‌شد و من کلافه که باز شده بود مثل دو سه ماه قبل‌تر و دو سه ماه قبل‌ترش و باز هم دو سه ماهی قبل‌تر و خب مثلا چرا چه‌‌طور یکی باید در مدتی شاید کوتاه، شاید بلند، چندین و چند بار دلش بشکنه؟ این بی‌مزه‌ترین جمله‌های دیشب بود؛ هر چی بیشتر می‌گذره انتزاعات ِ لااقل قبل از خواب بیشتر از حالت چنین حرفایی فاصله می‌گیرند ولی خب این هم بود، نه همین ولی مضمونش این چنین چیزی بود و خب قبل از خواب هم‌نهاد ِ ادبیات و سینما بروز پیدا می‌کنه و من این‌جا قضیه رو برنهادیدم به کلمه‌هایی که به نظر خودم گاهی انقدر سخیف و هرزه می‌شن که راه چاره چیست؟ این عکس بالا رو دریا یه وقتی تقدیم کرده بود به من یه جورایی، نه اون دریا که من می‌خواستم باشم، یه دریای دیگه. که میانگین سه ماه یه بار ازش شاید خبری باشه، خبر نه، یه سوال: چطوری؟‌ام. منم از این عکس بیورک خوشم نیومده بود و حالا هم خیلی نظرم عوض نشده ولی دلم خواست بزارم نگاش کنم. می‌خواستم به خاطر خیانتی که به بیورک کرده بودم یه ویژه‌-نامه‌ای برای عذرخواهی تدارک ببینم و دنبال یه عکسی می‌گشتم که گردیدن‌ ِ بیورک از وضعیت قهر ِ با من، به من باشه که من باشه در هستن که اینجا! همین شاید؛ خواستم بگم بیورک جان به من حق بده، من برای ترک کردنت دلیل داشتم و حالا هم می‌دونی نه مثل قبل‌تر ها، نه، اون‌قدرها عاشقت نیستم، ولی خیلی دوستت دارم و خب اختلافات نظری‌مون رو می‌خوام بگم که نه مثل ِ قبل نادیده نمی‌گیرم و با این حال باید بدونی که چقدر فکر می‌کنم شبیه باشیم. این حرف ِ ماجرا نبود برای عاشقی که هر چه باشد بی‌حرکت از کجا برکت؟ من خب باید می‌رفتم تمام و کمال سراغ یکی دیگه که شاید دوستی‌مون به اندازه بنده و جناب‌عالی سابقه نداشت ولی خب این شد که شدم به جایی که دیگر سراغی از من نیست. با این حال اگر یادت باشد مهم نبود که چقدر حواله‌مان دادی به دیگران و این تحویل گرفتن‌ات بود و من باز آویزان ِ تصاویر که می‌گشتند در دنیای قبل از خواب. حالا، عذر ما را بپذیر و خب نمی‌خواهم دروغ بگویم تا ببخشی‌مان و می‌گویم که بدانی عاشقت نیستم دیگر. هر چند هر چند نباید خیانت می‌کردم و خب تقاصش را هم پس دادم و حالا این طور است. می‌خواهم بخوابم و نمی‌خواهم فکر و خیال بماند، یا چنان ماسیده که خوابم خفقان آورد و یا چنان پرحرارت و جاری که سینه‌ام بسوزد تا صبح که بیدار شوم و چشم‌های خشک شده‌ام باز نشوند. بیورک جان یکی از جمله‌ها این بود که من و تو اگر با همه فرق داشته باشیم دلیلی برای شباهتمان کو؟ و هم این که شباهت چه چاره سازد؟ و دست آخر این‌که خب جریان اصلا این چیزها نیست، من فهمیده‌ام که هیچ نیستم و کنارش آمده‌ام با کمی فاصله حالا از هیچ که هیچ بوده‌ام و هستم و من حالا می‌بینی که چه تضادی جمع شده است؟ همین هیچ هستم و هیچ نیستم و حالم این وسط که فاصله‌ای نیست و هم چقدر دور است، دیگرگون می‌شود جایی بین ادبیات و سینما ولی نه هیچ کدام از این دو. خوابم می‌آید. تنهایی. لااقل بدون دلخوشی‌های دروغین. دلم می‌خواست بعد ِ یه سال یه گپی با دریا بزنم مجازا و بهش بگم اگه راست می‌گفت وبلاگ جدیدم رو دیدی؟ کنجکاوم بدونم چی شد درسش، امسال انگار لیسانش معماری می‌شد یا شاید پارسال، چقدر زود می‌گذره خوابم میاد. از آدم‌های مثل خودم متنفرم که سراسر وجودشان را انگار تنفر فرا گرفته است. همه عقده‌هاشان شده است نفرت از دیگران. برایم سخت است ازین وضعیت درآمدن ولی تلاشم را کردم دست ِ کم سه سال تمام یا شاید کمی بیشتر و لی نشد. بیورک جان نمی‌دانم ولی شاید ولی نباید این طور بوده است که از تو متنفر نبوده‌ام و خب مگر بیشتر از این هم می‌شود. دوست داشتن هم مگر شدنی است؟ به خودم باید بفهمانم که دوست داشتن با متنفر نبودن فرق دارد. بعد باید به خودم یاد بدهم که دیگران را دوست داشته باشم هر چقدر به خاطر دروغ‌هاشان زخمی‌مان کنند؟ بیورک جان، یادم رفته بودی. این را برای تو نوشتم، برای خودم. تا بخوابم.


۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

prince charming

Maybe you maybe you may you be one of those waiting, oh one of those waiting for the prince charming, I'm not quite sure about you but I was... about you I know nothing but I had always been waiting to see prince, galloping towards me, I mean you know his horse galloping and he, he standing, sitting going up and down hitting the saddle i gazing i see he's gazing at the sunset and glancing at me as if we both know something and you know he knows me better than the girl next door whom i'm telling you is loved by that troubadour and i don't care and the prince will he come? Prince much took care of me you know we're married now but i'm not like other girls as you know and i never do never what they always do. I just sometimes think why prince's gazes are so empty and that damned troubadour the corny you know he's sort of funny but not as my prince charming and i don't like that girl the horny she was fine before but she does things so disgraceful and they, they oh carelessly copulate in the woods i don't know how to say they em they are shameless n i accidentally watched them once i didn't want, just i was walking em, i twice it was, telling you the truth, and ah they are i don't know, me and prince charming tried the intercourse twice and that was tickling i say em aching i didn't like it but that shameless girl i never ah she said i deceived the prince, i told her everything but she oh i don't forgive her she and that troubadour not so funny i ah i maybe i made a mistake i knew that he was not quite the so called prince charming because his horse you know it was black not white, but i'm telling you he's rich and so handsome and powerful riding the horse you should see him he's em marvelous you can't imagine his father is the real king his mother keeps the house the castle i mean, she orders fifteen maids and i've been there in the castle but i wanted us to live in our own house and the prince had our own tiny castle be made here in the woods he loves me you know and he loved me by the first sight i just not intendedly kissed him and he loved me then you know he powerfully hugged me and em we rode on the horse i hold him tightly he asked me for marriage and i you know m not the flirting type like other girls like that troubadour's girl dancing foolish and stuffs like that the other girls do im not like other girls i e mi never doo i em you know he loved my lips said will you marry me the prince charming said that you know but his horse was black and i didn't then care till some time after the wedding we got into lots of quarrels and he left me some days and i thought maybe the real prince, beside having a white horse should canter not gallop their horses i mean their white horses. You know i never do what other girls do i you shouldn't think that i cared about his wealth and fame and ah that troubadour he had a huge em you know he sings well and i don't know he maybe she the disgraceful girl just wants to have fun with him and you know i'm not that kind i waited a hell of years on top of that hill for the prince charming to come and he did it one day i strode to his horse i em he was i can't see he was gazing at the sunset and i he suddenly saw me and i you know m not the flirting type i smilled and i just caressed his black horse and he i that shameless girl next door she i hate so much when making love with that troubadour in the woods aaaah why didn't my prince have a white horse? I was a special girl and he was a special one, prince charming oh the prince is a special one. isn't he? I love my husband and im the queen somehow i would be, but i don't, you know, i hate all the girls i'm different i but that damned troubadour sings aloud that all the girls think they are different than the other girls and i oh well i'm not i hate other girls i hate that troubadour that prince charming so much takes care of me. I wish he had a white horse.

می‌مانستم


برای تو هم مرگ، این آواز را امشب سر دادم. برای تو هم مرگ، امشب این آواز را سر دادم. برای تو هم مرگ‌ ِ امشب، این آواز، تو را سر دادم. برای تو هم امشب، این آواز را سر دادم. برای تو همین امشب این آواز را سر دادم. برای تو من این سر کشیدم برای تو مرگ، این هم آواز، من که برای تو هم امشب این آواز را سر دادم و همین امشب چگونه می‌شوم همین حال، چگونه شده‌ام؛ این چرخشی پی در پی، گریبانم این چرخشی است که پی در پی به سراغم می‌آید و آوازم این فریاد ِ من این، همین امشب می‌گردم بی‌امان و من و این من و این من و همین امشب که نمی‌دانم چگونه است و چگونه است و چگونه هست و این همین حالا که دستم می‌رود و از دستم به سر کشیده‌ام این سروده‌ی زیبای روزهای بعد از مرگ من است و این مرگ من است و این کلمه‌ی من است که بعدش مانده‌ام برای کلمه‌ای که بعدش مانده‌ام برای حرفی که ما می‌مانم و ما می‌مانم و می‌ماند و می‌ماند و می‌ماند و من همین من، همین حال ِ من به همه می‌مانم. مگرم غم فرا رسیده است و از دستم مرگ می‌کِشد، غم را می‌کُشد، من را می‌ماند همین غم و آن دستِ رو به مرگم که مرا نمی‌رسد و ما را نمی‌مانم و می‌مانم و نه من، نه برای تو هم این شب، که مرگ آواز ِ تو را به سر می‌خواهم من این آواز ِ بر لبِ شب را می‌خوانم و نمی‌دانم که چگونه می‌مانم؛ من گشته‌ام سر، گشته‌ام من باز، گشته‌ام به من. در گوش باد فریاد می‌زنم در این گوشه باد فریاد می‌زنم در گوش باد می‌کشم داد در این گوشه خالی است این باد هیچ است که می‌رود از این گوشه هیچ است که کم می‌شود این باد از کجا در این گوشه فریادم از یادم رفته‌ام این گوشه در بادم فریاد می‌کشم این آواز هیچ ِ من.

.

.

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

People

One big mistake I made / To put all these in front of your eyes / With photos not that much related / Making you not to give a damn / About my explanation of this alien / We call it human / I didn't even talk about he, you and man / Any way I found a way to say / That what was going to happen / In November 2009 / By the time lines below were written / We were all in 2008 / Same yellow November / Now I see that / All autumns are gonna be / Time for departure / You or me / I've been broken over and over / Treated I was like some old leaves / Cracks are what autumn brings / Remembering the limbs / Would make memories of a dreamed spring / Though you were not the dreamer / Now I see that I shouldn't have / Shown you dear, my dreamland / Heading the future- now we call it now / Some stories were to be histories / Me and she in there / Walking memories / First words came and it all went on / by then just nothing was gone / First we thought that you / you I don't know who / now I think that she / the one I say me / Is the one and I see that I'm done / We treading / The autumn leaves / Yet we're not talking the spring lives

(Nov.09)

.

Part ONE

The cars passing by, all around cars / Thinking that it's more crowded in the bars / I’ve been waiting since Twenty minutes / After two have had past / In a sidewalk to see a nice girl / By then it was three o’clock at last / We were going to make a day ‘till / Day was gone and we at least seven miles / Have walked and have run out of bill / She appeared in her three layered clothes / That made me think / I was in my boots, that torn out blouse in pink / And pair of dark blue jeans so confident / She had red, dark brown and unbuttoned over-all in black / She saw me, then got hit by a car / which is called accident / Another car slightly hit her went out of it’s track / I couldn’t shout I heard different voices / There’s a hospital one man said / We three carried her, there were no other choices / The first driver didn’t want to touch the “Zan” / The other told him “fuck you man” / Hospital, I almost faded out, her father came / He anxiously thanked the other young man / She was saved, second driver only one to blame / Later his car wreck was stolen, the first driver gone / The young man then went to her room / He was gone, then the sister came / Five minutes later, three and fifty one / Her father went to bring the mother / What am I doing there, I wasn’t the brother / I saw the sister, she smiled at me / She knew me, said she wanted to see / Me, nervously asked “how is she?” / “She’s right, just want you to be.” / Her Leg was broken, four teeth lost / Words passing by, words passing by / Wounded she was behind one ear / She smiled “stupid friendship and it’s cost” / “Quite an experience” I said “no need to worry” / She cried loud in her sister’s arms / “I don’t want this, shouldn’t that driver be sorry?” / At most two months her leg would be in cast / The father came back / “Hi young man.” / Mother goes to her daughter fast / She cries and she stands and she says / “He is my savior man” / The father says “so who was the other young human?”

.

Part TWO

On a concrete cube I was seated / some five meters wall for the background / Of three human to be defeated / Soon, as if earthquake was about to come / There she was walking around / And beside her Was a He / I can guess Who he could be / Someone more than a friend / For her or more than somebody like me / Leaning against a retaining wall / He was facing a window in the hall / Telling me something like what’s up? /// A strange thing happened to our neighbor / Beyond that wall, I showed them which one / My mother said that a newly bride / Found dead while her groom with no pride / Two days after wedding was at hard labor / She simply was suffocated with a plastic / Stuff, nobody knows what / My father heard and said god damn

China with Qomeini, oh imam /// “Thank you to tell us such stuffs.” / I told her that’s not my fault / He just said what is up / She laughed and stopped / A ceiling I could see as her background / “Why don’t you tell him the reason, why / We are here to tell him, what?” / He said angrily with a grim smile / She said she has come just to see me / “Don’t bring me your fights” / He walked to face another wall / The ceiling moved and she said / “See? The earthquake has come” / I looked up her face, smiled: / “Now, that it has come / And our deaths has just begun / Give me a kiss, a gentle goodbye” / She did smile beside my lips, with a vast devotion / I kissed away her lipstick color / With something more than a simple emotion / The ground quaked and we didn’t die / The HE came to ME / “Goodbye” he shook my hands / Off the ceiling dust / “Come visit me every now and then” / They went to watch the TV news / While cleaning their bodies off the bruise / Seven point five Richter scale / A lot more than forty thousands dead / And no less than millions pale / For me that was just a shower of memory dust

.

Part THREE

Thursday evening / A band of more than ten people / Could be gathered, dinning / With the excuse of being old friends / My beloved, she’s a dancer / Is not one of these stupid dead-ends / Bunch of architects and musicians whom she fears / Small scales of the big losers / I hated ‘em for more than three years /// It feels like you're feeling bad / My sensation too, sometimes goes like that / Touch the experience that's not all flat / Have this from me, your not so dear lad / That feels like we're all sad / People of not so far away past / I might spend Thursday by their empty memories / Shallow artists of no territories / If it is canceled I’ll let you know / That is possible, because / Most of the times they are employed /// All I here said was, bullshat / If it wasn't just like that / I for sure would have put that in my hat / Look at me making shit like shat / What is all that / Oh what is all that? / Someone sad said to someone mad / Touch my hand, say: this, my new brand / Maybe he hasn’t even liked her once / Or he wouldn’t do by any chance / This body dies / I don’t want it to / Since it’s not the thing that flies / Nor the soul like shit in the skies / All these lies / So what’s the point of / Drawing / Points, at the end of the lines /// Ich, du, er, sie, es, ihr, wir, Sie? / Why did you add the words / I couldn’t see / By the way / No meeting did occur / Due to the fact that no benefit is in there / After one year of being kept secluded / How could they find me attractive, disillusioned? / As far as they could see just my poor clothing / I was nothing more than a classmate, boring / Just in the case of student matters / I could be of help, no more exploring / Appear in such manner, I’m telling you / That no Bourgeois can fall in love with you / Their minds were spoiled / Even if they were not as rich as what they showed / But I wouldn’t bother / To meet those empty friends, once a year / Along with my valuable friends / One day or another /

.

Part FOUR

In a strange way last night / One of my friend committed suicide / She was my classmate but / Not in a very right time / There she was / When we were in the same college /// My father saw her face in TV / And didn’t even know her / I asked him why / The body was found in the woods / By some kids playing there / The roles of dirty dudes /// Detectives later, discussing the facts / And no fact as my mother is the killer / Or any of my friends / I wasn’t at the center of the case neither / Nor did I feel free to be out of it / I was called to be there and… /// I couldn’t distinguish the parts / To be of one body / The work of art / There was a boy who called the polices / They arrived to see the dead body / Cut into six different pieces /// Another boy holding in his hands / A piece in English we call breast / Being hang upon the left hand of my friend / One policeman approached and took it / With his fingers, by the end of her white and red bra / And shook it / The bra was emptied out of flesh / Falling down and one muddy splash /// “Thank you, go play with your other friends” / He sighed and turned to watch me / Shocked in my own place / Girls and boys further / Were still playing around / Hands in hands singing their songs / That in the woods, what have they done / Polices were writing everything down /// What are you doing, here / You can not see the naked body unless / Is she your wife? The policeman says / No, but that happy boy in there / Is my son jumping up and down / He likes to call this park, jungle / So he called me an hour ago / Daddy, in jungle, auntie is dead / Have we done the right thing / To call the police first?/ You know, I said yes / We live in that block and she did right beside / I better say / She’s our family friend./// And in that manner she couldn’t / Have committed suicide / I hesitated but at last showed them / The letter she had given me / Just the day before last night / Then things were cleared off the scene /// And bunch of psychiatrists started / Working on the letter in between / The conclusion was read aloud in TV / By one bearded man laughing / “… and then, oh well / She had committed such fancy suicide”

(Nov.08)

۱۳۸۸ آبان ۷, پنجشنبه

Cesare Zavattini

Umberto D. (9/10) a
by Vittorio de Sica
.

چزاره زاواتینی مردی است خجالتی؟ مهم نیست به هر حال راه خودش را پیدا کرده است و سوال اینجاست که نئورئالیسم را روسلینی آغازید یا دسیکا یا اگر از من بپرسید؟ (یا) اگر از من می پرسیدید قبلتر اعتبار هر چیز خوبی در این جریان را به طریقی می‌رساندم به ویسکونتی، چه آنچه از شعور باید سراغ گرفت در فیلم‌های به گفته‌ای نئورئالیستی لوکینو ویسکونتی خود داد می‌زنند. بماند، وقتی چرخش چزاره زاواتینی بین چهره‌های سینمای باحال ایتالیا را می‌بینی حتما برایت سوال می‌شود که سینمای ایتالیا روی دست‌های چزاره می‌چرخد؟ به هر حال گمان می‌رود چزاره شخصیتی خجالتی باشد و شاید همین خلاء‌ ِ نمی‌دانم چه باعث شده باشد که جدای از همکاری‌های نوشتاری با بزرگان بیشتر در پهلوی دسیکا مشاهده بشود. بیشتر از بیست فیلم که چزاره نوشته است و ویتوریو ساخته است. چرا چزاره خودش فیلمی نساخت؟ این سوال را نمی‌پرسیدم اگر آنتونیونی آن همکار یک عمرش بود، نه دسیکا، ولی در کنار دسیکا این سوال باید نمود پیدا کند. دسیکا خود بازیگر است، اسکار می‌گیرد مثل آن یکی که نامش فلینی باشد، نقش‌ها را برای بازیگرها بازی می‌کند، آنتونیونی می‌نشیند کناری و حرفی هم اگر لازم نباشد نمی‌زند، ولی آنتونیونی هم خجالتی است و نتیجه‌اش می‌شود اینکه در فیلم‌هایش بازیگرهای کلفت ایفای نقش می‌کنند -جبران خلا در جهتی دیگر. نئورئالیسم هر چه مفید بوده باشد فقط یک جاروجنجال بوده است، چه آن‌که قبلتر رنوار همه‌ی آنچه را می‌کرد که برای فیلمسازی استودیویی غریب بود. بماند که ویسکونتی دستیار رنوار بود و از همین‌جا هم شده اگر از من بپرسید باز هم نقطه‌ی شروع نئورئالیسم را ویسکونتی به حساب خواهم آورد. ولی باز هم نئورئالیسم ایتالیا می‌شود همان به تصویر کشیدن بدبختی‌های نادیدنی برای لذت بردن ِ آدم‌های خوشب‌بخت! با این حال نئورئالیست‌ها پا از این بهره‌کشی فراتر گذاشتند و خیال خوشبخت‌ها را رها نکردند و جاهایی اگر لازم بود کودکی بدبخت را از ارتفاع به زمین کوبیدند تا بمیرد و قهرمانی‌اش سرانجامی نداشته باشد ( یک تم تکراری لذت حیاتی برا خوش‌بخت‌ها همان قهرمانی است که از دل سختی‌ها و رنج‌ها بیرون آمده است.) نئورئالیسم قبل از آن که پول ساز شود بود، به هیچ وجه من آن را آوان-گارد نخواهم دانست، یک اتفاق بود از آن نوع که دیر یا زود خواهد افتاد، فقط کسی باید ریسکش را می‌کرد و قدم می‌گداشت در راهش. برای همین است که که باید بعدتر کسی پیدا می‌شد تا جمله‌ای را به کار برد که دیر یا زود به کار برده می‌شد: نئورئالیسم مرده است. عبارتی مسخره که باید گوینده اش را هر که باشد فردی سودجو دانست. آنها که خودشان فکری شدند که با حرفژ هاشان جریانی ساخته‌شده است با حرف‌هاشان نیز خیالی شدند که نوزادشان مرده است. ولی توهمی بود که خود را در مراسم زایمان متصور شده بودند. مردن نئورئالیسم تنها ترجمه‌ی لفظی این عبارت بود که دیگر پولساز نیست. وگرنه زنده ماند؛ البته چیزی منظورم است که همچنین اسمی نداشته است هیچ وقت. همان چیزی که روی دست‌های رنوار، بلاستی، ویسکونتی، روسلینی، دسیکا و هم آنتونیونی و حتی فلینی و غیرواقع‌گرا بودنش در کلمه و این‌ها پرداخته شد. اومبرتو سالی ساخته‌شد که ابن جریان شروع می‌کرد به افول، یعنی چی؟ شاید مدت زیادی از جنگ گذشته بود و از بدبختی عینی مردم کمتر شده بود و شاید دیگر مردم عادی به خاطر چندرغاز به صورت گله‌ای در این فیلم‌ها سیاه لشکر نمی‌شدند تا فیلمسازها با هزینه‌ی کم سود زیاد ببرند. (البته آدم گاهی شک می‌کند، مثلا به دختر بازیگر اومبرتو به صورت اتفاقی پول خوبی می‌دهند، ولی خب در مقایسه با "معجزه در میلان" فیلم کلا خیلی بازیگر ندارد.) شاید ایتالیایی‌ها دست کم فکر کردند آن‌قدرها وضعشان خراب نیست (یا نباید باشد) یا خسته شدند از بس از بدبختی مردم لذت بردند (به هر حال برای گذراندن وقت به نحو احسن به سینما می‌رفتند و در کنار این فیلم‌ها می‌شد فیلم‌های خوشحال و خوش‌نگر آمریکایی دید) چیزیچیزی که واضح است پول است که این جریان را پیش کشید و جلو برد و وقتی هم که دید سودی در کار نیست خیال کرد مرده است. تا جایی که یادم مانده در بین این فیلم‌هایی که با اسم این جریان صداشان می‌کنند از همه بیشتر "زمین می‌لرزد" ِ ویسکونتی را دوست داشته‌ام و با این حال به خیالم مهمترین چهره‌ی این جریان همین چزاره زاواتینی است. ( پس چارلی چاپلین چی؟ خب آن دیگری جریان درآمدی خاصی دیگر دارد، با هم قاطی شان نکن! دزد دوچرخه را ببین که آن هم به گونه‌ای می‌فروشد. عجب است. نامش چیست این کار؟)

۱۳۸۸ آبان ۳, یکشنبه

غم ‌- بَرک

دلم برایت پر نمی‌کشد / اتاقم را به هم ریخته‌ام برای دو یا سه روز / زیر و رو شده‌ام / کاغذهای قدیم‌تر را برگ می‌زنم / کنج اتاق گم بوده‌ام امروز / دیروز یا پریروز نشسته بودم و کاری نمی‌کردم یک لحظه‌ای تا دق‌مرگ نشوم / یادم ماند که خیره شده بودم تا هر چه هست بگذرد از روی دلم / ای هم‌اتاقی! با احساسات تو بازی شده است / زیر لب تکرار می‌کنم / به همین راحتی / من؛ سنگدلی‌ و نه جان‌سختی / از روی کاغذها می‌گذرم / از این دیوار تا آن دیوار / آن طرف میزم را از وسط پاره‌ خواهم کرد / بالاترش کتابخانه‌ای بنا می‌شود / جمله‌ی سریال‌های لاس-و-گاس : با احساسات من بازی شده است / ولی عبارتی بهتر نساخته‌ام هنوز / دلم از تو پُر است / دستم نمی‌لرزد، دلم ایستاده، دلم / دلم برایت پر نمی‌کشد / برگ می‌کشد / زمین‌گیر شده‌است / در آرامش ابدی که من غایبم چه سود؟ / همیشه برایت بهترین را خواسته‌ام / فقط کمی صبور باش در این جستجو / دلم برایت پر نمی‌کشد و سنگین بر زمین نشسته‌ام همچون خودت / اتاقم بوی چهار سالی قبل‌تر را گرفته است / کتابی تازه خریده‌ام / پول‌هایم تمام شده است / دلم می‌گیرد به همان دیوار شعر قدیم‌تر / ولی اشکم می‌دانم با جفتک‌های چهارگوش درمانده می‌شود / دلم پر نمی‌کشد وقتی دیگر نمی‌خواهی با احساساتِ من بازی کنی / می‌روم اتاقم تا دوچرخه‌سواری کنم / از این گوشه تا آن گوشه کاغذ و کتاب روی زمین / از مادرم پلاستیکی گرفتم برای دورریختنی‌ها / از سر برفت و به‌سر آمد...


۱۳۸۸ آبان ۲, شنبه

۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

پایان مهر


پی‌نوشت نوزدهم: ... با این تفاوت که من نه کتابی برای فروختن داشتم و نه دوست ِ کتاب‌فروشی برای خریدن. کتابی هستم که به سرعت ورق خورده است و حالا خاک می‌خورم. خب این هم از این و این همه از آن، کتابی هست که نشد تا آخر ورقش بزنی و حوصله‌ات را سر ببرد و من هم حوصله‌ی خواندنش را نداشته‌ام و نمی‌دانم توصیه‌اش کنم یا نه ولی فکر کنم آن هم حوصله‌ات را سر می‌بُرد با همه‌ی عکس‌های رنگی‌اش و کتاب‌هایی که برای فروش داشت و کتاب‌فروش‌هایی برای خریدن. شاید یادم رفت بگویم ولی قرار است یک کتاب‌فروشی باز کند و بهتر است خودت از او بپرسی برنامه‌اش چیست و من کاملا در جریان نیستم و باز هم سراغ‌ات را خواهد گرفت، غصه‌‌اش را نخور. تا جایی که از حرف‌هایش یادم هست می‌خواست بگوید بیایی بنشینی در مغازه‌اش و کتاب بفروشی. برای قیافه‌ات می‌گفت، من در انبار مشغول خواهم شد، این را برای قیافه‌ام نگفت، خودم دوست داشتم. انبار که نیست، همان نیم‌طبقه‌ی بالای مغازه است، نزدیک سقف.
پی‌نوشت بیست و سوم: صحبت از فروختن مغازه است، از شما چه پنهان می‌خواهد جایی را اجاره کند و لباس بفروشد و پول‌ مغازه را نگفته‌است چکار خواهد کرد. کمی کنجکاو شده‌ام ولی مهم نیست. من خودم صاحب‌مغازه‌ی جدید را دیده‌ام. زنی پنجاه ساله‌است و عینکی دارد که از دستش رها نمی‌شود. از من خوش‌اش آمده، نمی‌دانم چرا. لابد پول‌دار باشد، هرچند انگار خودش تنهایی مغازه را نمی‌خرد. برادر شوهری دارد که قرار است بیاید، فعلا نیامده، استاد دانشگاه آزاد است. آزادش را نگفت، خودم فهمیدم. به شوخی گفته بود که بیایم پشت میز کنارش بشینم با هم کتاب بفروشیم و چای بخوریم. گفتم حتما.
پی‌نوشت بیست و چهارم: بر سر قیمت به توافق نرسیدند. آگهی مسخره‌ای که روی کاغذ a4 تایپ کرده‌بود هم‌چنان روی در است. به من گفت که اگر می‌آمدی شاید کارش می‌گرفت. گفتم که یا جای من است یا جای تو، به خودم گفتم. دوست داشتم می‌بودی، شاید هم کارتان می‌گرفت، ولی من حتما می‌رفتم، نمی‌دانم، طاقتم خیلی کم شده‌است. دارد جمع‌وجور می‌کند، انگار مشتری‌ای چیزی قرار است بیاید، نمی‌دانم. چایی‌ام را برمی‌دارم می‌روم انبار. همین‌طور نگاهم می‌کند تا قطره‌ای از لیوان چایی سرریز شود و گیری بدهد.
پی‌نوشت بیست و ششم: صاحب جدید مغازه از اوضاع قبلی می‌پرسد، جواب سربالایی می‌دهم و صدای جرینگ در که می‌آید پی‌گیر نمی‌شود. صدای آشنایی می‌گوید: سلام. من می‌خواستم مهدی رو ببینم. هستش؟ صاحب‌مغازه صدایش در نمی‌آید. گوش‌هام رو تیز کردم و منتظر بودم که دختر باز هم چیزی بگوید. صدای فنجان روی میز نشست و مرد بلند گفت: آقا مهدی! اسم شما چی بود؟ داد زدم و گفتم یادم رفته. اومدم نزدیک پله‌ها شدم تا صورت دختر رو ببینم، یه کتاب دستش بود و صورتش رو به بالا داشت دنبال چیزی می‌گشت، من رو پیدا کرد. خندیدیم. گفت سلام. سلام علیکم. مرد هم می‌خندید. گفت این‌جا رو تازه گرفتیم ما. گفتم من می‌دونم مهدی کجاست. دیدمش، با هم حرف زدیم، می‌خوای شماره‌ی ایران‌سلش رو بهتون بدم؟ دختر گفت دارم شماره‌شو. همون که 343 داره؟ آره خودشه. گفتم نمی‌دونم. برگشتم سر جام. مرد داشت با دختر حرف می‌زد و دست از چایی‌ش بر نمی‌داشت. سکوت می‌شد. "ممنون، میشه یه نگاهی به کتابا بندازم؟" صدایی نیومد. لابد مرد سر تکون داده و چایی‌ش رو داده پایین و مکی هم به قندش زده.
پی‌نوشت سی و سوم: حوصله‌ی نوشتن ندارم. چون گفتی یه چی بگم گفتم. دلم نمی‌خواست که ناراحت من باشی. فکر کنم غصه‌های خودت برات بس باشند. نباید بار غصه‌هام رو رو دوشت بزارم، از پسش بر می‌آم. یه وقتایی که خیالت از من ناراحت باشه من غصه‌ام بیشتر می‌گیره که چرا می‌باید... فعلا این بالا سرم گرمه خوندنه. دیروز خواستم بزاره زودتر برم. گفت باشه، بعدش دو ساعت مغزم رو خورد. بدتر شد. یه نوه‌ی خاله‌ای داره که تازگی‌ها هی میاد. فکر کنم می‌خواد بیاردش به جای من. پسره میاد و هی زر می‌زنه. کتاب زیاد خونده و کلی سرنخ دستشه و نمی‌دونه چیکارشون کنه. نمی‌دونم چیکارش کنم واقعا رو اعصابمه. همه‌اش دارم فکر می‌کنم این همه حرف می‌زنه کی وقت کرده بخونه ولی انگار واقعا زیاد خونده چه می‌دونم. ولی حالم خوبه نگران نباش. مواظب خودتم باش.

۱۳۸۸ مهر ۱۹, یکشنبه

۱۳۸۸ مهر ۱۴, سه‌شنبه

۱۳۸۸ مهر ۱۰, جمعه

Gloomy Sunday




i dies in a sundayz

۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

یادداشت آخر - شهریور

حال عجیبی است فقط می‌گذردم. دردم ادامه دارد و می‌آیدم. آینده‌ام خنده‌‌ای است بر دستان گورکن بر لبم. گریه‌ام بازی کودکانه‌ی گذشتن از سنگینی گذشته. گذشته‌ام، یک نفس عمیق برای بلعیدن بغض و آفتابم، آفت مغز گمراه من و گرمی‌ام خاطره‌ای که در دستان تو از دست رفت وجودم، همه، سردرگمی‌ام، و نصیبم نه چیزی جز فریب و خستگی‌ام، جان‌کاه و آغوشم حفره‌ی عمیق و دستان گورکن بالا، می‌روم از دیوار قبر، لحظه‌ای، که من از تو یافتم و گرفتی‌اش و فرو می‌روم در آتش سرد خاک و چه گرم می‌مانم با همان یک لحظه‌ی حضور و تاریکی‌ام، همه وجودم سرازیر شده است، نه لبریز، در مانده و در بسته و درها همه خاک.
پی‌نوشت اول : هم‌چنان مهر نیامده است، پدر بارها گفته بوده است که به هر چیزی و کسی همان‌قدر که ارزش‌اش را دارد بها بدهم و این بار که می‌گویدم دوباره یاد یک سال و نیم قبل می‌افتم در خاطره‌ای کاملا واضح که اشتباه بزرگی کردم و می‌دانستم و می‌دانستم و ...
پی‌نوشت دوم : آنیتا وقتی خیال‌ش تخت می‌شود که آمبولانسای خوکی نگرفته‌است و وقتی خیلی بهش خوش می‌گذرد بلند می‌گوید : "مردم از خنده‌گی"
پی‌نوشت سوم: حکایت همان کشیده شدن بر متن شده‌است و می‌شود گاهی که من از کسی توقع داشته باشم ولی برایم عادت نیست، مرده است در من که فکر کنم کسی هست که بیشتر از خودش باشد. قبل‌تر یلدا گفته بود که نوشته‌هایی که سپری می‌شوند دیگر خوشایند نیستند و گفته بود که دلش نیست دیگر بنویسد. حق داشت. من هم همین‌طورم، قبل‌ترهایم نفرت‌انگیز می‌شوند و شاید همان ابتذال باشد که گفتم. از خودم بدم آمده‌است و فعلا باید فاصله بگیرم.
پی‌نوشت چهارم: در هر لحظه سه یا چهار فکر هستند که با هم قاطی بشوند، حالا خواستم کمی بخوابم ولی تمام افکار ناراحت‌کننده‌ی زندگی‌ام آمدند جلوی چشمم می‌سوزد ولی از خواب خبری نیست، هشیاری و توهم‌های گسترده. پیرزنی با گردنی آویزان و چهره‌ای منگ نمی‌داند که حرکت بعدی‌اش چیست. فکری‌تر می‌شوم تا ریشه‌اش را پیدا کنم، گردنی زشت و تاب خورده همان خودم هستم وقتی که روبروی کامپیوتر نشسته‌ام. منگی‌اش هم که دیگر، یادآوری طرح پنج برایم سوال‌برانگیز می‌شود، خاطره‌ای نفرت‌انگیز، ولی چرا؟ فکر می‌کنم به یاد بیاورم. می‌رسم به همان لعنتی که در پی‌نوشت اول یادش کرده بودم، یعنی کاملا در این هذیان دور زده‌ام و می‌فهمم که چقدر اسیر اتفاقات خاص می‌شوم و به تناوب باید سپری‌شان کنم و خب می‌دانید اصلا چرا؟
پی‌نوشت پنجم: چیزهایی بود که برایش هیچ‌کس نمی‌شد بازگو کرد و نشستم به نوشتنشان و بعد دیدم که چقدر رقت‌انگیزم. خیلی نوشتم و بعد همه‌اش پاک شد، غیبت بود، پاکش کردم، دردش ماند برایم همیشه‌ام، دیدم که اسیر شده‌ام، از خودم بدم آمد و این شد که باید بروم و نمی‌دانم. مانده‌ام در خیال سفید همه‌ی صفحه‌هایی که پاک کردم
پی‌نوشت ششم: یادداشت هایی برای یک داستان بلند، داستانی از آن‌ها که عاشق می‌شوند، که بیاد بیاورم آن‌ها که می‌توانند برقصند و از یاد ببرم آن‌ها که رقصشان جز از ریتمی تکراری برای فاحشه‌ها دگرگون نرود، که این‌ها در کار عاشقی قدرتمندند و با سر به میدانی چنین وسیع نگردند و تو، اتاقی تنگ در نگاهشان ببینی که نه آن‌که نخواهندش بودنی برای ساعتی بل نخواهند که دنیایشان کوچک شود که ماندنی نیستند انسان‌ها و شاید هم جز این نباشد. کدام یک از این دو درک‌شان درست است؟ اگر ماندنی در کار آدم‌ها نیست شاید آن دسته‌ای که می‌کنند و می‌روند درست می‌کنند. ما بنشینیم و فکر کنیم و از مرز خودخواهی قدمی که فراتر گذاریم چنان دست‌مان بسوزانند که ندانیم. دست‌مان به رسم شاگرد برای تنبیه شدن دوباره پیش می‌رود و با لرزه و اضطراب اعتراف می‌کنیم که عاشق شده‌ایم و چنان کباب‌مان می‌کنند که باز هم دانستن از سرمان می‌رود. سر در گریبان می‌شویم و می‌گوییم که ای حافظ عشق تو اعتباری ندارد. چندی می‌گذرد و مانده‌ایم در خلوتی خموش تا که انسان‌ها از راه می‌رسند و می‌گویند که چگونه‌شان بوده‌اند دیگران و قلبی در سینه می‌لرزدمان و در عجب می‌شویم از دل‌های قدرتمند فاحشه‌ها که آیا هیچ نمی‌لرزند؟ اگر چنان قوی، پس چرا دل ما برایشان بسوزد؟ چرا دردشان در من نمودار می‌شود؟ مانده‌ایم در خلوتی خموش که دیگری هم از راه می‌رسد بعد از سال‌ها می‌گوید ما هم کرده‌ایم. می‌گویم چه؟ انسان. خب؟ راهش این است. چه راهی؟ راهی که دردش کم باشد. چه دردی؟ این‌ها همه دردی دیگر شده‌اند و با هیچکس نمی‌شود در میانشان گذاشت و در حال پوساندن من هستند. مانده‌ام و با خودم می‌گویم که اگر بگذرم به من هم تجاوز خواهند کرد. نمی‌دانم دست چه کسی را می‌توانم بگیرم. باید درک تک‌تک‌شان روی هم بیاید و به روی من، این چه رسمی است؟ می‌خواهم بمیرم که اشتباه به دنیا آمده‌ام. از دور دستی می‌بینم که او هم درد من را دارد. دستم را می‌برم پیشش و نشانش می‌دهم که ببین چه دست‌هامان کباب است، دردمندانی هستند که در دل فریاد می‌کشند و من تنهایی از پسش برنمی‌آیم. اشک می‌ریزد و دستم را می‌فشارد. بعد دومین باری را شکل می‌دهد که چوب عاشقی را بخورم، مثل پدری که می‌داند فرزند دل‌بندش به سمت آتش نباید برود و چنان کتکش می‌زند که آتش از فرسنگ‌ها می‌سوزاندش. برایم می‌گوید که چنین است و چنان و برو و دیگر باش و من نمی‌گویم که راه برگشتم نیست و از جایی آمده‌ام که همه درد است. گوشه‌ای می‌جویم که در آن صدای شیون‌ها بی‌وقفه در گوشم نچرخد. برگشته‌ام به همان زمین پست و دیگری از راه می‌رسد و خب چه؟ انسان کرده‌ایم. یعنی؟ همین. چه معنی می‌دهد؟ یعنی همین وقتمان خوش رفت، یک روز از کار فارغ شدم و چنان انسانی جستم که نگو و نپرس. نمی‌گویم . نمی‌پرسم. دیگر بار فریاد می‌زنم که نمی‌توانم...
پی‌نوشت هشتم: خوابم ‌می‌رود و من بیدار و حیرانم. این یکی طرح ششم به حساب می‌آید؟
پی‌نوشت هفتم: رقت‌انگیز است، قبل از آن که سپری بشوم از خودم بدم میاید. اگر کمی تاخیر داشت می‌توانستم باز هم بنویسم، ولی فعلا قبل از هر کلمه‌ای از خودم بدم می‌اید از نوشته‌های بی‌معنی‌ام. برمی‌گردم، که این‌جا خود راه فرار است. برخواهم گشت. فعلا هر چقدر بشود کشش می‌دهم که نگذشته باشد. خوابم می‌آید و نمی‌رود. شاید شروع عاشقی همچین جایی بود یادم نیست، البته اگر از من بپرسی خواهم گفت از قبل‌تر حتی. خوابم ‌می‌آید، خوابم می‌برد، خوابم می‌رود. از این واضح‌تر هم می‌شد گفت؟ این برای طرح سوم بود. فکر کن. قبل‌تر از طرح چهار. کی می‌شود؟ من نمی‌دانم ولی می‌دانم که پارسال و پیارسال دو سال متفاوت هستند و همه‌چیز به یک دیروز ختم نمی‌شود و سعی می‌کنم فعلا که کشش بدهم تا نگذرد.
پی‌نوشت نهم: یک مدت طولانی گذشت، پشت سر هم و من یک بند همه ی آلبوم‌های هربی هنکوک رو مرور کردم و مهندس شدم! نه این‌که در شرایط سخت کمکم کرده باشه ها ولی خب می خوند با شرایط. که درون شرایط آهنگ باید خوب باشه ولی نه خیلی زیاد. آقا ما دو روزی پشت سر هم نشستیم سر پایان نامه تا آخرین نشستن ها باشه و فکرشم نمی کردم که بشه ولی شد. خوشحال شدم. آقای مهندس خیلی از دستم شاکی بود و هنوز تعجب می‌کنم رو چه حسابی منتظر شده بودند تا ما از راه برسیم و دفاع کنیم و کارمان تعطیل باشد و نمره ی خوب هم بگیریم. مهندس شاید یک بار دیگر در عمرش من را ببیند. می خواستم به مهندس بگویم که واقعا برایت متاسفم که این طور دانشجوهای از همه جا بی خبر را مهندس می‌کنی، به جای دستت درد نکنه. آقای مهندس چی بگم من به تو؟ ما خیلی هربی هنکوک گوش کردیم و این آخرین دم صبحیه که دیگه اصلا خوب نبودن آهنگاش ولی خب... سیدجوادی دکتر است و پرونده‌ی من ناقص و پس باز هم زیارتش خواهم کرد. دکتر گرجی گیرهای فنی‌اش را خیلی پی‌گیری نمی‌کند وقتی که رودست می‌خورد و می‌گویم که آن رواق-شکل کذایی دو طرفش باز است. هوای سرد زمستان قزوین را با آن چه کار؟ این دو روز از یادم رفته است. درست در آخرین روز شهریور ما مهندس شدیم و من نمی دانم کجایم را نگاه کنم که این کلمه را بشود چسباند. درست برای آخرین روز شهریور یک ساعت به ما فرصت داده شد، اگر نمی‌شد حکایت من و پایان‌نامه ادامه داشت. سی‌ام شهریور یک‌جاییش تکراری بود برای یک ساعت ولی کار ما که جلو رفت.
پی‌نوشت یازدهم: فردایی که خاک کوچه آب خورده است، پرواز را به خاطر بسپار که دریا مردنی است.
پی‌نوشت: این وبلاگ به علت ناکارآمدی نویسنده و به ابتذال کشیده شدن کلام نوشتاری و آزاری که نویسنده را گرفتار کرده است نفسش بریده می‌شود تا برسد زمانی که نفس‌هایی مصنوعی سر پایش بیاورد. فعلا نفس‌ها نفس‌ها و بعد تکیه‌ دادن به درختی پاییزی و خوابی مرگ‌آور و امیدی برای شکوفه زدن در تنه‌ی درخت‌های پرتقال. مستدهایم را فراهم خواهم کرد برای لحظه‌ای که با یک حضور چند دقیقه‌ای پر شده است. نویسنده این‌ها را می‌گوید و چقدر بی‌وجودی‌ام را به رخم می‌کشدم و ننگی است می‌دانم من اگر جای تو بودم این ننگ مهدی را برای گذشتن از باتلاق چسبناک خاطره‌ها می‌پذیرفتم و پاهایم را بعدتر با آب دریا پاک می‌کردم که چشم‌هایم دیگر خشک شده است و اگر زنده بمانم خون این‌جا را برمی‌دارد و بهتر شاید که صورتم را با خاک بسازم گلی و بعدتر شاید شکلی برای یادگاری، برای باز شکستن و باز گشتن و باز در ها.
پی‌نوشت دوازدهم: امیرحسین‌ برام یه لایوی از کینگ‌کریمسون رایت کرد و بازم شرمنده کرد و دو تا دی‌وی‌دی هم بود و خیلی دوست داشتم ببینم و تا الان می‌بینم که نتونستم ببینمش و اولش رو سعی کردم ببینم و خب نمی‌دونم چرا ولی نمیشه و برام خیلی تلخه ولی انگار باید بگم که از کینگ‌کریمسون هم دیگه خسته شدم. ذوق‌مرگی اگه دو تا معنی متضاد داشته باشه من دچار هر دوش شدم. نه، نمی‌دونم. شبیه اون دورانی شدم که شما دیگه نمی‌تونستین فیلم ببینین. این یکی رو خوب می‌فهمیم چرا...
پی‌نوشت آخر: طعم مرگ خودخواهی را از آدم می‌گیرد. من از خودم گذشتم، تقریبا همان‌طور که تو از من گذشتی. حال عجیبی دارم و گذشته‌ام رفته است و آخرین نفس‌ها خلاصه‌ام کرده است در یک خاطره و نمی‌خواهم قبل و بعدش اسیرم کنند. می‌خواهم دروغ بزرگی برای مرگ ببافم: من یک لحظه بودم. تو یک لحظه بودی. می‌خواهم حقارت‌ها را فراموش کنم، دروغ‌ها را و نامردی‌ها را.

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

که..؟



خب این LSDa ما که وصل نشد و همین طور موند ته ذهنم که اولین آهنگی که برم سراغش لوری اندرسون خواهد بود که معلوم نیست که پسند واقع شود و بعد آهنگ هایی هست که می دونم به دانلود بیارزند و شاید اول از همه سولو های فرد فرث باشه و بعد ازون حواشی مارس ولتا شاید و سولو های ادرین بلو و لیندزی کوپر و خب حالا بقیه ش بماند. یه کتابی رو بالاخره شروع کردم و به این نتیجه رسیدم که برعکس چندتا کتاب دیگه که اول خواستم بخونمشون بعد فیلمشون رو ببینم این یکی اول فیلمشو ببینم. تو یه لیستی دیدم که داردش. فیلمی که ترجمه ش کردن صورعریان. نویسنده: ویلیام باروژ که از قضا یه جا خوندم وارد دکلمه بازی های لوری اندرسون هم میشه و برام جالب بود این قضیه حتی ازین که فهمیدم لوری اندرسون دوست دختر لو رید هستش هم جالب تر بود. جالب تر ازین حرفا شاید علاقه ی کارگردان صور عریان به ویلیام باروژ باشه. اول کتاب صورعریان یه مقدمه ای از جی.جی.بالارد هست که خب از قضا کراننبرگ کارگردان صورعریان یه فیلمی از بالارد هم ساخته که قبلا تعریفش رفته است و من کلی می پسندیدمش. داشتم دنبال عکسا لوری می گشتم یه وقتی که ببینم آی.کیو تصویریش بالاست یا نه. امروز دوباره این کارو کردم. هر چند به بیورک نمی رسه ولی تایید می کنم که ذکاوت منده. خب همون طور که بهداد شاید به سمع و نظرتون رسونده باشه هوش هیجانی اعتبار بیشتری از هوشی داری که بهش می گیم آی کیو و هوش هیجانی اسمش ای کیو باشد و به اینجاها که می رسیم من دوست دارم یه چیزی تعریف کنم به نام هوش شاعرانه که خب شاید فرقی با هوش هیجانی نداشته باشه ولی من دوست دارم یه چیزی باشه فراتر. P.E.Q په آنگاه کیو یادتونه؟ پوئتیکال!!! لوری اندرسون رو برا امیر تعریف کردم. امیدوارم امیر هنوز دانلود نکرده باشه که من ازش نگیرم و خودم دانلود کنم. امیر دانلود نکن. این هوش شاعرانه تعریفش برا خودم هم در کلام نمی گنجه ولی همون قضیه ای میشه که گفتم برا من آدم ها دو دسته اند: اونایی که از "موسیو هولو" لذت می برند و اونایی که نمی برند. یعنی ته دلم به اونایی که نمی تونن فیلما ژاک تاتی رو درک کنن فحش هم می دم که بماند. تو این عکسه لوری یه کم خنگ می زنه ولی بازم می شه یه چیزایی ته نگاهش دید. راستی دیشب هم خیلی خوب و خوش گذشت و صبح هم که خیس شده بود همه جا خیلی خوب بود. امیدوارم از آرامش های سکون دهنده نبوده باشه و حرکت و حرکت و حرکت