۱۳۸۸ بهمن ۱۱, یکشنبه

۱۳۸۸ بهمن ۸, پنجشنبه

نشانه شناسی

.
.
گفتم ببینم تو مشتش چی قایم کرده، نشونم داد؛ کبودی چشمام.
.
چیزی که در بالا نوشتم چیزه خوبی نیست چون من رو یاد نوشته های ژانکولری می اندازه ولی نوشتم ش با این حال که ببینم تو مشتش چی قایم کرده، نشانم داد.
.
.

۱۳۸۸ بهمن ۶, سه‌شنبه

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

Adam Elliot

Mary and Max (8/10) a
.

هنوز با راوی هایی که روی فیلم ها صحبت می کنند کنار نمیام چه حرف هایی که می زنند به شدت جذابه و معمولا مخاطب رو می تونه مدت ها همراه خودش کنه. من رو یاد او کتاب خداحافظ گری کوپر می اندازه که همه گفتند بخونش و ده صفحه شو خوندم دیگه ادامه ندادم. واقعا بیخود بود. ولی تو فیلما... پیش میاد... تو فیلم چنین جه پیادو هم این رسم رو به بازی گرفتیم نه به این معنی که بگیم بده یا خوبه, فقط خواستیم سوالش لیجاد شه و آدم متوجه شه که چقدر بی هویته... نه... به هر حال این راوی هایی که میان رو فیلما حرف می زنند و بی هیچ محدودیتی از درونیات شخصیت ها هم می گن معمولا جذابند درست به همون شکلی که مثلا اگه یکی برامون یه داستانی از مثلا تضاذف فلان روزش بگه و همه جور قضاوتی رو هم وارد خاطره ش کنه می شینیم دو سات حرفاشو گوش می دیم. فیلم Amelie هم خوب یکی از ترفنداش همین بود و راوی بود که داستان شلوغ و جذاب رو شلوغ تر هم می کرد. حالا از این حکایت راوی ( تو فیلم البته ) بگذریم که هم چنان مشغولیتی ست که تکلیفش معلوم نیست. یا بهتر بگم هنوز با اون سیستم بی روایتی که تو ذهنم دارم نمی تونم تطبیقش بدم. این فیلم مری و مکس من رو از همون اول برد تو فضای اون فیلم کوتاهه که اسمش یادم نیست و یارو یه سنگی بهش خورد و دچار چند سانت جابه جای خودش از خودش شد. و به هیچ وجه از "دختر کارخانه ی کبریت سازی" ی آکی کوریسماکی بهتر نبود. گریه ی ما رو که در آورد. خیلی از برخورداش تکراری بود و مزه هاش هم همین طور ولی یه جوری پخته و بدون جو زدگی لااقل. این روزا انیمیش ها (ی بلند البته) تقریبا هیچ فرقی با هم ندارند ولی این یکی یه ذره فرقی با هم داره!

بهتره بیشتر فکر کنم کلا ...
از تیم برتون هم متنفرم و یه جایی براش باز کردم تو یه پایان نامه ی خیالی که عنوانش هست "دروغ و هنر" . ولی با این حال آلیس در سرزمین عجایب رو بیاد می بینم که ارادتی داشتم من به این آلیس که هنوز دلم نمی خواد دل بکنم.

۱۳۸۸ بهمن ۳, شنبه

قفس - سقف



.
.
مجادله : این جا دل گیره - این دل جاگیره
استدلال : این دل اسیره - این سر دلیره
.
.

۱۳۸۸ بهمن ۲, جمعه

23:45

.

.

من همه‌ی شعرهای تو را خوانده‌ام

همه‌ی شعرهای تو را خوانده‌‌ام

جمله‌هایت

شعرهای تو را خوانده‌ام

حروف

تو را خوانده‌ام

خوانده‌ام تو را شعرهای همه‌ی من

.

.

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

اواخر دی ماه




.


آه از نهاد درخت ِ من؛ بهترین کار زندگی‌ام پاک کردن تخته بوده - من مسئول پاک کردن تخته سیاه بودم گاهی - من استاتوس‌های آسمانی رو تخته سیاه می‌زاشتم گاهی - من نوشتن با گچ رو تخته سیاه را دوست می‌داشتم و برای این که از بیت المال استفاده شخصی نکنم به بهونه‌ی حل مسئله حال گچ‌ها رو می‌بردم – مسئله‌های هندسه برای این کار بهترین بودند می‌شد خط کشید – مسئله‌های ریاضی هم خوب بودند - تو راهنمایی یادمه مسئول تخته می‌تونست کنار تخته نقاشی بکشه به بهونه‌ی این که مثلا بنویسه امروز چندمه - من بسم الله الرحمن الرحیم رو از رمق انداختم و کردمش به نام خدای خوب و مهربون - من تخته‌های زیادی دراز مدرسه‌مون رو دوست داشتم که حتی از تناسب 16:9 هم جذاب تر بود - من عاشق سبزی تخته سیاه بود - من زنگ تفریح ها با تخته سیاه به حیات مدرسه نگاه می‌کردیم - من مراقب همه‌ی گچ‌هایی بودم که سن شون می‌رفت بالا و همه دلشون می‌خواست دور بندازنشون . - من روی صندلی معلم‌ تکیه می‌دادم و پام رو می‌انداختم رو تاقچه و یاد کلمنتاین عزیزم می‌افتادم - من گاهی کلانتر بودم همون کلانتر جان فوردی من شاید به صندلی‌ها آسیب زده باشم وقتی روی دو پایه تاب می‌خوردم و درخت خوابگاه شریف رو نگاه می‌کردم من یه درخت سبز توی اون خوابگاه داشتم – پیش‌دانشگاهی یه روز از پنجره دیدیم که چند مرد از درخت‌ها بالا رفتند و شاخه‌های درخت من رو بریدند – من به بعضی دوستام درباره‌ی اون درخت توضیح می‌دادم – شاید همه ی سال آخر مدرسه اون درخت هوام رو داشت، قبل از اون من هوای اون رو داشتم – پیش‌دانشگاهی حال من بد بود – درخت هوام رو داشت تا یه زمستونی بریدنش، ولی باز هم شاخ و برگ کرد ولی نه برای من بعد از من – من برای اون درخت اشک ریختم، سال‌های قبل‌ترش برای چیزایی اشک می‌ریختم که خیلی‌ها – اون سال با یهونه‌ی تنهایی خودم برای اون درخت اشک ریختم. من دیگه کاملا از حیاط بزرگه‌ی مدرسه بریده بودم – برای همین هنوزم می‌رم اونجا و بسکتبال رو فقط به‌خاطر حیاطش به فوتبال ترجیح می‌دم. من به خاطر اشتباهات اون سال تاوان زیادی پس دادم، اشتباهی که اشتباه نبود درست بود فقط باید زودتر اتفاق می‌افتاد – حال و روز پیش‌دانشگاهی‌م باید سه چهار سال قبل‌تر پیش می‌اومد، ولی خب دست کم می‌دونم که دست خودم بود – الان من دارم تاوان چیزی رو پس می‌دم که از دست من خارج بود – من می‌تونستم با یه خودخواهی کوچیک الان این حال و روز رو نداشته باشم با یه دروغه کوچیک – من می‌تونستم مثل بقیه آزار دادن دیگران برام خیالی نباشه. سال آخر دبیرستان عکس زیاد می‌گرفتم یا یه دوربین دیجیتالی که 50 تا بیشتر جا نداشت یادمه – ازون درخت هم عکس می‌گرفتم و حالا سی‌دی‌هام خیلی بی‌شرمانه خراب شدند و بیشتر عکسا از دست رفتند. من روی میز ضرب می‌گرفتم و بعد می‌رفتم تخته رو پاک می‌کردم. می‌نشستم کنار پنجره تا دوباره معلم می‌اومد. دیگه عادی بود معلما ببینن نشستم رو صندلی و منم بی هیج هول و ولایی می‌رفتم سر جام - همه بچه‌ها اون سال آدمای ترسناکی شده بودند و شده بود مثل الان که یه فضایی رو درست می‌کنند که آدم ترجیح می‌ده بمیره – همه چی رو فراموش کرده بودند و روز به روز بیشتر تو چشماشون می‌دیدی که همیشه دروغ می‌گفتند. مثل الان که ترجیح می‌دی تو چشم کسی نگاه نکنی – البته کسی پیدا هم نمی‌شه که پنج ثانیه هم که شده تو چشات دووم بیاره – کسی وقت این چیزا رو نداره. یه عکسی از درختای کنار پنجره‌ی کلاس نگه داشتم ولی این برگ‌ها برای درخت من نیست. این برگ‌ها برای تابستون بعد از کنکوره فکر کنم. کسی نمی‌خواست وقتش رو با یکی تلف کنه که از درس بندازدش، زنگ نفریح یه شوخی‌های بی‌مزه می‌گذشت و حرفایی که به درد یه استراحت 5 دقیقه‌ای بخورند و کسی فکرش رو مشغول نمی‌کرد – دوباره آدم‌ها ترسناک شدند – ولی هنوزم لااقل یه عده ظاهری حفظ می‌کنند – کسی نمی‌خواد وقتش رو با کسی تلف کنه که به درد آینده‌ی دور و نزدیکش نمی خوره – حالا درد چیه؟ آدم می‌مونه که واقعا دردشون چیه؟ من می‌مونم که واقعا درد خودم چیه؟ من حتی با یه نگاه آدمی زادی هم برای همه‌ی زندگی‌م راضی می‌شم. واقعا چیز زیادی نمی‌خوام. امیدوارم اون درخت بی‌وفا هم بدونه که من آدمی‌زادی عاشقش بودم. که اون سال هیچ تصوری از هیچ جای دنیا نداشتم و با همون درخت راضی بودم. فکر و ذکرم. بعضی‌وقتا با خودم فکر می‌کنم که چقدر حقیرم که نیازهام انقدر حقیرند و بعد می‌بینم این‌جوری فکر کردن خیانت به اون درخت می‌شه. همه کاری کردم که درختم به خودش بباله و بدونه که ارزشمنده و اون برعکس همه کاری کرد تا ثابت کنه هر کاری که برای من کرده برای بقیه هم می‌کنه و ارزش خاصی ندارم و این درخته که اساسا بخشنده است. همیشه این حرف تو دلم موند و به درخت نگفتم که هیچ کس آدمی‌زادی تو رو نگاه نمی‌کنه. اگه چشم کسی رو دیدی خیال نکن که داشت تو رو می‌دید... منم مثل درخت ساکت شدم. ترسناک نیستن آدم‌ها وقتی انقدر منفعت‌طلبانه نگاهت می‌کنند و وقتی به درد نخوری... می‌مونم که دردشون چیه؟ درد من چیه؟ من یکم زیادی قانع نیستم؟ زیاده‌طلبی واقعا انقدر نشاط آوره و انگیزه می‌ده برای زندگی؟ من انقدر کمم؟ که زود تموم می‌شم... دست کم انقدر زیاد هستم که از یه درخت یه زندگی طولانی برای خودم دست و پا کنم. که یه عمر درخت حوصله‌م رو سر نبره... این همه سیب روی زمین افتاده که افسرده... هر سیبی فقط جای یه گاز روشه... من می‌خوام خورده بشم... ولی آدم‌ها نمی‌خوان سیب بخورند. می‌خوان سیب گاز بزنن. من نمی‌خوام دیگه برای آدم‌ها بمیرم. می‌خوام پای یه درخت بمیرم، می‌خوام به درد درخت بخورم که همه‌ی دردم بود. می‌خوام اشکام برای درخت باشه تا بزرگ شه و بعد من رو کوچیک ببینه. نه اینکه با گریه کردن خودم رو برای کسی کوچیک کنم و به دردی‌ش هم نخورم. درخت با همه‌ی بی‌معرفتی‌ش همه‌ی درد زندگی و زندگی دردناک منه. پنجره رو باز هم بستم تا گرد و خاک گچی که از تخته پاک‌کن تکوندم نیاد تو. باور نمی‌کنین چه صدای خوبی داره تکوندن تخته‌پاک‌کن ابری. تو این حیاط کوچیکه همیشه زودتر بارون می‌اومد و بعدش اون حیاط بزرگه... درخت ِ من برای من نبود یه وقت فکر نکنین من می‌خواستم صاحبش بشم. درخت ‌ِ من بود چون خواسته بودم همون درختی باشه که پاش بمیرم. شاید درخت ِ کسای دیگه‌ای هم بود. حسادت هم هیچ موضوعیتی نداره، چون برای من کافی بود. هر چه نباشد درخت برهنه است. درخت راست نگوید دروغ هم نمی‌گوید. ارزشش را هم دارد. تا حالا متن با کلمه‌های درشت نوشتید؟ خیلی درشت خیلی زیاد مثلا صد صفحه کلمه‌ی درشت؟ یه بار بنویسین. کلمه‌های خیلی بزرگ.


۱۳۸۸ دی ۳۰, چهارشنبه

عقیده

.
.
بیشتر از یک مرده از خودم توقع داشتم... که مرده خودخواه نیست و من هستم. آدم با عقده آدم نمی شه. داخل پرانتز به خودم گفتم چرا من انقدر در مورد همه چی اظهار نظر می کنم، دیدم که کلا زیاد حرف نمی‌زنم، فهمیدم عقده باشه شاید. گفتم من چرا به چیزی نزدیک نمی شم و همه چی و همه جا از من دوره و دیدم...
.
.

۱۳۸۸ دی ۲۸, دوشنبه

گل از گلم

.
.
دیدی گفتم، دیدی گفتی، دیدی گفت؟
گفتی؛ شکفتم . گفتی: شکفتم . گفتی، شکفتم.
.
.

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

By the way to any way

.
از هر دری به وری
حالا که این طور شد : خنده ام می گرید
حکایت هم چنان باغی است : گفته بودم غم دل با تو بگویم ؟
.

۱۳۸۸ دی ۲۴, پنجشنبه

Eric Rohmer

.
اریک رومر دو سه روز پیش درگذشت و کسی هم صداش رو در نیاورد. مردی که نمی خواست دیده بشه. بهترین بود. حالم بد شده.
.

یک ماه در میان

.
یک ماه در میان
ماه
یک ما در میان
ما
یک ماه در میان
ماه
یک ماه می‌گریزد و روز بی‌شیدایی در پس . من نه هنوز در خور ِ تو ...
.
پاورقی : هر چند قدم یک بار نیلوفر ... وای نیلوفر ... آخ نیلوفر ... یادمه این سروده در بیهودگی‌های دوران دانشجویی به زبانم می‌آمد یادت.
.
ای داد از این نیلگون فرّ ِ گریزپای در میان.
.

۱۳۸۸ دی ۲۳, چهارشنبه

براذرز


جمله‌هایی که این‌جا باید بنویسم رو یک جا سانسور کردم ...
.
.

۱۳۸۸ دی ۲۱, دوشنبه

Mother Nay chair

:
:
::::: (body) will 2 lliw (body) :::::
:
::: i half be come de matter of f fact :::
:::::: i half seen it all ::::::
:
:
:: i am an hour ago, i am 10 hours later nonesense ::
:
:
::::: Dialectic of black and white : To See or not To See :::::
:
:

The Cheerful Insanity of Giles, Giles and Fripp



.

How do they know?

I know a man and his name is George.
George is his name, and a man I know.
Know I George, his name and a man?
Man, his name is George and I know him.
.

خوب اگه از بیتلز و یا پینک فلوید خوشتون میاد ازین آلبوم شاید خوشتون بیاد. یعنی خداییش از بیتلان خوشتون میاد؟ حالا فلوید رو میشه یه کاریش کرد ولی... در واقع این آلبوم به شدت من رو برد تو فضای آلبوم اول فلوید و سید برت و فلوت زن در دروازه های سپیده دم که رفته بودم کتابش رو هم دانلود کرده بودم و می دونین این هم مثل همون کتاب فلوت که قصه ی بچه هاست ها است! خب حالا سوال اگه این باشه اول کدوم؟ خب متاسفانه اول پینکی ها بودند. مثل این حقیقت تلخ که رابرت جوونیش دری وری های بیتلز ها رو کاور می کرده باورش سخته. اصلا بابا اینا هم مهم نیستند. داستان رادنی چاق و زشت که دخترا ازش دعوت رقص می کنن و وقتی رادنی میاد وسط میرن کنار و بهش می خندن و رادنی چاق و زشت که باباش بهش میگه تو هم یه روز یه دختر چاق و زشت مثل مامانت پیدا می کنی و باهاش ازدواج می کنی و رادنی که دلش نمی خواد با یه دختر چاق و زشت ازدواج کنه و میره کتاب های بی ادبی می خونه رو اگه بزاریم کنار می رسیم به چند تا آهنگ این آلبوم که راحت میشه فهمید کار رابرت فریپه مثل سویت شماره 1 و ترک بعدی ش. که اولی آدم رو یاد همون کنتراپانکتوس سولوهاش می اندازه. خب؟ هیچی کلا انقدر مهم نبود. ولی خوبه

.


The sun is shining, but it's raining in my heart

.

۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

اواخر مهر ماه 86

در تاریکی ِ من چیزی می‌بیند باز

.

صدای شب می دهد امروز / مثل سگ / از دور نوری میبینم / میچرخم و بومی که شمعی روشن است بر روی آن / بوی نفت می دهد / چش مانم ناکست / تا سر؛ به خاک می روم با پا / چالهای میکنم / با دست؛ که میآید با دودی از دور / نوری از دود / چرخ نور از روی پایم میگذرد / میچرخم؛ درد / میبینم نوری که به دور میرود / صدای اشک می‌دهد؛ پایم / میسابم، دود / خندههای استخوانم مینشیند در تاریکی روی صورتم / دستان نرمت؛ گرم / تیریست که بر مغزم مینشیند سرد؛ دودیست که بالا میرود از دستت / چه زیباست در تاریکی؛ صدایش که به دستت است و به دور می‌دود / بخار میشود چشمم / صورتم چه سخت بر خاک مینشیند / خاکی به پا میشود / روی صورتم / شمعی که روی بام خاموش / می شود تمام / از وحشت صدای سگ / های فریاد ِ تاریکی و ناز خاکستر /// من تاری‌کم و می‌بینی‌ام؛ گودال ِ من / صدای شب می‌دهد اینک / دستم؛ تاری‌که‌ی مویت جاری / من خاکیّ و مشتم همه مشتی کن و پرواز

.

بازنویسی دی ماه 88

از برا ی. بامداد

.

۱۳۸۸ دی ۱۸, جمعه

Kate Bush eating the music 1993



.

Split me open
With devotion
You put your hands in
And rip my heart out
Eat the music

Does he conceal
What he really feels?
He's a woman at heart
And I love him for that
Let's split him open

Like a pomegranate
Insides out
All is revealed
Not only women bleed

Take the stone out
Of the mango
You put it in your mouth
And pull a plum out

Take a papaya
You like a guava?
Grab a banana
And a sultana
Rip them to pieces
With sticky fingers
Split the banana
Crush the sultana

Split 'em open
With devotion
You put your hands in
And rip their hearts out

Like a pomegranate
Insides out
He's a woman at heart
And love him for that

Take a papaya
You like a guavva?
Grab a banana
And a sultana
Rip 'em to pieces
With sticky fingers
Split the banana
Crush the sultana

All emotion
And with devotion
You put your hands in
What ya thinking?
What am I singing?
A song of seeds
The food of love
Eat the music


.

.

.

پی نا نوشت : اواسط دی ماه

من فقط می خواهم زمین را بغل کنم و بمیرم

من فقط می خواهم زمین را بغل کنم و بمیرم

سینه ام می سوزد تا تا مغزم رودخانه ایست

فقط زمین را بغل کنم و بمیرم

نمی دانم زندگی چیست. برایم نشدنی است

نیازمند تبر هیزم شکنم تا بزند در میان سینه ام شقه کند بر زمین افتم رودخانه ام جاری شود زمین یک بار هم که شده عاشقانه در آغوشم کشد تا آخرین نفسم هم بیاید و برود و من در فکر نازش بمیرم

.

.

زمین

هر کسی ... یادم رفت. از عجله می‌خواستم بگم. صحنه‌ی آهسته... آدمی که اضطراب نداره آدم به حساب نمی‌آد. من آدم نیستم. آدمی که اضطراب نداره شجاع... کسی که مضطرب نمی‌شه آدم ترسویی هم شاید باشه. این طوری نباید فکر کرد. وقتی که این جمله‌ها توی سرم می‌چرخید باید می‌نوشتم‌شون. عجله نکردم... یادم رفت. بی عجله می‌خواستم بگم که همیشه باید عجله کرد. من تا آخر عمرم این کار رو نخواهم کرد، چون بهش اعتقاد ندارم. ولی می‌خوام نتیجه این تجربه‌ی من رو بدونین. چیزی جز دل‌شکستگی نیست. مردم همه عجله دارند. چیزی درونشون بهشون شتاب می‌ده... یه شتاب ابلهانه... آدم‌های احمق زیادی رو می‌شناسم که دست کم یه راه برای ارضای این شتاب می‌دونن. حیوان... یادم رفت. می‌شینن پشت فرمون و گاز می‌دن. این که جای خاصی وجود نداره که برسن به‌ش قابل ستایشه ولی حماقتشون آزار دهنده س. خب چیزی درونشون به سمت آخر راه زندگی به قولی هولشون می‌ده و چه چیزی بهتر از هیجان میان‌بر؟ شک نکنین که کسایی که با ماشین تخته گاز می‌رن آدم‌های شجاعی نیستن... هرچند آدم‌های مضطربی هستند. همین اضطرابه که... من یادم می‌ره ولی همیشه دیر می‌رسم و وقتای موفقیتم درست وقت‌هاییه که بقیه قید رسیدن رو زدند. منم قید رسیدن رو زدم. رسیدنی که همه حیوون‌های زمین دنبالشن با عجله... به هر حال می‌شه من رو تو حالت مسخره‌ی نرسیدن تصور کرد در حالی که دارم واقعا به‌ش فکر می‌کنم و برام مهمه. ولی بقیه آدما به چشم به هم زدنی به هدف شی شده حمله کردن و کردنش و مثل یه هرزه رهاش کردند و رفتند سراغ بعدی... این یعنی زندگی حیوون‌هایی که می‌شینن تو ماشین و گاز می‌دن و همیشه حساب و کتاب شون اینه که وقتی پیچیدی سمت یه ماشین دیگه طرف از ترس بهت راه می‌ده. آره بهت راه می‌ده. اونم مثل تو حیوونه ولی ماشینش آمادگی جسمی ماشین تو رو نداره. اضطراب چکار که نمی‌کنه... برامون یه پارادوکس ادبی می‌سازه. من می‌ترسم برای همینه که می‌ترسونم... دیر می‌رسم. این بار هم دیر می‌رسم و می‌بینمش که دیگه نمی‌تونه وانمود کنه از دیدن من خوشحال شده. طول می‌کشه تا بفهمم ترس ورش داشته. احساس بدی بهم دست می‌ده. وقتی دوستش میاد دیگه همه‌ی وجودم بهم میگه که برم. برم بیرون راه برم. چون پاهام داره می‌لرزه... چون هر چی بگم صدام خواهد لرزید. اگه یهو پاشم برم همه چی مثل روز روشن می‌شه. من نبودم که همه چیز رو پنهان کرده بودم ولی نمی‌خواستم چیزایی که مخفی کرده رو بر ملا کنم، اونم برای اون دوستش که ازش متنفر بودم. وانمود می‌کرد من رو قبلا ندیده. اشتباه نکنین به چیزی خیره نشده بودم. بهش خیره نشده بودم تا با نگام بگم که چقدر گند زده به روزگار من. داشتم با هردوشون حرف می‌زدم و صدام نمی‌لرزید. پاهام ریتم جالبی گرفته بود. نگه‌شون می‌داشتم و حس می‌کردم که تو گلوم چیزی خواهد لرزید. حرف نمی‌زدم. درست شدم همون‌جوری که قبل از اومدن دوستش اون‌جوری بود؛ مسخره‌س که قاتل و مقتول یه حس داشته باشند... حس که نه، یه حالت. مثل یه آدم گیج داشت همه چی رو خراب می‌کرد. من با حوصله در حال ساخت و ساز خودم بودم. این یعنی برام مهم بود... داشت کامل می‌شد که توش تنها موندم. یه چیزی رو می‌خوام باهاتون در میون بزارم. اگه تو همچین وضعیتی قرار گرفتین... بعضی ها بهش می‌گن خیانت... نمی‌دونم یعنی چی. جنایت بهتره... اگه یه چیزی رو دوست داشتین و بهش نرسیدیدن یا از دست‌تون فرار کرد دیگه دوسش نداشته باشین و شروع کنین به متنفر شدن... این تنها راه حله که بتونین راحت مثل یه حیوان نجیب تا آخر عمرتون زندگی کنین. من موندم توی همون ساختمون... من متنفر نشدم... مسخره‌ام... ولی خوب می‌دونم که دیگه کاریش نمی‌شه کرد. شما هم بدونین. به قول خودتون اگه یکی بهتون خیانت کرد دیگه بدونین که هیچ کاریش نمی‌شه کرد حتی اگه همه چی درست به نظر بیاد. منظورم این نیست که رفت که رفت. منظورم اینه که شک نداشته باشین برمی‌گرده پیش شما تا به یکی دیگه هم خیانت کرده باشه. ولی کاریش نمی‌شه کرد. دلیل نمی‌شه... استفاده از همین کلمه‌ی مسخره می تونه انگیزه‌ی خوبی باشه تا من همه‌ی نوشته‌م رو پاک کنم، خیانت. هرزه شدن. یه پیچ هرز، مثل من. اصل بر عجله است. شما نمی‌تونین شاعر باشین. فایده‌ای نداره... مگر این‌که با یه پیش‌فرض برچسب شاعر برازنده‌تون باشه... کار سختی نیست؛ برای هر کاری باید وانمود کرد. دروغی درکار نیست. هر کسی از کاری که می‌کنه حرف می‌زنه و همه‌ی ما یاد می‌گیریم که دربست می‌پذیریم. عجله داریم مگه نه؟ اگه بهتون بگن فلانی برق‌کاره ما مطمئن می‌شیم که موقع کار حواسش هست برق نگیردش. ولی این طور نیست. همه درست وقتی که به چیزی نرسیدن صاحبش می‌شن. چون برای تجارت راهی جز این نیست. شما نمی‌تونین به عنوان یه تاجر از صفر شروع کنین و سرمایه‌تون رو یبشتر کنین با کار و زحمت و تلاش و پشتکار... شما باید وانمود کنین که یه سرمایه‌ای دارین. درست وقتی که به سود نرسیدین باید سود رو ببینین و صاحبش که شدین با عجله سرمایه‌ی اولیه‌تون رو هم جور خواهید کرد. دخترک هم همین‌طور هاج و واج فهمیده بود که دوستش را دوست دارد. پسرک که وانمود می‌کرد من را نمی‌شناسد از دخترک خواسته بود تا با هم ازدواج کنند یا چیزی شبیه همین. دخترک مزه‌ی تعهد را دوست داشت. پسرک وانمود... نه حتی وانمود هم نکرده بود چرا برای خودم داستان می‌بافم. پسرک بالقوه‌ای داشت که دختر از دور ببیند و صاحب شود و سرمایه‌اش را چندبرابر کند یا حداقل به چیزی قابل لمس تبدیلش کند. هزینه‌اش را هم می‌توانست وانمود کند که می‌پردازد... همین جا بود که برادرم رشته ی خیال پردازی رو پاره کرد و رفتم بیرون و واقعا یادم رفت تصویر ناجوری که داشتم می بافتم به کجا ختم می شد. تقریبا یه هفته پیش دری وری های بالا رو یه سره نوشتم و درد توی سینه م یه کم داشت کم می شد. عجیبه که حالا یه بغض بی حاصل و سطحی برم گردونده به این صفحه و یادم نیست اسم مسخره ش چه دلیلی داشته، تازه یه عنوان شعر چهارم هم این پایین گذاشتم. لعنت، یعنی چی که من انقدر بیخودم؟ اسمش رو عوض می‌کنم. نمی‌دونم چی شد این چیزا رو یه هو گذاشتم تو فیس بوک درست وقتی که می‌خواستم دیگه نرم توش:

1- نوبتی هم که باشه نوبت من نمی‌رسه، ولی بهتر که نوبتی باشه...

2- کنار گذاشتن قدرت طلبی نکنه که آدم رو افسرده می‌کنه؟

3- نمرین عجیبی است این بغض گریزی؛ تحلیلی می‌روم

4- هوس غریب مردن در یک لحظه در پشت سیاهی چشم‌ها

5- من لحظه‌ی جاویدان در میان گریه و خنده‌ی مرگ را خواهم یافت

6- در صف مرگ هم نوبت من نخواهد رسید، چاره‌ای خواهم اندیشید؛ من بدون مرگ هم زنده خواهم ماند.

7- باورم نمی‌شه این همه خستگی، این همه در راه ماندگی و این همه بی‌همگی و تاریکی

واقعا از چیزایی که می‌نویسم تازگی‌ها بدم میاد، بیشتر شبیه یه بیمار روانی شدم و دری‌وری های به درد نخور زیاد می‌گم. ولی خوب هر چی هست پنهانش نمی‌کنم تا ببینیم شاید حالم خوب شه و انقدر سریع ضعف نکنم...

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

Arash / Mehdi


چنین جَه پیادو (1388)
Thus Sprang Piadow (2009) a
6/10
.

۱۳۸۸ دی ۱۶, چهارشنبه

۱۳۸۸ دی ۱۵, سه‌شنبه

Litli Tónlistarmaðurinn

.
ó mamma - gaman væri að vera stór
þá vildi ég stjórna bæði hljómsveit og kór
.
oh mama - it would be so fun to be grown up
then I would conduct both an orchestra and choir
.

تنازع بقا

.
این کاغذ، اگرم می‌خوای پاک کنی، ننویس. ننویس که مجبور نشوی باز هم مچاله‌ام کنی. این قلم، اگرم حیف است، ننویس، ننویس که مجبور نشوی باز هم بندازی‌ام دور. بندازی‌ام دور، قلم باز هم حیف شده است. این من، اشتباه نکن. اگرم خوب است و همین خواهی بنویس، همین‌ بنویس‌ام و هر روزام دور انداز. بنویس و اگر همین هم خوش‌ات هست هر جمله‌ام را مچاله کن، هر جمله‌ی مگویم.
پاورقی: آدم‌های دل‌شکسته باید بمیرند تا دنیا آبادتر شود. من پروسه‌ی کاهش عمر به واسطه‌ی دفعات شکستگی دل را می‌پسندم. با یک حساب سر دستی می بینیم که دل شکسته‌ها سرعت دنیا را کند می‌کنند.
.

۱۳۸۸ دی ۱۴, دوشنبه

Drum

.
i
i have a room in my dream
i ham a drum in my poverty
i
: