۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

می‌بود

.
قهرمان داستان به جای سیگار کشیدن بستنی می‌خورد؛ این شد که هیچ وقت نتونست انقلاب کنه...
.
اگه به من بود همه چی تکرار می شد. اگه به من بود همه چی تکرار می شد دوباره. اگه به من بود همه چی تکرار می شد همیشه. اگه به من بود همه چی تکرار می شد. اگه به من بود تکرار می شد. اگه به تو بود فراموش می‌شد. اگه به تو بود فراموش می شد دوباره. اگه به من بود، اگه به تو بود همه چی، همه چی، همه‌ی تازه شدن‌ها تکراری می‌بود، همه چی از اول ولی تکراری. چه خوب که به تو نیست، اگه به من بود.
.

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

KTU

****
Quiver - 2009 by KTU

Peter Hammill

.
Singularity
.
Event Horizon
.
Flat on my back, I can feel myself falling
into a singular state of mind;
as if through a fog, I can hear someone calling.
I know I'm cutting it fine,
thinking that maybe it's time to cross the line.
...
.
وسط یه راه دور و دراز که نه پای رفتن و نه راه رفتن است و نه راه برگشت
.
.

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

Jean Vigo

A Propos de Nice - Jean Vigo - 1930
10 / 9
.

عِجاب

تا حالا شنیدین کسی به خاطر یه دستی نگه داشتن چادر روی سرش دچار آرتروز بشه؟ خب من شنیدم. حتما دیدین که این افراد گاهی چادر رو به دندون می گیرن که دو دستی بتونن کاری کنن. این که حتی حاضر نمی شن چادر کشی و ازین چیزا سر کنن هم جالبه در نوع خودش. هم سنخ این چادری ها اونایی اند که روسری سرشون می کنن و مدام دستشون به اون پیچی‌ایه که لبه روسری می خوره و می افته روی شونه؛ هواش رو دارن که مثلا زیاد باز نشه و هم این که زیاد بسته نشه تا حتما گردن شون دیده بشه. اینام اگه شنیدین آرتروز گرفتن زیاد تعجب نکنین. فیلم فارسی‌ها رو هم یادآوری کنم بد نیست که توشون زنا لباس‌های به قول همون فیلما مینی‌جوب می‌پوشیدن و یه چادر گلی روش؛ نکته‌ی جالب در مورد این فرهنگ بی‌فکری وقتی بود که خانم چادرگلی کنار یه نامحرم قرار می‌گرفت و هر لحظه با شرم و حیا مشغول رو گرفتن از قهرمان ِ نامحرم، با این اوصاف که هر دو رو به دوربین بودند و بینندگان فرهیخته هر چند لحظه یک بار می تونستن چشم چرونی خودشون رو بکنند بدون این که از عکس‌العمل ِ کالای مصرفی ِ محترم هراسی داشته باشند که همون طور که می‌دونین کسی تا حالا از پرده‌ی سینما بیرون نیومده و هوارحسین‌اش که به گوش کسی بیرون از سینما نمی‌رسه و همه‌ی بینندگان گرامی در گناه نگاه به نامحرم با هم شریک هستند و در نتیجه سهم‌شون کم می‌شه (همون فکر ناخودآگاهی که آدم‌ها رو همرنگ جماعت می‌کنه.) رفتارهای متناقض این‌طوری کم نیست فقط تو همین یه مثال حجاب آدم‌ها. من کاملا موافقم که آدم‌ها آزاد باشند اگه خواستند بدون لباس در اعیان عمومی تردد کنند. اصلا چه بسا اگه چنین بشه آدم‌ها دیگه فقط در اذهان عمومی برهنه تردد نکنند. آدم‌های بیکار (اونایی که خوشی زده زیر دل‌شون و چون مجبور نیستند سگ‌دو بزنند وقت اضافه زیاد دارند) با این‌که فرصت فکر کردن هم دارند ولی معمولا آدم‌های بی‌فکری هستند. آدم ِ بدبخت معمولا به صورت (سرعت) یه سیستم فرهنگی رو جذب می‌کنه و دیگه حتی فرصت نداره بخواد به درستی غلطی‌ش فکر کنه و یا حتی بخواد کاری خلافش کنه – برای همین یه عمر یه چادر سرش می‌کنه و یا به مرور زمان همرنگ جماعت همون سیستم فرهنگی می‌شه. آدم بیکار ولی بدون این‌که توجهی به پوچی زندگی کرده باشه و یا فکری تو سرش پروبال گرفته باشه اسیر یه بازی می‌شه. می‌تونین یه آدم پولدار رو تصور کنین که از سر بیکاری شاعر شده و به احتمال زیاد داره توی یه جمله‌ی شاعرانه در دشتی به وسعت آسمان ِ آبی اطلسی‌های مخملی رو نوازش می‌کنه و گیسوان طلایی‌ ِ خورشید رو به باد می‌ده... جمله‌ش که تموم می‌شه با آقاشون می‌رن سیزده به در و اون روز شما آدمی رو می‌بینین که تمام شخصیت‌اش متاثر از این فکرشه که یه وقت مارمولکی از دامنش بالا نخزد..! البته شما این چیزا رو تو سینما نمی‌بینین، چون سینما قراره شما رو ببره سیزده به در با خیال راحت و بدون نگرانی از خزندگان ِ بی آداب ِ معاشرت. کاری که می‌کنیم اینه همه هیجانات رو می‌بریم به سمت لطافتی قلابی و همه احساسات و دریافت‌های واقعی رو یه جا رو هم دیگه می‌زاریم تو سطل آشغال دم‌ ِ در تا هر وقت لازم شد بریزیمش دورتر و اون چه وقتیه؟ وقتی که می‌شینین پای یه فیلم لجن و کثافت و وحشتناک. انگار همه‌ی ترسی که کاری‌ش نمی‌شه کرد (قرار نیست ما آدم‌ها فکری هم بکنیم) رو تو یه پلاستیک ِ استریل گذاشته باشین و با خیال راحت نگاش کنین وقتی دارین پرت‌ش می‌کنین دور (این کار آدم‌های بیکاره؛ بعضی آدم‌های عوضی که کارشون ور رفتن مدام با این آشغال‌هاست و حوصله‌ی دویدن در دشت ِ دفتر خاطراتشون رو هم ندارن حسابشون کمی جداست) یه مثال دیگه: لباس‌های مهونی با لباس‌های بیرون فرقی اساسی داره که نه در مرتب بودن و تمیزی و نو بودن که در چیزه دیگریست. می‌گن لباس ِ شب... طرف اصلا دوست نداره با اون لباسی که می‌ره مهمونی تو خیابون دیده بشه چون معلوم نیست چه موجود ترسناکی رو جذب کنه ولی تو یه مهمونی همه‌ی آشغال‌ها هم تو یه پلاستیک تمیزن... تو فیلم‌های پورنوی تلویزیونی معمولا یه کسی هست که قراره لباسش رو از تنش دربیاره ولی این کار رو نمی‌کنه..! یعنی مشغوله کاریه که انجامش نمی‌ده... تو فیلم‌های پورنوی ویدئویی ولی لزومی نداره این طوری باشه، فیلم خریداری شده و در منزل تشریف دارند و ایشون (منزل) قابلیت این رو دارند که صدها بار مصرف بشوند. ناموس؛ آقا فیلمشون رو به کسی نمی‌دن... حضرت آقا با این حال می‌دونن که فیلم‌های پورنوی زیادی وجود داره و دلیلی نداره فقط یه فیلم نگاه کنند. نقطه نظر زنانه در این قضیه خیلی این مناسبات آدم‌های بیکار و آدم‌های بدبخت ِ اسیر کار زیادی رو تغییر نمی‌ده... یه پیاده‌رویی که پر از آدمه گاهی شبیه یه صحنه‌ی فیلمی می‌شه به این معنی که مشغولیت ذهنی آدم‌ها با موضوع‌های امنیت و جلب نظر و این چیزا هر چی باشه با یه امنیت قلابی پیش میره. همه بازیگر میشن. تو یه خیابون تنگ و تاریک، شاهزاده‌ی قصه‌ی پریان هم خیلی نمی‌تونه خودش رو تو نقشش حفظ کنه و از بازیگری در میاد... رفتارهای متناقض معمولا وجوه بصری عجیبی دارند ولی نه برای آدم‌های بدون فکر. تصویر زنی که چادرش رو به دندون گرفته هم حتی می‌تونه عادی بشه... کسی که به همه‌چی عادت نکنه رسما تو جهنم به سر می‌بره... اگه بخوام یه گوشه از جهنم خودم رو براتون به تصویر بکشم یه شهری پر از آدم‌هایی خواهید دید که مدام درحال درست کردن روسری‌شون هستند به این ترتیب که قوز می‌کنن و چونشون رو میارن پایین و فرم مسخره‌ای به لب و لوچه و فکشون می‌دن و با یه دست روسری رو می‌کشن بالا تا روی پیشونی و بعد با یه دست دیگه موهایی که با پارچه‌ی روی سرشون اومده جلو رو می‌دن عقب و صاف می‌کنن و روسری‌شون رو می‌کشن تا همون نقطه‌ی قبلی که بود... در انتها نظرتون رو به عروس‌ ِ خان باجی جلب می‌کنم که از هر انگشتش یه چی می‌چکه و فوق لیسانش رو هم گرفته و چهارزانو میشینه، یه چادر از خان‌باجی قرض می‌گیره می‌اندازه رو پاهاش..! البته عروس خانم متجدد هستند و به چادر و این چیزا به دیده‌ی تحقیر هم می‌نگرند.

.

فیلم ژان ویگو رو که دیدم این جمله تو سرم نقش بست " و حجاب را از سر نیس انداخت." نه این‌که خوبی‌های این فیلم فقط همین باشه ولی من دلم خواست از همین‌ش بگم. دوربین آدم رو در نقش چشم‌چرونی‌های آدم‌های بیکار شهر می‌زاره به طوری که حالت به هم می‌خوره یا که سرت گیج بره اگه از همون آدمایی... دوربین درست می‌ره زیر دامن چندتا زن که دارن می‌رقصن درست همون جایی که آقای خوش‌پوش فیلم که کنار ساحل خوابش می‌بره دوست داره باشه... یه تصویر رقت انگیز از بی‌فکری‌های مدام آدم‌هایی که دلشون نمی‌خواد یه زن گدا زیاد کنارشون وایسه یا دوربین دور و ورشون بپلکه. بوریس کافمن ِ برادرای ورتوف هم آدم رو به وجد میاره کلا... تمامی چیزایی که گفتم تو چند تا استاپ-اکشن ساده‌ی فیلم خلاصه می‌شه؛ جایی که یه خانمی مثلا با وقار لمیده رو یه صندلی به طرفه‌العین‌های لویی ملیسی چندتا لباس‌ عوض می‌کنه تا یهو کاملا برهنه شده دیده میشه...

.

۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

Omar Rodriguez-Lopez


Omar Rodriguez - 2005
.
یه آلبومی از Keith Jarrett گوش کردم به اسم بیابلو که اونم مزه داد اساسی... که بالاخره از جرت هم چیزی شنیدم ولی ترجیح می‌دم امروزم شبیه این آلبوم باشه که تصویرش رو آوردم. من قبل از این که آلبوم رو گوش کنم کاورش رو دوست داشتم، فکر کنم یه باری هم یه جایی گذاشتم. خلاصه اینم مزه ای داد برای خودش.
.

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

اوایل فروردین

.
یک ـ چرا آسمان خراب نشد وقتی که دروغ گفت؟ زمین چرا زیر پای بازیگران را رها نکرد؟
دو ـ چرا در انتهای هر ساعت من هنوز هستم؟ بی‌نفس، زنده و دقایق مرگ من ثانیه‌های خنده‌های ناگهانی بی‌شرمانی که چنان برهم ریخته‌اند، فاصله‌ها را با خنده‌های مریض طی می‌کنند و درهم می‌گذرند...
سه ـ قاتل همان دم که می‌کشد، می‌میرد و آن‌که کشته باید و نیست همه‌ی هستی مجازی‌اش را در انتقام می‌جوید و هر دم‌اش پوچ است، دیگر نیست.
چهار ـ اسبی را که پاهایش شکست، می‌کشند، نه زیرا که زجری دیگر نبایدش، که مرگی ناکام گذر کرده است و باید به چنگ آید. این اسب نیست که دیگر زجر نمی‌کشد.
پنج ـ‌ سوار پیاده می‌شود، دیگر رسیده است، سرابی که هر دومان را سیراب نکرد. او دیگر رسیده است، پیاده می‌شود و در چشمانم نگاه می‌کند، با خنده‌ای از چشمانم خلاص می‌شود، پاهایم سالم است، خاطر اسبی دیگر، جایی دیگرش، برای زجری دیگر، نفرتی دیگرش، ولی خون از سینه‌ی من فواره می‌کند، زمین‌گیر می‌شوم و نمی‌میرم تا زجر بکشم.
شش ـ پاهایم، سراب بود، می‌رود، سراب می‌شود، بود و من ندیدم که دیگر بود. از خودم من، از خودم، من از خودم بیزارم...
هفت ـ حالا زمین فراموش کرده است که باز شود و قربانی‌اش را ببلعد، آسمان هم بر سر من سراب می‌شود.
هشت ـ چرا دریا مرا سیلی نشد وقتی که تو شد او؟ او شد دروغ، دروغ شد من...
نه ـ چه هستی بیخودی داشتم...
ده ـ سال نو؛ دوباره مرور روزها، سالگرد دروغ‌هایش...
یازده ـ چه هستی بیخودی دارم از وقتی با دروغ آمیزش کردم.
دوازده ـ واقعیت من نیستی بود و هست و خواهد بود...
سیزده ـ به چشمانم نگاه می‌کند و دیگر نمی‌خندد، نمی‌خندد تا بتواند به من نزدیک‌تر شود، لازم نیست بخندد و جایی دیگر را ببیند تا بگوید من نیستم، جایی دیگر را نگاه نمی‌کند تا به خودش، به من بگوید که نیستم نبوده‌ام و نخواهم بود، درست در چشمانم خیره شده است و می‌گوید "نیستی، نبودی و نشاید..."
.

Nektar

Remember the Future - 1973
.
چیزایی که یه پراگرسیو-باز رو راضی می کنه تو این آلبوم هست؛ کاور مفصل, کانسپت و لیریک بازی و هم ریتم های متغیر و ملودی های دگرگون شونده ... البته برای این کاره هایی که در مراحل سیر و سلوک به جاهایی می رسند که دنبال سازهای نو و دیگرگونه نوازی ها هستند شاید راضی کننده نباشه ولی خلاصه خیلی پراگرسیومآبانه است. یه ترکیبی از ELP و Genesis و چیزای دیگه نه به این معنی که اینا می رن زیر پر و بال این گروه یعنی این که یه تیکه ازون یه تیکه ازین. لیریک ش معلومه که نوشته ی آدمی نیست که به زبان مسلط باشه. البته اعضای گروه انگلیسی اند با این حال که گروه از آلمان برخاسته. یه جاهایی حتی یاد پینک فلوید هم می اندازه آدم رو مخصوصا Echoes. بدون هیچ ارتباطی دلم برای Gentle Giants و به ویژه آلبوم های بدشون که زیاد گوش نکردم هم تنگ شد. در مجموع آلبوم پراگرسیو خوبی است...
.

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

Mehdi-Musicology

.
هر آن چه از نوای موسیقی بر ما گذشته و حال و کمی آید...
خب تنها چیزی که من رو خوشحال می کنه اینه که خبردار بشم سرطان دارم. یه بار تو خواب سرطان داشتم و کلی خوش بودم, وقتی بیدار شدم ناراحت بودم که خوش بودم با سرطان داشتن. ولی الان با استیصال زیادی می خوام که هلاک شم! گفتم اگه سرطان بگیرم وصیت نامه ی موسیقایی لازمه که حتی آدم موقع مردن ترجیح می ده آهنگ گوش کنه تا این که یه هیولایی کنارش باشه. همه ی من تو سال هایی که آهنگ گوش کردم هم این جا نمایندگی داره و این من ِ موسیقایی حالاست, حالا که 2010 شروع شده, من تو این ده نفر خلاصه می شم. امیدبارم چیزی از قلم نیافتاده باشه. قبلا ها گروه ها رو ردیف می کردم ولی در واقع این جوری منظورم بهتر رسونده می شه. این ده نفر رفقای من هستند به شدت و وقت زیادی صرف دریافت شون کردم و از مصاحبت باهاشون کلی کیف کردم و تو کار پیدا کردن آهنگ های بیشتری ازشون هستم و از بعضی هاشون کم شنیدم و از بعضی هاشون همه چی شنیدم. حتی این ردیف نشون می ده که به چه نسبت در گیرودار کدوم گونه ی موسیقی بودم و به چه نسبت و چه جوری مهدی سازبندی می شه D:
امیدوارم این هنرمندان اسیر دانلودبازی های کیلویی و دارم و ندارم های آرشیوبازها و این بازی های هیولاها نشن و البته طبیعت ما را از دست این دار هلاکت نجات بدهد.
.
MEUSICOLOGY - 2010 - 10 years passed
.
1- Frank Zappa
2- Omar Rodríguez-López
3- John Zorn
4- Björk Guðmundsdóttir
5- Jimi Hendrix
6- Bill Evans
7- Adrian Belew
8- Fred Frith
9- John McLaughlin
10- Danny Carey
...
.
p.s. درون ِ من تلخی مذابی است که گاهی برهم زده می شود و چنان ناگوارم می کند زنده بودن را که نمی دانی و خودم نمی دانستم وقتی درونم همه درد بود روزگاری بس خوش بود که اشکی سرازیر می شد و برهم زدگی ها فروکش می کرد و حالا کوهی آتشک فشان شده ام و تمامی ندارم این تلخی ِ عذاب...
p.p.s. حالا خوب می فهمم اگه بخوام چیزی تو قلبم فرو کنم چاقو اصلا خوب نیست و همون پیچ گوشتی بهتره
.p.p.p.s. قدمت رفاقتم با هیچ کدوم ازینا بیشتر از 5 سال نیست و بعضی هم که بیشتر از یه سال نمی شه...
.

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

Send to wAll

.
ساعت یازده و نیم خوابیدم و نیمه‌های بامداد تاریک روز اول فروردین از خواب بیدار شدم و دو تا پیام کوتاه دیگه که رسیده بود رو مجبور شدم بخونم تا ببینم ساعت چنده. می‌خواستم بی هیچ درنگی اون وقت شب چشمام رو ببندم و بخوابم ولی نشد. یه عید نوروز مزخرف دیگه از سرمون گذشته... پیام‌های کوتاه به خاطر تو ذوق زدن‌هام از پارسال کمتر شده بودند. یه ویژگی مشترک این پیام‌ها مثل همیشه تلاش پوچ‌شون برای متفاوت بودن بود. نمی‌دونم چه اصراریه... بعضی پیام‌ها که به طرز ابلهانه‌ای کپی هم بودند، در مورد اونا حرفی ندارم که حجتم رو با این جور آدم‌ها تموم کردم و بیشترشون هم فهمیدن که دور و ور من نپلکن کمتر تو ذوق‌شون می‌خوره ولی بازم آدم‌های نفهم این‌جوری کم نیستن که کارشون اینه که اس‌ام‌اس‌ها رو فوروارد می‌کنن. اون اس‌ام‌اس "آدم به آدم نمی‌رسه..." حتما برا شما هم اومده، نه؟ از من به شما نصیحت با هیولاهایی که این پیام رو برای شما هم فوروارد کردن زیاد وقت نگذرونید که اینا ناجورترین گونه‌های هیولا هستن، گونه‌ی دیگه‌ای از هیولاها که کمتر آزاردهنده‌ان اونایی اند که اس‌ام‌اس‌ رو برای همه می‌فرستند و تا بار سنگین نوعی وظیفه‌ی کثیف رو از رو دوش خودشون بردارند. البته گونه‌ی نادری از هیولاها هم هستند که ازین کارا نمی‌کنن و شناسایی‌شون ازین حرفا کمی پیچیده تره ولی به شدت متعفن هستند، من گاهی شبیه اون گونه از هیولاها می‌شم ولی تلاشم رو می‌کنم که فاصله بگیرم.

.

.

خوشبختانه هر سال انگار این مراسم رو با تعداد کمتری هیولا باید سر کنم و امیدوارم تا سال‌های بعد این تعداد به یک نفر کاهش پیدا کنه، روز آخری که گذشت تقریبا سه بار گریه‌م گرفت به خاطر دردهای خیلی خیلی قدیمی، به خاطر بدی‌هایی که ذره‌ای امید برای تغییر کردن‌شون هنوز تو دلم مونده که اگه نباشه مردن برام یه امر آنی می‌شه. هر چی بیشتر می‌گذره امیدم به ذات آدم‌ها کمتر می‌شه. بر خلاف حرف یکی از هیولاهایی که چهار سالی مجبور بودم تحملش کنم من نمی‌خوام که خلاف جهت شنا کنم و هیچ علاقه‌ای به متفاوت بودن ندارم، گاهی هم که به نظر متفاوت می‌رسم به خاطر این نیست که من با بقیه فرق دارم، دلیلش اینه که بقیه با من فرق دارن. من هیچ اصراری ندارم تا با یه پیام کوتاه یا بلند بخوام بیشتر نمود کنم تا یکی از هیولاها من رو بیشتر از یه هیولای دیگه دوست داشته باشه، کلا برام شرم‌آور بوده که بعضی‌ها دوستم داشته باشند انقدر که خودنمایی از سرم پریده و این چندین سال آخرم که کلا موضوع این چیزا نبوده...

سالی که گذشت بدترین سال زندگی‌م بود... هر سال بدتر از پارسال و سال‌ ِ تولدم مزخرف‌ترین سال ِ زندگی‌م! سالی که گذشت حداقل فهمیدم دوست داشتن چه حسیه و چه شکلیه و فکر می‌کنم دیگه بتونم همه‌ی دوست‌داشتن‌های قلابی و هیولایی رو تشخیص بدم.خیلی بامزه شد که می‌خواستم به اندازه‌ی یه شمع بنویسم و برای یه جمله‌ی آخر شمع خاموش شد.

برنامه‌های تلویزیون شده بود سه چهارتا گروه موسیقی که به طرز فجیعی مثل هم بودن، مجسن نامجو، کیوسک، 127، آبجیز، اینا اگه قابل تحمل‌ترین‌ها بودند هم می‌شد دید که دست کم شعرهاشون تکرار همدیگه بود، ترکیب‌های متضادگونه‌ی عبارات برای خنیدن، کاری که تو دبیرستان شاید انجام می‌دادیم روی بورد راهرو یا کلاس چیزایی شبیه این دری‌وری‌ها می‌نوشتیم و بقیه می‌خندیدن، کنارهم گداشتن چیزایی شبیه موبایل و آخوند منظورمه. از کیوسک که همیشه حالم به هم می‌خورده چون از دایراستریت خوشم نمی‌اومده، از محسن نامجو هم که فقط اولین بار که ح یه آهنگی ازش برام گذاشت خوشم اومد و دیگه تازگی‌هاش که اصلا نه خودش نه دری‌وری‌هاش قابل تحمل نیست، 127 یه ذره قابل تحمل هستند اگه نخونن. یاد اون قبل‌ترها هم افتادم که برنامه‌ی کثافت‌های ماهواره‌های فارسی شویی رو هم می‌دیدیم، چه تهوع آور...


پی‌نوشت و شمع سوخته: تصاویر یادگاری پارسال آخرای زمستون که با س کلی انیمیشن دیدیم. این انیمیشن دودوک رو ازون دوتا انیمیشن‌های معروفش بیشتر دوست دارم.

.

The Aroma of the Tea - Michael Dudok de Wit - 2006
.
.

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

۱۳۸۸ اسفند ۲۷, پنجشنبه

گزیده ی تنها یی

Massive Attack - Heligoland

یکی از راه‌حل‌های آدم‌هایی که از اطرافیان‌شون رنجیده خاطر شده‌اند اینه که بعد از یه مدت اطرافیان جدیدی فراهم می‌آرند. داشتن اطراف‌های زیاد خودش تواناییه خاصی است. برای من همیشه این طور بوده که طرف‌هام در مدتی طولانی گرد آفریده می‌شن و در مدت کوتاهی انقدر رنج خاطر ایجاد می‌کنن که خلاصی از این همه اگر خود رنجی باشد، خود به خود آسودگی زیادی در پی دارد. خیلی این خوب نیست ولی از چیز بدتری می‌خواستم بگم. آسودگی ازون جایی میاد که آدم دیگه به خاطر نامردی‌های دیگری خودش رو مسئول نمی‌دونه و تاریخچه‌هایی که دیگران از دروغ‌هاشون ساختند برای اطرافیت‌شان آدم رو آزار نمی‌ده لااقل از آن جهت که آدم دستش رو از جنایت شسته و می‌تونه بشینه کنار بقیه‌ای که قراره بهشون ظلم بشه. آخه این شد کار؟ ولی چاره چیه؟ آدم در اطرافش گاهی با تکرار این تاریخچه‌ها به لرزه می‌افته. آدم‌هایی که اشتباهاتشون رو تکرار می‌کنند یا که علاقه‌ی خاصی به تکرار اشتباهات دیگران دارند. خب گاهی جوونی‌ای که با بعضی موسیقی‌ها و فیلم‌ها رفته آدم رو عذاب می‌ده ولی من نمی‌خوام حتی لحظه‌ی گذشتنی از مدتی از زندگی‌م به مدت دیگه وجود داشته باشه، ملاک‌های خوبی و بدی آهنگ‌ها و فیلم‌ها برام چیزی بوده که هنوزم هر چه تو هر دوی این‌ها سری از آب در آورده باشم فرقی نکرده باشه، هنوزم پای خیلی آهنگ‌ها و فیلم‌هایی که قبلا دوست داشتم وایستادم، بخوام منظورم رو بفهمونم می‌گم که من آدم‌هایی که راست می‌گن رو دوست دارم و آدم‌هایی که دروغ می‌گن رو دشمن می‌دارم و جوونی‌م رو گذاشتم پای آدم‌هایی که راست نمی‌گن و دروغ‌هاشون رو به خودشون میگن نه من و فرق من ِ نوچوون با من ِ جوون می‌شه اینکه بر سر ایستادن پای ملاک‌هام سرسخت تر باشم اون‌قدر که بتونم فقط با آدم‌های راست گو طرف بشم نه آدم‌هایی که از انتقاد می‌ترسن و در نتیجه همه‌ی ملاک هاشون خنثی و تحمیلی ازاطرافه... ملاک فرعی میشه این که از کسی که ازت تعریف می‌کنه بر حذر باش... یام اینکه آدم‌های مسامحه کاری که از دیگران انتقاد نمی‌کنن مبادا از دست‌شون بدن آدم‌های بیخودی هستند... آهنگ‌های خوب و کوچک دوست داشتنی هم وجود دارند، آهنگ‌هایی که بچه‌های راست گویی هستند ولی من رو درک نمی‌کنند، من دوستشون دارم هر چند بده بستان این رفاقت یک طرفه باشه. راست‌گو‌ها هر چه کم هر چه کوچک باشن حقیر نیستند و آدم همیشه می‌تونه ببینه که مترصد رشد کردن هستن. فیلم‌ها و آهنگ‌هایی رو می‌شناسم که من رو درک می‌کنن ولی دوستی‌م با نوجوونی‌هام رو از دست نمی‌دم که من همون من هستم کمی رشد کرده. آدم‌هایی رو می‌شناسم که آدم رو هم جایگزین می‌کنن انقدر این کار رو می‌کنن که به یکی برسن که علی الظاهر وجه متعالی وجود ناراستین خودشون باشه ولی خب که چی؟ یکی مثله خودشونه و به سرعت جایگزین خواهند شد و این جز چرخه‌ی مصرف گراییه؟ رفتارهای حیوانی تو فاحشه خونه‌ی سرمایه داری... خریدن لباس‌های جدید، آدم‌هایی که خاطر در هم ریخته‌شون با خرید کردن آرامش پیدا می‌کنه... تا حالا احساس یک کالای مصرفی بودن بهتون دست داده؟ به من دست داده نه یه بار نه دوبار... من از دنیای کفش‌هایی میام که تصمیم گرفتند به پای هر نامردی نروند... نه ولی اگه همه چی قرار بود جبری باشه من یکی نمی‌خواستم زنده باشم و این زنده موندن شده جبری برای خودش... توی دنیای مجازی همه می‌تونن به هم حالی کنند که عین هم هستند... تو دنیای مجازی کسی مجبور نیست دروغ بگه... توی دنیای مجازی همه چی دروغه و همه راحت دروغ میگن... توی دنیای مجازی آدم یه شخصیت دروغی می‌سازه که اون هر چی باشه راست گوست. توی دنیای این جور مجازی همه چی راستکیه و همه عین همند... من همه دوستای مجازی رو ریختم دور چون شبیه واقعی‌شون شده بودند لااقل برای نگاه من... دیروز مجازا حضوری تازه پیدا کردم تا اطرافیانی پیدا کنم که نمی‌شناسم و لااقل ندونم که دروغ‌گو هستند... من درنگی کردم تا حالتی مثل حالت جایگزین کردن آدم‌ها برام پیش نیاد... همه طرف‌هایی که پیدا شدند به طرز عجیبی عین قبلی‌ها بودند حتی در قیافه حتی در رفتارها حتی در اسامی... واقعا ترسناکه... تعریف من از چیزهای ترسناک بر می گرده به ناشناخته بودن‌شون ولی می‌دونین ترسناک‌ترین چیز اینه که چیزی نباشه که نشناسی... خلاصه من آدم‌هایی رو می‌شناسم که توانایی زیادی در جایگزین کردن دارند کاری که برای ذات آدمی زیادی دشواره یام این که اساسا لعنت بر این ذات آدمی... حیوانی مثل من هستم که آدم‌ها می گزندم...
.
پانوشت: اون کاور خود آلبوم نیست برای EP ایست که مشموله این آلبوم شده بعدتر و چند روزی روی دسکتاپم بود تصویرش
.

۱۳۸۸ اسفند ۲۵, سه‌شنبه

Moon-sCream

.
She wears sun cream
I'm fragile even for the moon
There's this shadow cast upon her eyes
Yet i seek the moon
The strange way i see that look in the sun
The sun's blocked even by that simple moon lotion i have to use
She wears glass sun is broken she comes not out in the sky ! a
I told 'er nowt to lose Vitamin D in my Dream
.
.
.
.

۱۳۸۸ اسفند ۲۱, جمعه

Charlie Parker

.

Jack Kerouac - Poetry for Beat Generation - Charlie Parker

.

Charlie Parker looked like Buddha

Charlie Parker, who recently died

Laughing at a juggler on the TV

After weeks of strain and sickness,

Was called the Perfect Musician.

And his expression on his face

Was as calm, beautiful, and profound

As the image of the Buddha

Represented in the East, the lidded eyes

The expression that says "All Is Well"

This was what Charlie Parker

Said when he played, All is Well.

You had the feeling of early-in-the-morning

Like a hermit's joy, or

Like the perfect cry of some wild gang

At a jam session,

"Wail, Wop"

Charlie burst his lungs to reach the speed

Of what the speedsters wanted

And what they wanted

Was his eternal Slowdown

...

.

۱۳۸۸ اسفند ۲۰, پنجشنبه

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

To dye or no tomorrow

.

I can't yet see why she gave me thee

The earth had, had come to be

Morning flowers red, red I could see

So many times love, she brought me

.

Rose bed, we could lay hands in green

I can't yet believe she was not then within

Her head seeked the sky, I had just seen

White was delight, within, all dream

.

Thee was dead, is dead my land

She would have someone buy her love, new brand

Thus is her rosebud laying under the sand

Dyed in red, colors all fake, lies so grand

.

Thee ain't with body, soil sucked off blood for tomorrow

I did mourn thee now, so did she yesternow

My corpse, she can have the wind to blow

disembodied My love, away, is to go

.

Dead, as if life couldn't be my demand

dries in ground, bloody color of my hand

.

.

۱۳۸۸ اسفند ۱۷, دوشنبه

من و هشتم مارس

.
هشتم مارس روز جهانی مان, روز "شورش زنان کارگر علیه برده داری در آشپزخانه"
.
فارغ از معماری؛ دیگه خیلی ساده وقتش رسید که خیلی عکس ها و چیزهای دیگه رو دیلیت کنم, که نه لزوما به معماری ربط داشته باشند, منظورمه که الان دیدم چقدر به هم ریخته چیزای زیادی ذخیره کردم که دیگه لزومی نداره باشند از جمله تصویر یه کرگدن در حال راه رفتن...
اگه می شدم دوباره انتخاب کرد حتما عمران رو بر می گزیدم که معماری حتی به درد محاسبه ی لای جرز هم نمی خوره. معماری زیر و روش هم بکنی بیشتر از مراسم گروهی برای دختربازی و پسربازی نمی شه که قضاوت در بدی و خوبی ش بماند
.
.

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

عادم دسته جمعی : داستان

.
ریسمانی بود به نام صداقت که وصلش می‌کرد به نام هستی، می‌خواندمش روز و شب ریسمانی بود ...........پاره شد؛ نه آن وقت که نبودم و بودید شما ......گرد‌ ِ هم، ...............که ذات هستی در دستانم تاول می‌زد، آن‌جا که من جای دوری نمی‌رفتم، که تحقیر شد. ...................بی سر و پا دلم سالی مرده، نعش دست‌هایم را می‌برم تا در عزای‌شان بنشینم. ...........................................همه‌ی من چنان ساده انکار شد که احساساتم رو به فساد رفت. .......................هیچ بزرگی‌ای را تحقیر نکردم تا جا باز شود. ...............................................................................


پانوشت: در سی امین روز فروردین سال نود بخش هایی از این نوشته به نظر نگارنده بیش از اندازه مزخرف آمده در فایلی ذخیره و پاک شد। نگارنده که بسیاری از دری وری های روزهای قبل تر در زندگی را فراموش کرده است حالا نگران مواجهه با این نوشته ها شده است و در وقت مقتضی سعی خواهد نمود که بسیاری از این نوشته ها را به ترتیبی که گذشت به سانسور مبتلا نماید। باشد که این دوباره از نظر گذراندن هجویات نگارنده را کمی ارتقا بخشد। از همه مخاطبین بسی پوزش می طلبم من ....
.

۱۳۸۸ اسفند ۱۲, چهارشنبه

Do Make Say Think

You, You're a History in Rust (2007) a
by "do make say think" a
.
.

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

That is not Ok

.
یکی از موانعی که باعث می‌شه آدم خودش رو به درک واصل نکنه اینه که به بعدش فکر می‌کنه... منظورم از بعدش آخرت‌-اش و عاقبت-اش نیست منظورم اینه که آدم مشغول این می‌شه که بعدش بقیه چی فکر می‌کنن و بعد حس ِ بعد از خودش رو تجربه می‌کنه و می‌بینه که چه احمقه که این لوس بازی‌های بچگانه رو انجام می‌ده، خب یعنی نمی‌کنه این کار رو... می‌دونی؟ وقت درستش یه وقتیه که به هیچ لحظه‌ی بعد از این لحظه وصل نمی‌شی... منظورم این نیست که برات مهم نباشه بعدش چی می‌شه و منظورم اینه که وصل نشی همین...
.
i wish i had a smile on your face
.
من تو را اسیر ِ خودت می‌کنم. من تو را آزاد ِ خودم باید. تو را من دردی است بی درد ِ مان و من را تو دردی بی پایان، بی درمان...
.

OK, shiu doesn't love me, shiu never would
.
در به در دنبال آهنگی‌ام که موقع مردن گوش خواهم کرد، نمی‌دونم چرا. چی چرا؟ می‌دونی؟
.
i wish could stop thinking about my epitath so that i could do what is hard to do
.
. تصویر، تصویر جف باکلی ست. کاش جای اون بودم و اون جای من گاهی که فکر می‌کنم خیلی هم حیف نمی‌شیم.
.
.