۱۳۸۸ شهریور ۲۹, یکشنبه

یادداشت آخر - شهریور

حال عجیبی است فقط می‌گذردم. دردم ادامه دارد و می‌آیدم. آینده‌ام خنده‌‌ای است بر دستان گورکن بر لبم. گریه‌ام بازی کودکانه‌ی گذشتن از سنگینی گذشته. گذشته‌ام، یک نفس عمیق برای بلعیدن بغض و آفتابم، آفت مغز گمراه من و گرمی‌ام خاطره‌ای که در دستان تو از دست رفت وجودم، همه، سردرگمی‌ام، و نصیبم نه چیزی جز فریب و خستگی‌ام، جان‌کاه و آغوشم حفره‌ی عمیق و دستان گورکن بالا، می‌روم از دیوار قبر، لحظه‌ای، که من از تو یافتم و گرفتی‌اش و فرو می‌روم در آتش سرد خاک و چه گرم می‌مانم با همان یک لحظه‌ی حضور و تاریکی‌ام، همه وجودم سرازیر شده است، نه لبریز، در مانده و در بسته و درها همه خاک.
پی‌نوشت اول : هم‌چنان مهر نیامده است، پدر بارها گفته بوده است که به هر چیزی و کسی همان‌قدر که ارزش‌اش را دارد بها بدهم و این بار که می‌گویدم دوباره یاد یک سال و نیم قبل می‌افتم در خاطره‌ای کاملا واضح که اشتباه بزرگی کردم و می‌دانستم و می‌دانستم و ...
پی‌نوشت دوم : آنیتا وقتی خیال‌ش تخت می‌شود که آمبولانسای خوکی نگرفته‌است و وقتی خیلی بهش خوش می‌گذرد بلند می‌گوید : "مردم از خنده‌گی"
پی‌نوشت سوم: حکایت همان کشیده شدن بر متن شده‌است و می‌شود گاهی که من از کسی توقع داشته باشم ولی برایم عادت نیست، مرده است در من که فکر کنم کسی هست که بیشتر از خودش باشد. قبل‌تر یلدا گفته بود که نوشته‌هایی که سپری می‌شوند دیگر خوشایند نیستند و گفته بود که دلش نیست دیگر بنویسد. حق داشت. من هم همین‌طورم، قبل‌ترهایم نفرت‌انگیز می‌شوند و شاید همان ابتذال باشد که گفتم. از خودم بدم آمده‌است و فعلا باید فاصله بگیرم.
پی‌نوشت چهارم: در هر لحظه سه یا چهار فکر هستند که با هم قاطی بشوند، حالا خواستم کمی بخوابم ولی تمام افکار ناراحت‌کننده‌ی زندگی‌ام آمدند جلوی چشمم می‌سوزد ولی از خواب خبری نیست، هشیاری و توهم‌های گسترده. پیرزنی با گردنی آویزان و چهره‌ای منگ نمی‌داند که حرکت بعدی‌اش چیست. فکری‌تر می‌شوم تا ریشه‌اش را پیدا کنم، گردنی زشت و تاب خورده همان خودم هستم وقتی که روبروی کامپیوتر نشسته‌ام. منگی‌اش هم که دیگر، یادآوری طرح پنج برایم سوال‌برانگیز می‌شود، خاطره‌ای نفرت‌انگیز، ولی چرا؟ فکر می‌کنم به یاد بیاورم. می‌رسم به همان لعنتی که در پی‌نوشت اول یادش کرده بودم، یعنی کاملا در این هذیان دور زده‌ام و می‌فهمم که چقدر اسیر اتفاقات خاص می‌شوم و به تناوب باید سپری‌شان کنم و خب می‌دانید اصلا چرا؟
پی‌نوشت پنجم: چیزهایی بود که برایش هیچ‌کس نمی‌شد بازگو کرد و نشستم به نوشتنشان و بعد دیدم که چقدر رقت‌انگیزم. خیلی نوشتم و بعد همه‌اش پاک شد، غیبت بود، پاکش کردم، دردش ماند برایم همیشه‌ام، دیدم که اسیر شده‌ام، از خودم بدم آمد و این شد که باید بروم و نمی‌دانم. مانده‌ام در خیال سفید همه‌ی صفحه‌هایی که پاک کردم
پی‌نوشت ششم: یادداشت هایی برای یک داستان بلند، داستانی از آن‌ها که عاشق می‌شوند، که بیاد بیاورم آن‌ها که می‌توانند برقصند و از یاد ببرم آن‌ها که رقصشان جز از ریتمی تکراری برای فاحشه‌ها دگرگون نرود، که این‌ها در کار عاشقی قدرتمندند و با سر به میدانی چنین وسیع نگردند و تو، اتاقی تنگ در نگاهشان ببینی که نه آن‌که نخواهندش بودنی برای ساعتی بل نخواهند که دنیایشان کوچک شود که ماندنی نیستند انسان‌ها و شاید هم جز این نباشد. کدام یک از این دو درک‌شان درست است؟ اگر ماندنی در کار آدم‌ها نیست شاید آن دسته‌ای که می‌کنند و می‌روند درست می‌کنند. ما بنشینیم و فکر کنیم و از مرز خودخواهی قدمی که فراتر گذاریم چنان دست‌مان بسوزانند که ندانیم. دست‌مان به رسم شاگرد برای تنبیه شدن دوباره پیش می‌رود و با لرزه و اضطراب اعتراف می‌کنیم که عاشق شده‌ایم و چنان کباب‌مان می‌کنند که باز هم دانستن از سرمان می‌رود. سر در گریبان می‌شویم و می‌گوییم که ای حافظ عشق تو اعتباری ندارد. چندی می‌گذرد و مانده‌ایم در خلوتی خموش تا که انسان‌ها از راه می‌رسند و می‌گویند که چگونه‌شان بوده‌اند دیگران و قلبی در سینه می‌لرزدمان و در عجب می‌شویم از دل‌های قدرتمند فاحشه‌ها که آیا هیچ نمی‌لرزند؟ اگر چنان قوی، پس چرا دل ما برایشان بسوزد؟ چرا دردشان در من نمودار می‌شود؟ مانده‌ایم در خلوتی خموش که دیگری هم از راه می‌رسد بعد از سال‌ها می‌گوید ما هم کرده‌ایم. می‌گویم چه؟ انسان. خب؟ راهش این است. چه راهی؟ راهی که دردش کم باشد. چه دردی؟ این‌ها همه دردی دیگر شده‌اند و با هیچکس نمی‌شود در میانشان گذاشت و در حال پوساندن من هستند. مانده‌ام و با خودم می‌گویم که اگر بگذرم به من هم تجاوز خواهند کرد. نمی‌دانم دست چه کسی را می‌توانم بگیرم. باید درک تک‌تک‌شان روی هم بیاید و به روی من، این چه رسمی است؟ می‌خواهم بمیرم که اشتباه به دنیا آمده‌ام. از دور دستی می‌بینم که او هم درد من را دارد. دستم را می‌برم پیشش و نشانش می‌دهم که ببین چه دست‌هامان کباب است، دردمندانی هستند که در دل فریاد می‌کشند و من تنهایی از پسش برنمی‌آیم. اشک می‌ریزد و دستم را می‌فشارد. بعد دومین باری را شکل می‌دهد که چوب عاشقی را بخورم، مثل پدری که می‌داند فرزند دل‌بندش به سمت آتش نباید برود و چنان کتکش می‌زند که آتش از فرسنگ‌ها می‌سوزاندش. برایم می‌گوید که چنین است و چنان و برو و دیگر باش و من نمی‌گویم که راه برگشتم نیست و از جایی آمده‌ام که همه درد است. گوشه‌ای می‌جویم که در آن صدای شیون‌ها بی‌وقفه در گوشم نچرخد. برگشته‌ام به همان زمین پست و دیگری از راه می‌رسد و خب چه؟ انسان کرده‌ایم. یعنی؟ همین. چه معنی می‌دهد؟ یعنی همین وقتمان خوش رفت، یک روز از کار فارغ شدم و چنان انسانی جستم که نگو و نپرس. نمی‌گویم . نمی‌پرسم. دیگر بار فریاد می‌زنم که نمی‌توانم...
پی‌نوشت هشتم: خوابم ‌می‌رود و من بیدار و حیرانم. این یکی طرح ششم به حساب می‌آید؟
پی‌نوشت هفتم: رقت‌انگیز است، قبل از آن که سپری بشوم از خودم بدم میاید. اگر کمی تاخیر داشت می‌توانستم باز هم بنویسم، ولی فعلا قبل از هر کلمه‌ای از خودم بدم می‌اید از نوشته‌های بی‌معنی‌ام. برمی‌گردم، که این‌جا خود راه فرار است. برخواهم گشت. فعلا هر چقدر بشود کشش می‌دهم که نگذشته باشد. خوابم می‌آید و نمی‌رود. شاید شروع عاشقی همچین جایی بود یادم نیست، البته اگر از من بپرسی خواهم گفت از قبل‌تر حتی. خوابم ‌می‌آید، خوابم می‌برد، خوابم می‌رود. از این واضح‌تر هم می‌شد گفت؟ این برای طرح سوم بود. فکر کن. قبل‌تر از طرح چهار. کی می‌شود؟ من نمی‌دانم ولی می‌دانم که پارسال و پیارسال دو سال متفاوت هستند و همه‌چیز به یک دیروز ختم نمی‌شود و سعی می‌کنم فعلا که کشش بدهم تا نگذرد.
پی‌نوشت نهم: یک مدت طولانی گذشت، پشت سر هم و من یک بند همه ی آلبوم‌های هربی هنکوک رو مرور کردم و مهندس شدم! نه این‌که در شرایط سخت کمکم کرده باشه ها ولی خب می خوند با شرایط. که درون شرایط آهنگ باید خوب باشه ولی نه خیلی زیاد. آقا ما دو روزی پشت سر هم نشستیم سر پایان نامه تا آخرین نشستن ها باشه و فکرشم نمی کردم که بشه ولی شد. خوشحال شدم. آقای مهندس خیلی از دستم شاکی بود و هنوز تعجب می‌کنم رو چه حسابی منتظر شده بودند تا ما از راه برسیم و دفاع کنیم و کارمان تعطیل باشد و نمره ی خوب هم بگیریم. مهندس شاید یک بار دیگر در عمرش من را ببیند. می خواستم به مهندس بگویم که واقعا برایت متاسفم که این طور دانشجوهای از همه جا بی خبر را مهندس می‌کنی، به جای دستت درد نکنه. آقای مهندس چی بگم من به تو؟ ما خیلی هربی هنکوک گوش کردیم و این آخرین دم صبحیه که دیگه اصلا خوب نبودن آهنگاش ولی خب... سیدجوادی دکتر است و پرونده‌ی من ناقص و پس باز هم زیارتش خواهم کرد. دکتر گرجی گیرهای فنی‌اش را خیلی پی‌گیری نمی‌کند وقتی که رودست می‌خورد و می‌گویم که آن رواق-شکل کذایی دو طرفش باز است. هوای سرد زمستان قزوین را با آن چه کار؟ این دو روز از یادم رفته است. درست در آخرین روز شهریور ما مهندس شدیم و من نمی دانم کجایم را نگاه کنم که این کلمه را بشود چسباند. درست برای آخرین روز شهریور یک ساعت به ما فرصت داده شد، اگر نمی‌شد حکایت من و پایان‌نامه ادامه داشت. سی‌ام شهریور یک‌جاییش تکراری بود برای یک ساعت ولی کار ما که جلو رفت.
پی‌نوشت یازدهم: فردایی که خاک کوچه آب خورده است، پرواز را به خاطر بسپار که دریا مردنی است.
پی‌نوشت: این وبلاگ به علت ناکارآمدی نویسنده و به ابتذال کشیده شدن کلام نوشتاری و آزاری که نویسنده را گرفتار کرده است نفسش بریده می‌شود تا برسد زمانی که نفس‌هایی مصنوعی سر پایش بیاورد. فعلا نفس‌ها نفس‌ها و بعد تکیه‌ دادن به درختی پاییزی و خوابی مرگ‌آور و امیدی برای شکوفه زدن در تنه‌ی درخت‌های پرتقال. مستدهایم را فراهم خواهم کرد برای لحظه‌ای که با یک حضور چند دقیقه‌ای پر شده است. نویسنده این‌ها را می‌گوید و چقدر بی‌وجودی‌ام را به رخم می‌کشدم و ننگی است می‌دانم من اگر جای تو بودم این ننگ مهدی را برای گذشتن از باتلاق چسبناک خاطره‌ها می‌پذیرفتم و پاهایم را بعدتر با آب دریا پاک می‌کردم که چشم‌هایم دیگر خشک شده است و اگر زنده بمانم خون این‌جا را برمی‌دارد و بهتر شاید که صورتم را با خاک بسازم گلی و بعدتر شاید شکلی برای یادگاری، برای باز شکستن و باز گشتن و باز در ها.
پی‌نوشت دوازدهم: امیرحسین‌ برام یه لایوی از کینگ‌کریمسون رایت کرد و بازم شرمنده کرد و دو تا دی‌وی‌دی هم بود و خیلی دوست داشتم ببینم و تا الان می‌بینم که نتونستم ببینمش و اولش رو سعی کردم ببینم و خب نمی‌دونم چرا ولی نمیشه و برام خیلی تلخه ولی انگار باید بگم که از کینگ‌کریمسون هم دیگه خسته شدم. ذوق‌مرگی اگه دو تا معنی متضاد داشته باشه من دچار هر دوش شدم. نه، نمی‌دونم. شبیه اون دورانی شدم که شما دیگه نمی‌تونستین فیلم ببینین. این یکی رو خوب می‌فهمیم چرا...
پی‌نوشت آخر: طعم مرگ خودخواهی را از آدم می‌گیرد. من از خودم گذشتم، تقریبا همان‌طور که تو از من گذشتی. حال عجیبی دارم و گذشته‌ام رفته است و آخرین نفس‌ها خلاصه‌ام کرده است در یک خاطره و نمی‌خواهم قبل و بعدش اسیرم کنند. می‌خواهم دروغ بزرگی برای مرگ ببافم: من یک لحظه بودم. تو یک لحظه بودی. می‌خواهم حقارت‌ها را فراموش کنم، دروغ‌ها را و نامردی‌ها را.

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

که..؟



خب این LSDa ما که وصل نشد و همین طور موند ته ذهنم که اولین آهنگی که برم سراغش لوری اندرسون خواهد بود که معلوم نیست که پسند واقع شود و بعد آهنگ هایی هست که می دونم به دانلود بیارزند و شاید اول از همه سولو های فرد فرث باشه و بعد ازون حواشی مارس ولتا شاید و سولو های ادرین بلو و لیندزی کوپر و خب حالا بقیه ش بماند. یه کتابی رو بالاخره شروع کردم و به این نتیجه رسیدم که برعکس چندتا کتاب دیگه که اول خواستم بخونمشون بعد فیلمشون رو ببینم این یکی اول فیلمشو ببینم. تو یه لیستی دیدم که داردش. فیلمی که ترجمه ش کردن صورعریان. نویسنده: ویلیام باروژ که از قضا یه جا خوندم وارد دکلمه بازی های لوری اندرسون هم میشه و برام جالب بود این قضیه حتی ازین که فهمیدم لوری اندرسون دوست دختر لو رید هستش هم جالب تر بود. جالب تر ازین حرفا شاید علاقه ی کارگردان صور عریان به ویلیام باروژ باشه. اول کتاب صورعریان یه مقدمه ای از جی.جی.بالارد هست که خب از قضا کراننبرگ کارگردان صورعریان یه فیلمی از بالارد هم ساخته که قبلا تعریفش رفته است و من کلی می پسندیدمش. داشتم دنبال عکسا لوری می گشتم یه وقتی که ببینم آی.کیو تصویریش بالاست یا نه. امروز دوباره این کارو کردم. هر چند به بیورک نمی رسه ولی تایید می کنم که ذکاوت منده. خب همون طور که بهداد شاید به سمع و نظرتون رسونده باشه هوش هیجانی اعتبار بیشتری از هوشی داری که بهش می گیم آی کیو و هوش هیجانی اسمش ای کیو باشد و به اینجاها که می رسیم من دوست دارم یه چیزی تعریف کنم به نام هوش شاعرانه که خب شاید فرقی با هوش هیجانی نداشته باشه ولی من دوست دارم یه چیزی باشه فراتر. P.E.Q په آنگاه کیو یادتونه؟ پوئتیکال!!! لوری اندرسون رو برا امیر تعریف کردم. امیدوارم امیر هنوز دانلود نکرده باشه که من ازش نگیرم و خودم دانلود کنم. امیر دانلود نکن. این هوش شاعرانه تعریفش برا خودم هم در کلام نمی گنجه ولی همون قضیه ای میشه که گفتم برا من آدم ها دو دسته اند: اونایی که از "موسیو هولو" لذت می برند و اونایی که نمی برند. یعنی ته دلم به اونایی که نمی تونن فیلما ژاک تاتی رو درک کنن فحش هم می دم که بماند. تو این عکسه لوری یه کم خنگ می زنه ولی بازم می شه یه چیزایی ته نگاهش دید. راستی دیشب هم خیلی خوب و خوش گذشت و صبح هم که خیس شده بود همه جا خیلی خوب بود. امیدوارم از آرامش های سکون دهنده نبوده باشه و حرکت و حرکت و حرکت

۱۳۸۸ شهریور ۲۷, جمعه

24


.
.


ما رو باش / که من هستمت / هم چنان که بودم / من رو باش / اگر خواستی / که آن گوشه‌ی دلت چمباتمه نشسته‌ام / و نگاه می‌کنم / دلم برایت تنگ می‌شود / و نگاهت می‌کنم / نشسته‌ای بر دلم و بر لبم حرف سکوت / ما رو باش / که لحظه‌ای رهایم نکرده‌بودی در خاطره‌های دوری که از دل‌تنگی‌ام لبریز می‌کنند / سکوت بودمت / سهم تو از دل‌شکستگی نه از سهم من بیشتر / من آن گوشه نشسته بودم و نمی‌دیدی‌ام / ما رو باش که من خواهمت بود / که تو از من رهایی / به تو دل می‌سپارم / هر چه صلاح می‌دانی
پ.ن.اول. آن گوشه نشسته‌ام و گاهی که دلم می‌لرزد و تکه پاره می‌شود سرم را بین دست‌هایم فرو می‌برم.
پ.ن.دوم. این گوشه نشسته‌ام و گاهی که دلم می‌گیرد چیزهایی می‌نویسم و اشک‌های بی‌ارزش سالیانم را به رخ می‌کشم شاید باور کنی.
پ.ن.آخر. گوشه‌ای نشسته‌ام و رهایم کرده‌ای و جز به لحظه‌ی مردنم فکر نمی‌کنم که می‌خواستم سرم را بین دست‌هایت فرو ببرم.





.
.









۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

بیژن شمیرانی یا چمیرانی


جا دارد خوشحالی خودم را از به منصه ی ظهور رسیدن آلبوم های ایرانی و یا حتی نیمه ایرانی که در آن ها پدیده ی وقیحانه ی آواز ایرانی دیده و شنیده نمی شود ابراز بدارم. ما هم البته بدمان نمی آید از های و هویی و شهشه ای ولی خب بر آن بوده ایم که سنت آوازی مانعی بزرگ در راه پیشرفت موسیقی ایرانی بوده است و هر چند خودش نه آن قدر وقیحانه که ذکرش برفت برای خودش کاری است درخور, لیکن چند صباحی لازم است که از شرش خلاصی جوییم و آن اشعار پر ز معنی عارفانه و عابدانه و گاهی خدای نکرده عاشقانه را جایی دیگر ببریم تا این سازها نفسی بکشند و ما هم نفسی که ازین های و هوی و فریادهای نامتمرکز و مقلدانه, گوش موسیقی مان کر شده است و انتزاع مان از این انتزاعی ترین هنر نازل شده است و مانده ایم تا هر آهنگی به خواندنش برسد و خاطره های انباشته ای مان که به زور کلام به خورد حواسمان رفته است. همان به تر که با لبان خود صدای دنگ دنگ تک نوازی های تکراری سازهای مان در بیاوریم. حکایتی است که اساتید بی همه چیز موسیقی مان یا در حال چنان درهم آمیختن خرواری سازها هستند و یا در خرکیفی تک نوازی هاشان تا برسند به آن جا که شهشه های سازشان به سان حرکات ژانگولری و معرکه گیری که مخاطبان هنردوست را به وجدی درآورد که صدایش بی وقفه می ماند و بدل می شود به فریادی که گوشزد می کند به استاد که آن مرغ سحر را دوباره بخوان!

۱۳۸۸ شهریور ۲۵, چهارشنبه

Bittersweetie

.

.

I am your “I don’t know.”

You are my “not interested in…”

.

.

۱۳۸۸ شهریور ۲۴, سه‌شنبه

این‌جا / هرجا



این‌جا یک نفر مرده‌است و ما فقط می‌گذریم / وقت مردن ما کی می‌رسد؟ فکر می‌کنم زودتر از این حرف‌ها تمام شویم / پس کمی زندگی کنیم / کمی حرف بزنیم؟ / ماکارونی: تنهایی‌اش سخت است / گاهی با دستمال کاغذی حرفم می‌شود و یک دل سیر که از عذا در نمی‌آید / می‌آید به سراغم / وقت رفتن و آمدن و ماندن و بودن و من / من نابودن / نه من بل کمی تو که از این نقطه نظر توست که من / مانده‌ای این‌جا و من از تو می‌بینم گاهی که تو خود می‌روی و من با تو / تو را می‌بینم که می‌روی و من همان جا / جاگیر شده‌ام / این‌جا یک نفر می‌خواهد بمیرد و بماند و بماند / من خاطرت را همه‌جا پخش و پلا می‌کنم / تو هم من را به رودخانه بسپار / این حرف‌ها فعلا بی‌معنی است / قیدا آزاردهنده / اسما بی مسمی / صفتا ناموصوف / رسما حرف دل / فعلا در خودم چیزی نمی‌بینم / عجالتا ماکارونی‌هایمان را قسمت کنیم / بعد این‌جا یک نفر بمیرد / این یک تصمیم جمعی‌ است / بنده را عادلانه بین خودتان تقسیم کنید / البته خب این‌ها همه‌اش شوخی‌ست / با شوخی‌های یک آدم بی‌مزه مواجه شده‌اید؟ / بگذریم / از تابستان هشتاد و هشت بگذریم

۱۳۸۸ شهریور ۲۲, یکشنبه

As we lay dying


عکس از آرش - تابستان هشتاد و هش

۱۳۸۸ شهریور ۲۰, جمعه

قدیم‌تر‌ها - 772

CelloBachCelloBachCelloBachCelloBachCelloBachCelloBachCelloBachCelloBachCelloBachCello

۱۳۸۸ شهریور ۱۹, پنجشنبه

Kaneto Shindo

Onibaba (10/10) a


ممد به من عیدی داد، فیلم دلیکاتسن داد. خب یه کلمه: آبزورد فانتزی، بی خیال، قصدم کلا "اونی‌بابا" بود. یه هو شد که این دو تا من رو یاد یه ایده‌ای کردند که درش آدم‌ها با هم بحث اخلاقی با هم می‌کنند که آیا خوردن گوشت آدمی‌زاد ایراد داره یا نه؟ بعد یه گروهی ایجاد شدند که مخالف آدم‌خواری هستند! آبزورد اونی‌بابا فانتزی نیست نه به‌خاطر نبودن تصویرهای ژان-پیر ژونه‌ای که در این مورد آدم رو به فانتزی بودن فیلم‌های اون یارو کارگردان فایت‌کلاب می‌رسونه وقتی که داریوش خنجی هست و نیست و بی‌خیال. بریم سر او‌نی‌بابا. دو تا فیلمی که از شیندو دیده بودم باعث شده بود که ایمان کامل داشته باشم بهش. برای همین وقتی که فیلم رو با هم تو خیابون دیدیم خیلی درنگ نکردم و از دستفروش خریدم. و خیلی خوب بود و توضیحم در مورد این که چرا بعضی فیلمای خوب رو دستفروش‌ها هم دارند در مورد این یکی هم مصداق داشت. داستان خیلی خوبی داره لعنتی و تصویراشم دست کمی از جزیره‌ی عریان نداره. چی بگم همه چی‌ش خوبه. ممد به من اغذیه‌فروشی داد. سرنوشتی عجیبی داره. ولی نه به اندازه‌ی شهر بچه‌های گمشده که شاید پنج بار به صورت ناقص دیدمش و هر بار یه جایی ش. بماند برای وقتی که دیدمش و شاید اون موقع از این هم بگم که چی شد زدم تو دهن تیم برتون. خوشحال بودم اون قدیما فرضیه‌م مبنی بر این که هر چیز آمریکایی خوبی یه معادل شعورمندانه‌تر و پیشتازتری خارج از آمریکا داره رو می‌دیدم که ثابت‌تر میشه. حالا هم که ممد این فیلم رو داد کلا ازون فازا هم خارج شده بودم و برا خودش اتفاقی بود. ولی کاش بشینم یه بار دیگه اونی‌بابا ببینم بس که خوبه و آدم دلش نمیاد در موردش حرف بزنه و بماند اصلا...

۱۳۸۸ شهریور ۱۸, چهارشنبه

Murdering, Remembering

Broken heart is quite a word for a position of the flesh that makes us hurt many times, I say that, and then it becomes two words linked to each other; broken and heart. When you have to bear it the hurting, just about everyday, you start to wonder, wonder if you’re the only existence to bear so much pain and burden all on your shoulders not knowing what you have done so wrong so mean to deserve it. Being involved in what doesn’t really belong to you might be the reason, and thinking so makes you go to the path of thinking it the way that not a sole thing must belong to you, That not being even once an owner makes you become the one who is not able to be one. Ok we do not expect people, but what about the time that two becomes one? One shouldn’t expect his own or be expected? I know twos that are lonesome, even a whole community can be like that, a lonely community begins to show the symptoms of its disease in the form of its individuals being lonely and feeling so. All these shows me a path to go, and that is to attempt to make a somehow married society and putting myself in that situation so that I wouldn’t feel alone, but after all my efforts the only thing that is occurring is my constant feeling of emptiness, then nobody is what I am. There is pain, how can that be true? Maybe I should begin to write about empty pain rather than writing about the broken heart, because I should assume that my experiences of being humiliated by all the society have caused all this, or maybe being humiliated by the individuals whom I loved as my share of the whole. Easily I’ve became the one whom I dearly loved and I just got killed much more easier, and saying so giving me more pain and pure suffering when there is pain affirmed, there is my being, I’m living through levels of suffering without no disappearing. Once my appearance could be you, and your mine, now that you resist my existence I no longer feel, as I have lost my sense of touching. You lost it, we wanted it, I was there, I felt to appear, you didn’t feel like it. You despised our appearance as one, I lost a big part of me, do not murder it, by the way I try to remember it but the pain is what my lips can read as if you’re pulling the knife out of my body and I can only watch, do not leave me alone on my dying ground. If you tell me there is no me after me as alternative of my disposition that would a complete murdering. when our hands are tied, when our hands are busy holding eachother, does it matter to know the time?

Patti


۱۳۸۸ شهریور ۱۷, سه‌شنبه

اواسط شهریور



از کجا شروع می‌شود و به کجا آیا قرار است ختم بشود؟ من از آن جایی می‌گویم که دیوار نیست و هم این جایی که من پنجره‌ای برای دیدن درختی که سراغش را بگیرم و بروم بنشینم آن جا تا بعدترها را ببینم و صبر کنم تا برسند. تا برسد به آنجا که تازه‌ها هم بشوند دل آزار برایشان، کمی فرصت لازم دارند، مثلا پنج یا شش ماه تا به خودشان بیایند که آن‌قدرها هم در آینده غوطه‌ور نیستند، تاریخ بی‌مصرفشان تکرار می‌شود. تازه ها سرشارند و جوانی مان رفت برای همدیگرهایی که کمتر سرشار بودیم. پیچیدگی‌مان به رسم خودتنیدگی نیست و از فرط سادگی چنان غلتانیم و یک لحظه‌ بایدمان به تصویر ایستا و دیدن که سرگیجه‌مان چه بیهوده است. داده‌های معادله آن‌قدر بسیارند که با چنیدن راه مختلف و قریب به ذهن حل می‌شوند. اگر دوست داری بیا پای تخته. من روی میز ردیف سوم یا چهارم به دیوار تکیه داده‌ام و کاملا رو به تخته نگاه نمی‌کنم. پنجره‌ای هست که باید بسته باشد تا صدای نوبت بازی نیاید. صدای حلقه‌ی بسکتبال که دوباره باید جوش بخورد تا آن صدای آزاردهنده را ندهد. من یک روز تو را به داخل آن مدرسه‌ی کذایی هم خواهم برد، رفتن تا پشت درش بی‌فایده است. تکه‌ی سنگینی از من هنوز برایت آپ‌لود نشده است. یک بار باید آن‌جایی نشست که درختان خواب‌گاه صنعتی شریف به رویش خم می‌شدند و برای من فقط خاطره‌ی درختان بلندی ماند که سالی هم آمدند و شاخه‌هایش را چیدند. می‌دانم تو هم حس بدی داشتی از همان بار اولی که دیدی دیوارها و آن نمای چهار طبقه که پشت درخت‌هایی خیلی بلند بودند و می‌دانم چرا هیچ وقت از او خوشت نیامد . می‌دانم که چرا نمی‌گفتی، می‌دانم من که نباید بیشتر بگویم. خودتکانی را انداخته‌اند بر سر زبانم و حالا خب من هم مثل تو کسی برایم نخواهد ماند. این ظاهر ماجراست؛ من کسی را برای خودم می‌خواهم چکار؟ خودم را برای خودم می خواهم به چه کار؟ دل آدم وقتی می‌شکند که یک نفر از آن سمت کلاس برای خودشیرینی می‌رود و پرده‌ها را می‌کشد و می‌بندد آن دیوار آن سمت را کامل و من دستم را می‌زنم زیر صورتم تکیه‌ای و دیگر به تخته‌ی سیاه خیره شده‌ام تا زنگ بخورد و بروم تخته‌پاک‌کن را خیس کنم و تخته‌ی سیاه را برق بیاندازم برای فردا که آن آدم سمت دیگر کلاس می‌خواهد نکته‌ی تست‌های شیمی فصل پنجم را به خوبی به یاد بسپارد. به فلانی یادآور می‌شوم که امروز برای نظافت نوبتش شده است و می‌گوید که باید برود و خب می‌رود، کلاس که تمیز است به قدر کافی. پاهایم روی طاقچه افتاده‌اند و خودم لمیده به صندلی آقای معلم رو دو پایه‌‌اش تعادلم را حفظ می‌کنم. کلاس تاریک می‌شود ولی بیرون و آن درخت‌ها می‌درخشند زیر آسمان روشن وقت غروب. با مزه‌ است؛ کلاغ‌ها جمع می‌شوند، گنجشک‌ها هم، و خوشبختانه کمتر خبری از یاکریم‌ها می‌شود چه برسد به کبوترها با آن صدای بی‌وجودشان. یک حیاط مثلثی است همیشه در خاطرم و بیرون می‌روم گاهی و دقیقا نمی‌دانم چه رنگی شده‌ایم آن وقت روز که خورشید هم رفع زحمت کرده است.
(شاید این دو نفر در عکس کمی برای من فیلم بازی کرده‌اند ولی خیلی شبیه خودشان شده‌اند خیلی. یادداشتی هم بکنم که اگر بعدا برگشتم به این صفحه فکر نکنم این عکس برای همان اواسط شهریوری است که حرفش را آورده‌ام، برای دو سه سال قبل تر است)
.
.

۱۳۸۸ شهریور ۱۵, یکشنبه

Mars Volta


The Mars Volta )2006( Amputecture - Day of Baphomets


Sawing off the pavement
Repenting their past lives
Might I be the only payment left
To be left behind
Clay and pigment footsteps
Rust it boiling clean
Our bull let in linguistics
That only we can breathe

I gotta prayer that'll make you theirs now
Beneath sepulchers
Raise your entrails as an offer

Fondling with pitchforks
In a cattle prodded sea
Signaling the sedatives
To emaciate their queen
Bowing in constriction
Anytime you leave
We snuffed ourselves an angel
And cut her by the wings

In my sight I was born
To bring death at the footsteps of your home
Tonight
I have sewn
All the hair and crooked nails
That you all have worn
While your wife
Sits at home
I plant the vermin
Because she needs it so

How long must we fold by hand
The nuns are burning wheels again
Dent of mattress to make it bare
Come clean with the anecdote
After all we came undone
Pale of sluts with host at fault
One day we won't pay your debt
Our centipedes will get theirs yet

Poachers in your home
Poachers in your home

Fold the river by the lips
As a cruel and smothered wind
Fits the gash with ornaments
Dawn is nodding off again
Raised the braille to read it clear
Gathered by the cholera
Rinse the burns in cauldrons
Help the palm we see a lens
My hands secrete a monument
My hands secrete a monument

I am the reason
Four your missing child
They might be home
But there's no trace
Under your pillow
I have left a spine
Oh the things we do
When you're away
I saw the message
That you wrote in the sand
Dismembered hints that carve away
The anesthetic of your gospel said
Put a muzzle on the lamb

Give me one page
Give me one page
Make it blank
Mace that I leak
Will rain
Give me one page
Give me one page
Make it blank
Race I inflict
Your way

Maybe one day you'll stop and realize
The throne that you serve is dead

Give me a plague
Give me a plague
Make it blank
Nothing you own is safe
.
.
( اولین باری که سعی کرده بودم از ترانه های مارس ولتا سر در بیارم کاملا مایوس شده بودم, حالا هم دست کمی نداره از قدیما و خب چون خیلی وقت بود ازین کارا نکرده بودم که بیامو لیریک بزارم تو بلاگم این کارو کردم وگرنه بیشتر منظورم ابراز ارادت به این آهنگ خاص بود و ذکر این نکته که نامردا آلبوم جدید دادن بیرون :-) درگیری ذهنی ناجوری دارم از این همه کارای پوچ که کردم و فکر می کردم درسته و حالا موندم پرانتزم رو کجا ببندم؟ اون پرانتز لبخند حسابه یا نه؟ مهم نیست می بندم )

۱۳۸۸ شهریور ۱۳, جمعه

8

.

.

روی بام درختی می‌کارم

جوانه‌اش پرشکوه‌تر از سرو پنجاه ساله است.

من دیوانه شعری دارم

زیر لب خواهم گفت

دریا زیر لب خواهد شنید

و حتی موج‌ها، بی‌صدا

هستند ( هستندیدنی که آخر جمله‌ها آهسته هست و می‌ماند بر زبان و صدایش فرصت بیرون آمدن ندارد. و هستند هستند‌هایی که حرف آخرشان جا می‌ماند بر زبان و هستن می‌شوند )

تک‌تک شکوفه‌هایت را می‌بوسم

کمی دور می‌شوم؛

نگاه می‌کنم به این همه

میوه‌های بامزه‌ی لبخند

شعر دیگری هم هست

و حتی موج‌ها بی‌صدا

می‌شوند

وقت داری؟

.

.

۱۳۸۸ شهریور ۱۲, پنجشنبه

من: عادم دسته جمعی، قسمت دوم


( این عکس دیگه نمی‌دونم برای چند سال پیش باشه ولی گذاشتمش که اگه نخواستین چرت و پرت‌های من رو بخونین بل کمی از عکس لذت ببرین. )
واقعا از خیلی چیزا پشیمون می‌شم. خیلی از آهنگ‌ها و فیلما و آهنگا و هست که باید پس‌شون بدم. اگه کسی اون حداقل‌هایی که باید می‌داشت رو نداشته تا وقتی خودش نخواسته هیچ وقت نخواستم با خودم همراهش کنم. تا هر چقدر که از خودش ظرفیت نشون می‌داده من بهش امیدوار می‌شدم، و در برابر تمایل‌ برای همراهی، خودم رو مسئول می‌دونستم. واقعا فکر نمی‌کنم که وقت من انقدر مهم باشه که تلف بشه با این و اون، افسوس تلف شدن وقتم رو نمی‌خورم. فقط گاهی دلم می‌شکنه ازین که اگه به جای درست کردن یه چیزی وسیله‌ی بدترشدنش شده باشم. شاید واقعا طول می‌کشه، شاید اصلا خیلی طول بکشه تا کسی بفهمه مثلا من خیلی لجنم. چه می‌دونم، نه این‌که از همون اولی که کسی رو می‌بینی نمی‌شه فهمید که چیکارست، فقط درست نیست که آدم برای این‌که اعصاب خودش رو راحت نگه داره از شر و خیر آدم‌ها بگذره. می‌خواستم برای ی درد و دل کنم ولی می‌شد پشت‌سر حرف زدن، چیزی که همیشه ازش شاکی بودم. نه این‌که از سر ناراستی حرفام رو آورده باشم این‌جا، چیزایی که لازم بوده رو به خود آدم‌ها گفته‌ام. همه‌ی دوستای من حتما چیزی دارند که بهش امید داشته باشم. شاید برای آخرین بار باشه که از کلمه‌ی بورژوا استفاده می‌کنم. آخرین باری باشه که از بورژواها اعلام انزجار می‌کنم. شاید کلمه‌ها رو باید عوض کرد وقتی به استثمار می‌روند. ( انگار هیچ‌وقت نمی‌شه سوء برداشت‌ها رو توجیه کرد، برداشت و سوء‌برداشت چی هستند اصلا؟ ) ولی همیشه سر سوزن امید به آدم‌ها هست، نیست؟ نمی‌دونم، الان که ناراحتم نمی‌خوام فکر کنم.

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

شب‌های روشن




"دلم می‌خواد ببینم ماشین طرف شما چه شکلیه."


هنوز در حال کشتی گرفتن با اوضاع روحی‌م هستم و همین خودش دلیل کافی می‌شه برای این‌که بگم خوبم، بارانداز، لااقل رو پل نرفتم. ولی دلم می‌خواد بپرم. مطمئن نیستم که تصمیم‌ام رو گرفته باشم. یه تیکه ازون خط مترو که میره انقلاب رو هم افتتاح کردند. آقای ع امروز دیر اومد چون کسی در دروازه‌ی دولت خودش را پرت کرده بود زیر قطار. چندتا آهنگ دارم که همش با خودم می‌گم کاش اون صداهای مزخرف پیانو رو از روشون بردارند. من چندتا آهنگ دارم که خریدمشون تازگی و خیلی هم راضی نیستم ولی جاهایی‌ش هست که من را با خود می‌برد. یکی‌شان مرا برد به شب‌های روشن: می‌خواهم بروم و برای بار سوم یا چهارم ببینمش. از همون سال اولی که دیده بودمش دیگه ندیدمش. یادمه که یوسفی ازمون خواسته بود جمله تصویرسازی کنیم، من سه چهار تا از شب‌های روشن درآورده بودم و تصویرهای مسخره‌ای کشیده بودم. بعد همون موقع‌ها که نه کسی من رو تحمل می‌کرد و نه من کسی رو، بحث رسیده بود به فیلم – حالا هم که فکر می‌کنم و می‌بینم که اون موقع خیلی هم فیلم درست حسابی ندیده بودم ولی اعتماد به نفس یه فیلم‌باز رو داشتم خنده‌م می‌گیره – بحث رسیده بود به فیلم و من فقط شب‌های روشن رو قابل می‌دونستم. بعدتر برای یلدا و شهرزاد فیلم رو بردم و دیدند و خوب بود. حالا بدجور می‌خوام ببینمش باز، حالا که بعدتر از بعدتریه که یلدا برام شب‌های روشن ویسکونتی رو آورد. اون پوستر بالای میز هم پوستر همین فیلم ایتالیاییه بود ها. کاری نداشتم که همیشه دیالوگ‌های ادبیانه و عاشقیانه می‌رن به سمت لوس شدن. حالا دیگه مثل اون موقع عاشق اون فیلم نیستم، ولی عاشق اون فیلمم، بیشتر از کمی قبل‌تر، ولی دارم فکر می‌کنم که حتما تو ده تا فیلم اول ایرانی‌م بزارمش چون باهاش زندگی‌ها کردم. حواسم هم هست که ناصرالدین شاه آکتور سینما رو هم یه بار کامل ببینم و یه جا براش تو ده تای اولم پیدا کنم. این آهنگایی که دارم همه‌شون آداجیو هستند و اون چیزیشون که من رو می‌بره این‌ور اون‌ور او ویالون سل مشترکشونه. بازی‌های فیلم خوبند نه به اون شکلی که بازی‌های درباره‌ی الی رو دوست دارید، به خاطر این‌که بازی‌ای وجود نداره، کاش بازیگرهاش هم بازیگر نبودند. یه چیز دیگه هم یادم اومد، یه نفر رو تو کتاب‌‌فروشی دیده‌بودم و یادم نمیومد کیه. به ع گفتم، براش مهم نبود ولی خودش از کوروش پرسید که این کی بود. اینم یادم نیست شاید خودم پرسیدم، نه فکر کنم ع بود که از کتاب‌فروش پرسید. کوروش گفت که فرزاد مؤتمن بود، فیلم می‌سازه. ازش خوشم نمیاد من. ولی شب‌های روشن کارگردانی‌ش هم خیلی خوبه. یادمه کلی ایده‌ی خیلی خوب و پخته و غیرهیجان‌زده داشت. می‌خوام بازم ببینمش. یه آهنگی‌هم داشت خوب بود. به حسین حسودیم می‌شد چون تو سینما دیده بودش و بعد رفته بود این وی‌سی‌دی‌ش رو گیر آورده بود و داده‌بود به من. خب اگه حرف از فیلم ایرانی هم این‌جا بخوام بیارم درست نیست یه هو برم سراغ عباس کیارستمی، چون بعدتر از شب‌های روشن بود که کلوز‌آپ رو دیدم و شیفته شدم و بعدتر بود که یلدا برام طعم گیلاس و باد مارا خواهد برد رو آورد. این متن با یه هدف دیگه شروع شد واقعا و حالا یه پاراگراف اولش رو حذف کردم چون زیادی بی‌ربط بود و زیادی افسرده‌کننده. دلم می‌خواد برم ویکی‌پدیا ببینم شب‌های روشن داره یا نه. برای ع.ا. هم تازگی‌ها رایتش کردم شاید ببیندش. دوست دارم ببینم سال ساختش کی بوده. به هر حال اگه اشتباه نکنم اولین فیلم ایرانی‌ای بود که دل من رو برد. یادمه یلدا داستانش رو هم خونده بود که از داستایوفسکی بود، بازسازی در بازسازی. و این‌که اصلا یادم نیست پاراگرافی که پاک کردم چی بود. حال هیچ کاری رو ندارم. آهنگ رو قطع می‌کنم و میرم شام بخورم. تو رو خدا اون تلویزیون رو خاموش کنین بزارین شاممون رو بخوریم. یه مشکل فیلم این بود که بعضی وقت‌ها بعضی‌ دیالوگ‌ها او عبارت کذایی "بعضی وقت‌ها بعضی آدم‌ها ..." رو داشت.


"من از مردم همین شهرم، همه‌ی مردم این شهر رو هم دوست دارم، چون تقریبا هیچ‌کدومشون رو نمی‌شناسم."

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

John Ford

The Grapes of Wrath (10/10) a
خیلی چیز هاست که می خواستم بگم به بهونه ی این خوشه های خشم ولی بماند. این بغض کذایی دستام رو از من می گیره. می دونم که خیلی چیزها از خیلی وقت ها هست برای همین مناسبت سپری شدن خوشه ها, ولی بی خیالش می روم به همان قرار ساعت یادم نمی آید چند, ونک, که آقایان هم تشریف خواهند داشت.