۱۳۸۸ دی ۵, شنبه

Fred Frith


خیلی مزه داد گوش دادنش ولی شاهکار نیست. رفیقمون این آلبوم رو یک نفری درست کرده.
.

۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

من ها

.
از الفم تا ی ِ / با تو من تنهاترین هستم / که تنهای من هستی / این همه / هستی‌ام منهای تو / ای داد من این / من همه ـَ ش یک یای تو / نیستی‌ ـ ام نیست من / مست و تنهای من و بی‌تویی شب / ها ی ِ من / هر چه می‌دانی ـ ش خوان / هر چه می‌دانی ـ ش / تنهای بی‌تنهاترین ـ ام مان / ای وانمودی ـ ام هیچ ـ ام / من ها ی من شوق ِ زندگی ـ ت بی من ـ من همه آن یا که این / من باد و من زمزمه و من خاموش ـ شب / های من هستم م م م / این همه تو ـ آن ِ من / سردی ـ ام / های ی ی / ی ِ من / کجاها ی ی ی که / آهی برای خودم هم ـ این / از من ـَ ش تا ب‌یایی / الف، من، یا، که تو / من فقط یک یای تو / این همه ای ی ی درد ِ من / می ‌ترس‌م نه خواب‌م هی‌چ دی گر نباشم من هم‌آن هم یک یای تو
.

۱۳۸۸ دی ۳, پنجشنبه

۱۳۸۸ دی ۲, چهارشنبه

شوخی بی‌مزه

به من گفت که تقریبا وقتش شده‌. گفتم یه سال مونده. گفت یه سال چیه؟ همین مهر آبان یا دیگه حداکثر آذر بود. نبود؟ گفتم چرا. ولی بازم هفت ماه مونده دیگه نه؟ بی‌خیال. هفت ماه چیه؟ ولی مونده. تو فکر کن که باید یه غلطی تو همین هفت ماه بکنی، یا هر چی. گفت "تو بکن. تو همین هفت ماه." اصلا چرا بیشتر نه؟ چهل سال دیگه هم روش. صداش رفت و این بار خودم بهش زنگ زدم. گفت "خب؟ من می‌خوام بمیرم الان. چهل سال تموم شد. قرار هم چهل سال بود." شوخی بود تو چرا باور کردی؟ تو مگه خودت هم باور نکردی؟ گقتم چرا باور کردم. می‌خوای بهت ثابت کنم؟ گفت که وقت ندارم و هیچ وقت نمی‌تونم ثابت کنم. گفتم می‌کنم. گفت برای کی؟ برای خودم؟ کی؟ خودم؟ خودت؟ بکن. ولی برای من که ثابت نمی‌کنی. من اول می‌میرم و تو هم آخر. گفت که من باور نکردم. گفتم مهم نیست چی فکر می‌کنی. گفت مهم می‌شه؟ گفتم کی؟ گفت الان. یعنی واقعا زده به سرت؟ چه‌جوری؟ می‌خوام از این بالا بپرم. از کجا؟ کجایی؟ بالای... نمی‌دونم. خندیدم. اون وقت جمعیت کثیری هم اون پایین منتظرتن؟ گفت "بزار نگاه کنم... نه. کسی نیست." می‌دونی خیلی شوخی ِ بی‌مزه‌‌ایه؟ حالا هر چی. خوشحال شدم صدات رو شنیدم. صداش رفت. فرار کرد. صدای تق شنیدم. خیلی بلند. گوشی رو از گوشم یه لحظه جدا کردم و بعد قطع کردم. شوخی بی‌مزه‌ای بود. فکر نمی‌کردم یادش مونده باشه. من یادم بود که چهل سالمون شده. حرفای بی‌معنی بیست سالگی مون هم یادم بود. حالا یه جوری کرد که انگار من یادم نبوده. فرار کرد. خودشم نمی... دوباره گوشی‌م زنگ می‌خورد... رفتم همون‌جایی که این دوستم گند زده بود و فرار کرده بود و گفتم چرا به من زنگ زدین؟ پدر مادرش که هنوز نمردن... یه کاغذی رو به من نشون دادن... گفتم خب؟ جواب ندادند. بازم کاغذ رو نگاه کردم. خودش کجاست؟ از ماشین‌های پلیس واقعا بدم میاد... دویده بودم... همه راه رو دویده‌ بودم. سرهنگ فلانی که زنگ زد و خودش رو معرفی کرد تقریبا رسیده بودم به همون خیابون و همون ساختمون و همون آدرسی که اونم از من می‌پرسید کجاست نمی‌تونستم بگم. دوازده دقیقه دویدم و چهار دقیقه هم تند تند پیاده رفتم تا از دور اون ساختمون رو دیدم... خودتون با من تماس گرفتین... نفسم رفته بود. داد می‌زدم اسم اون سرهنگ کذایی رو... جوابم رو ندادند. یکی گفت دیده که یکی گوشی‌ش رو پرت کرده پایین و بعدش... شوخی بی‌مزه‌ای بود... قلبم دیگه محکم نمی‌زد. یه نگاه دیگه به کاغذ انداختم... به خودم گفتم من که قرار نیست به پدرمادرش خبر بدم؟ چرا خودش خبر نداد به خانواده‌ش؟ به من چه آخه؟ آمبولانس از طرف دیگه‌ی خیابون اومد. گوشام باز شد یهو صدای مردم... می‌شه بشینم؟ رفتم تو آمبولانس. شما می‌شناسین ایشون رو؟ کاغذ رو بهم نشون داد: اسم شماست. خب؟ می‌شناسین؟ ماشین آژیر می‌کشید... عجله‌ برای چی؟ کی می‌دونه آمبولانس‌ها جسدها رو کجا می‌برن؟ می‌افتاد توی دست‌انداز. بیمارستان که نمی‌برن؟ چرا از پدر مادرش نمی‌پرسین؟ همه نگام می‌کردن تا بگم. گفتم از کجا باید بشناسم؟ بی‌شرف سریع پارچه‌ی سفید رو زد کنار و چیزی که نمی‌خواستم ببینم رو دیدم. خودش کجاست؟ خودش بود. ولی از صورتش نمی‌شد فهمید. چه شوخی ِ مزخرفی. فکرم رفت به خیال موهاش و سریع برگشت. گفتم خب مرده دیگه. شماره‌ی شوهرش رو دادم به سرهنگ فلانی... می‌شه من برم؟ نه. کاغذ رو ازم گرفت. دوازده دقیقه‌ دویده بودم. اونم با چه سرعتی... هیچ وقت بیشتر از نه دقیقه با سرعت ندویده‌بودم. می‌خواستم بهش یه پیام کوتاه بدم که دوازده دقیقه دویدم. بگم که نفسم بدجوری بریده بود و هم بگم که کلی تندتند راه رفتم. خیره شده بودم به گوشی‌م. دیگه فایده نداره پیام دادن. سرهنگ لباس پلیس نداشت. شبیه همون قاضی سر پایی ‌ایه تو کلانتری بود. خودش می‌گفت سرهنگه. داشت با یکی حرف می‌زد. حتما سعید بود. سعید هم حواله‌ش می‌داد به پدرش لابد. گوشی‌م رو خاموش کردم.

۱۳۸۸ دی ۱, سه‌شنبه

۱۳۸۸ آذر ۲۹, یکشنبه

اواخر آذر



آخه چرا بیدارم کردی؟ داشتم خوابت رو می دیدم؛ خرابش کردی...
.
( این روز ها وقت تلف نمی کنم؛ به نظر خودم )
.
عکس بر می گردد به تابستان

۱۳۸۸ آذر ۲۷, جمعه

Zappa Plays Zappa

.

About May '09

To be seated above something, to understand the distant, getting hold of future, finding words for the voids, driving the motion, and receiving emails, and at least at one point doing what you don’t know what it is, are all parts of something particular? What is the extreme of concreteness? What is the password for getting an erection? One couldn’t get that constantly, that changes. Shapes are reformed, changes are not informed. First, one should know about the username, password is the presence. Do not ignore something you don’t know. And when there is a presence, who can forget the erection? Solipsism, is masturbation a lie? Does penis make a man subject? If humiliation was the constructive material of your existence, you would see nothing of yourself. You would not have made it, away from incompleteness. What does it mean to be an anti-art? Is art something you want to have it preceding you? Or just you can’t reach it? Humiliating or being humiliated? What the fuck is this word? Anyway art is not a field. Better say I have nothing rather than declaring I don’t have anything. Once I remember I was thinking about the last breaths, doing so I checked my name on the web, Wikipedia.org to see if there was any me. I completely forgot about my… em… what is it? I guess there was a me, I tried to be part of the whole entity. Superimposing and then dissolving to the image of a… em… I don’t know what. Did you ignore the part about being old? Erection because of death, is it a lie? English translated words, Farsi translated words, isn’t there a cycle that brings us meaninglessness, emptiness? Isn’t it a lie to make love with a dumb human, with a passive being? Love is nothing but improvisation, stream of dreams. Discourse: textual intercourse, I need your body; I need you to read it aloud. ( I have a little box using it as an ashtray. I keep it secretly in my room. And who cares? A cigarette smells good before being burnt, but after that smells sharply bad, as non-existence of hope.) Repeatedly saying the word love, repeatedly saying the word love, repeatedly reading the word love on your lips, what if someone kiss you on your glasses leaving lip stick mark on it? I laugh you, I do, out of humiliation. Is there today anything more bourgeois than being a leftist? Is there anything more right than being a proletariat? Do yourself a favor and check the word Catharsis on a dictionary or that Wikipedia or something. You might see that how frustrating our maternal language is. We don’t even have a word for orgasm. What is it that makes the shape of a female butt desirable for a man, the form of the object or the function of the subject? We think about things that we can’t talk about. Are women always masturbating? This whole writing thing has made me sick, I’m throwing up. There would be an ease I hope, but after that, what is it more than a vacancy?

.

.

۱۳۸۸ آذر ۲۶, پنجشنبه

امشب

.
همیشه از شب یلدا متنفر بوده ام.
این را همین امسال فهمیدم.
من از شب یلدای دو سال ِ قبل
متنفر هستم.
این را همیشه می دانسته ام.
.

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

Joris Ivens


New Earth (10/10) a
.
یه وقتی یه فیلم کوتاه تلویزیون نشون داد به اسم "باران" که کلی من رو به جنب و جوش انداخت ولی هیچی از کارگردانش پیدا نکردم. گفتم لابد همین کار معروفه ی زندگی ش بوده و بس. اون موقع هم فکر کنم فیلم "ورتوف" رو دیده بودم و همه چی رو با اون مقایسه می کردم و با این احوالات این "باران" رو خیلی دوست داشتم و فراموشش نکردم و دلیلش هم این بود که افتاد تو زبونم همیشه به بارون می گفتم رگن (Regen) که اسم این فیلم هلندی بود ساخت سال 1929 که خوب دلیل خوبی میشه برای اینکه با فیلم ورتوف مقایسه بشه ولی آخه این هم شد کار؟ دیروز داشتم اون چهارسوق کانال چهار رو می دیدم. کوتاهه, بعدش باز هم خیره شده بودم به تلویزیون که اون یارو مجری سینما چهار اینا اومد که خیلی ازش متنفرم, با دوچرخه رفته بود آمستردام و خبر خوش این که می خوان فیلمای یوریس آیونس رو نشون بدن. البته یارو می گفت ایونس و خب من هم شک کردم. ولی به طرز عجیب غریبی ذوق کردم چون برای بار چندم هفته ی قبل در جستجوی فیلمی از ایونس برای دانلود به دیوار خورده بودم. البته بارانش هست. خلاصه چه فیلم خوبی هم بود این "زمین جدید" لااقل به خاطر اسمش اجازه بدین با "زمین" دووژنکو مقایسه ش کنم. زمین جدید داستانی نیست و با این حال که آخرش تا دلت بخواد به اقتصاد پولداری فحش می ده (حتی شده با آواز خوندن) ولی من اصلا حس بدی نسبت بهش نداشتم. ولی تو زمین دوژنکو با این که شعار ها خفیف بودند ولی یه جوری نمی چسبید. یه جایی هم درباره یوریس گفتند که می ره شوروی و پودوکین و دووژنکو و آیزنشتاین رو می بینه و خب فیلمش برای 1933 بود و اون قدر ها هم مقایسه بی ربط نبود. از ذوق این فیلم دوباره دلم خواست فیلم ببینم و رفتم " In the City of Sylvia " رو دیدم و ذوقم دو چندان شد. خیلی خوب بود. این ها هم مقارن شد با این که دیدم الکساندر کلوگ یه فیلمی ساخته 700 یا 800 دقیقه ای یا بیشتر که به مارکس ربط داره. نمی دونم مستنده یا نیست ولی خب لااقل شد جواب این سوال که پس چرا هیچ فیلمی درباره مارکس یافت می نشود. با سرعت لاک پشت دارم یه فیلم دیگه ای از کلوگ رو دانلود می کنم و نمی دونم لینکی برای این یکی یافت بشه یا نه ولی مطمئنا نباید منتظر موند تا دی وی دی ش بیاد که نمیاد... البته این حرفا نمی دونم چرا شبیه احوالات دیروزم نیست اصلا که نه اضطراب بود و نه ناراحتی و نه کسالت و نه سرخوردگی و نه فزونی نفرت و نه خستگی و نه ناامیدی و نه شاید فشارهای شدید عصبی؟ این آخری بود و انگار همه ی اون چیزهایی که نبود هم بود... تا این که دو تا از دوستان اومدند خونه و بعدش که رفتند انگار نه انگار همه چیز داشت ادامه پیدا می کرد با اون وضع فجیع تا ساعت 9 که یوریس ایونس عزایی از دلمان برد و بعدش هم ناراحتی ها با چندتا خبر کوتاه ساده چند-چندان شد و لا اقل یاد گرفتم به اون وضعیت عجیب غریب بگم فشار عصبی... یه جور تقلا برای ظهور نیافتن ناخوشی روحی... یکی از خاصیت های گریه همین کم کردن فشارهای این جوریه... قبلا هم تجربه کردم که نخوام و زور بزنم که گریه نکنم ولی خب دلیل داشته مثلا این که فلانی پیشم بوده... چند باری هم دست و بالم به لرزه افتاده ولی با این حال جلوی تاثیر آنی این فشارها گرفته شده... بهتر است که بیشتر این جا ادامه ندم شاید سرگشته ای مثل خودم رسید به اینجا تا در مورد "یوریس ایونس" بخونه و با دیدن پرت و پلاهای من فقط چندتا ناسزا بارم کنه و بره... زمین جدید مشغول نگاه کردن خشک کردن دریا توسط هلندی هاست برای کشت و کار و چند دقیقه ی آخرش وقتی گندم کشت شد برای احتکار آواز می خونه و گرسنه ها... یوریس وقتی در مورد شیشه گر ِ فیلم "رادیو فیلیپس"ش حرف می زد می تونستی به این نتیجه برسی که ساختار زمین جدید هدفمند بوده حتما... نوعی از ذکاوت که واقعا باهاش کیف می کنم و توضیحش سخته و نمونه ی دیگه ش "ماجرا"ی آنتونیونیه... این "خوزه لوییز گوئرین" هم دمش گرم...

۱۳۸۸ آذر ۲۳, دوشنبه

Revolution Void



با تشکر از م.ف. البته سری قبل هم از توی آهنگات از این خوشم اومده بود. ولی این سری همون آلبوم کامل شده ش انگار بود. یه جورایی شبیه Can هستند الکترونیک تر و نه زیاد راک. نه اصلا راک نیست. خوبند. در ضمن کن همچنان پا برجاست و آدم رو خسته نمی کنه. آهنگای خیلی معاصر شاید زیاد نگوشیدم ولی حتما این بعد از مارس ولتا و سدریک و بیورک و عمر رودریگز و پست راک هایی که خیلی به اسم توفیق دیدارشون رو نداشتم جزو تاپ آهنگام هست ...




ice land



ÁSTATRöFRAR

Eg féll að fótum thér
fyrirgefðu mér, að ég skuli unna thér
ég yfirunnin alveg er
og einn þú getur bjargað mér

Já, ástin á nú hug minn og ég er bundin
af þvi thað var ég sem féll

LOVECHARM

I've fallen at your feet
forgive me, for I love you
I am conquered completely
and only you can save me

Yes, love owns my thoughts and I am tied up
because it was I who fell
.

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

Crackle and Bang


við getum jólahaldi frestað fram í mars
bara ef oss svo byður við að horfa
we can delay the christmas to (7th of) march
if only we want to
(Brestir og Brak)
.
.

۱۳۸۸ آذر ۲۱, شنبه

K.Crimson



From left to right: Michael Giles, Pete Sinfield, Bill Bruford, David Cross, Robert Fripp, John Wetton, Mell Collins

i don't know when such reunion had happened but that's a good reason to make a Red Crimson fan cry! ain't the fallen angels gathered? o brother i can't help it not to bring along the liiirics eventhough Pete had no hand in writing the masterpiece and Robert is still the arrogant one. i can't believe this picture is real and i don't even know what is that. ( i hate this high capacity external hard drive era damn it... )


Tears of joy at the birth of a brother
Never alone from that time
Sixteen Years through knife fights and danger
Strangely why his life not mine

West side skyline crying
Fallen angel dying
Risk a life to make a dime

Lifetimes spent on the streets of a city
Make us the people we are
Switchblade stings in one tenth of a moment
Better get back to the car

Snow white side streets of cold New York City
Stained with his blood it all went wrong
Sick and tired blue wicked and wild
God only knows for how long

Fallen angel
Fallen angel
West side skyline
Crying for an angel dying
Life expiring in the city
Fallen angel...
.
.

۱۳۸۸ آذر ۲۰, جمعه

Djass-lynd, að sjá, hún dansar



KATA ROKKAR

Sjá

Kata - kát med ljósa lokka
Lífsglöð - hefur yndistþokka
Kata - kann svo vel að rokka rokk

Alltaf - meðan dansinn dun ar.
Djass-lynd - Kata um gólfið brunar,
Elskar - meira en margan grunar rokk

Hún er smá
hyr á brá
horfið á
sú er kná
allir þrá
að sjá
þegar hún tekur rúmbuna, hún dansar
þá Kata - með ljósa lokka, lífsglöd
hún hefur yndistþokka
hún kann svo vel að rokka rokk

Hún er smá
hyr á brá
horfið á
sú er kná
allir þrá að sjá
þegar hún tekur rúmbuna
hún - þetta er hún Kata
hún - og hún dansar
hún dansar Kata mín
hún dansar

Rokk rokk rokk rokk
rokk rokk rokk rokk
rokk rokk rokk rokk
rokk rokk rokk rokk

Kata dansar
hún dansar rokk - ó
dansar rokk - ó
dansar rokk

Rokk rokk rokk rokk
rokk rokk rokk
rokk rokk

KATA ROCKS

See

Kata - cheerful with the blonde locks
loves life - she has so much charm
Kata - knows so well how to rock rock

Always - while the dance is on
jazzy - Kata swings around the floor
loves - rock more than you would know

She is small
joy in her eye
look at her
see that life
everyone longs
to see
her do the rumba, she dances
when Kata - with blonde locks, joyful
she has so much charm
knows so well how to rock rock

She is small
joy in her eye
look at her
see her life
everyone longs to see
her do the rumba
she - this is Kata
she - and she dances
she dances, my Kata
she dances

Rock rock rock rock
rock rock rock rock
rock rock rock rock
rock rock rock rock

Kata dances
she dances rock - oh
dances rock - oh
dances rock

Rock rock rock rock
Rock rock rock
Rock rock


PABBI MINN

Ó pabbi minn - hve undursamleg ást þin var
Ó pabbi minn - þú ávalt tókst mitt svar

Aldrei var neinn - svo ástuðlegur eins og þú
Ó pabbi minn - þú ætíð skilðir allt

Lidin er tíd - er leíddir þú mig lítið barn
Brósandi blítt - þú breyttir sorg í gleði

Ó pabbi minn - ég dáði þína léttu lund
Leikandi kátt - þú lékst þér á þinn hátt

Ó pabbi minn - hve undursamleg ást þin var
Æskunnar ómar - ylja mér í dag

Lidin er tíd - er leíddir þú mig lítið barn
Brósandi blítt - þú breyttir sorg í gledi

Ó pabbi minn - ég dáði þína léttu lund
Leikandi kátt - þú lékst þér á þinn hátt

Ó pabbi minn - hve undursamleg ást þin var
Æskunnar ómar - ylja mér í dag

Ó pabbi minn
Ó pabbi minn
Ó pabbi minn

MY PAPA

Oh my Papa - how wonderful your love was
Oh my Papa - you always took my side

Never was one - as loving as you
Oh my Papa - you always knew me well

Time has passed - since you held my child's hand
Smiling sweetly - you turned sorrow to joy

Oh my Papa - I loved your joyful spirit
With happy ease - you played in your own way

Oh my Papa - how wonderful your love was
Childhood memories - warm me today

Time has passed - since you held my child's hand
Smiling sweetly - you turned sorrow to joy

Oh my Papa - I loved your joyful spirit
With happy ease - you played in your own way

Oh my Papa - how wonderful your love was
Childhood memories - warm me today

Oh my Papa
Oh my Papa
Oh my Papa

ناپیدای دلاور

روزی آتش خواهد کشید، خواهد آتش روزی از بالای تو زمزمه کردن، همه‌ی تن‌پوش‌های با نام و نشانت را - که روزی آتش از تو بالا می‌برند - چیست نام تو؟ رسم تو چگونه است حالا برهنه و به دیوار ساییده از سرما؟ نشان ِ تو جز گم‌گشتگی در میان آیات چاپ شده - از فرق سرت تا نوک ِ پا بخوان این نشانه‌ی جاهلیت - میان گشودم آن پارچه‌ی عاریت را و دیدم صورتت شرم می‌نویسد - حک می‌کند بر پیشانی - که تو هستی کالای بیداد و ستد و می‌لرزی و گریه‌ات شکل خنده است - می‌لرزد سرد است - روزی آتش خواهی کشیده‌ای - برهنه‌ای روبروی آتش - همه‌ی لباس‌های مارک دارت را - خاطرات سال‌هایت را، هر سال نامی و نوازشی - آن‌ها می‌نوازند تو را خوش باشی - در آتش - گرد می‌شوی، کجا را می‌بینی؟ هیچ. لباس‌های نامدارت را می‌سوزانی که تن از سرما برهانی روزی که آفتاب زبانه می‌کشد و تازیانه، تن‌های گرم ِ زمستان‌ها را - دیوار می‌سایی نمی‌بینی و رعشه اندامت را به سخره گرفته است - آفتاب روزی می‌گوید زمین برای من است - ما که زمین می‌ساییم - زمین مرگ‌مان را نوازش می‌کند و دیوارتان شما را - نام قهرمان‌تان را نوشته است با همان لوگوهای مخصوص. لباس‌های مارک‌دارت را می‌سوزانی از خشم، از سرما - آتش تمام می‌شود - تن‌پوش همه‌ی سال‌هایت چند سالی دیگر دوام می‌آوری.

.

۱۳۸۸ آذر ۱۹, پنجشنبه

1990 GLING-GLó





LUKTAR-GVENDUR

Hann veitti birtu á bádar hendur
um bæinn sérhvert kvöld
hann luktar-Gvendur á liðinni öld

Á gráum hærum gloggt var kenndur
við glampa á ljósafjöld
hann luktar-Gvendur á liðinni öld

Hann heyrðist ganga hægt og hljótt
um hverja götu fram á nott
hans hjarta sá med bros á brá

Ef ungan svein og yngismey
hann aðeins sá, hann kveikti ei
en eftirlét þeim rókkur skuggablá

Í endur minning æskutið
hann aftur leit, en ástmey blið
hann örmum vafði fast, svo ung og smá

Hann veitti birtu á bádar hendur
Um bæinn sérhvert kvöld
Hann luktar Gvendur á lidinni öld

LANTERN-GVENDUR

He brought light in both his hands
around the town each night
lamplighter-Gvendur from long long ago

By his grey hair he was known
gleaming by the lanterns light
lamplighter-Gvendur from long long ago

He could be heard walking calmly and quietly
down every street during the night
his heart would smile with joy

If a young boy and girl
he saw, he would not light his lamp
leaving them in the shade of darkness

And he reminisced about his youth
and he looked back on his sweet love
when he hugged tight his sweet young girl

He brought light in both his hands
around the town each night
lamplighter-Gvendur from long long ago

۱۳۸۸ آذر ۱۸, چهارشنبه

Trio Guðmundur Ingólfssonar


GLING GLó

Gling gló, klukkan sló
máninn ofar skýjum hló
lysti upp gamli gótuslóð
þar glaðleg Lína stóð

Gling gló, klukkan sló
máninn ofar skýjum hló
Leitar Lási var á leið
til Lína hanns er beið

Unnendum er máninn kær
umm þau töfraljóma slær
Lási á biðilsbuxum var
brátt frá Línu fær hann svar

Gling glo, klukkan slo,
máninn ofar skýjum hló
Lási varð svo hyr á brá
þvi Lína sagði já

CLING CLONG

Cling clong, the clock rang
the moon smiled above the clouds
lighting up the old street
where merrily Lína stood

Cling clong, the clock rang
the moon smiled above the clouds
Lási from Leiti was on his way
to Lína awaiting him

Lovers hold the moon so dear
around them falls its magic light
Lási wore his groom's garb
soon from Lína came his reply

Cling clong, the clock rang
the moon smiled above the clouds
Lási wore a happy smile
for Lína answered yes

۱۳۸۸ آذر ۱۳, جمعه

چه کسی کیست؟

.
این‌جا کسی خاطره‌هایش را نمی‌نویسد. کیست؟ چه کسی می‌نویسد؟ این‌جا می‌نویسد.
نوشته‌های این‌جا درباره‌ی هیچ‌کس نیست. نوشته‌های این‌جا درباره‌ی هیچ‌کس است.
این‌جا نیستی ِ من هست و هستی‌ام نیست. این‌جا غصه‌هایم رنگ قصه می‌گیرند تا دیگر نباشند. تا هر دو مثل مرده بی‌رنگ باشیم. خودم را از خاطره‌‌هایت پاک می‌کنم. من هستی خودم را در هستی فعل‌های آخر جمله‌هایی یافته بودم که می‌دویدیم‌شان. می‌رفتیم‌شان. رفته‌ای من را بی من را و پاک فراموش‌شان فراموش‌ام و فراموش‌تان را هستم نشسته و ناپیوسته.
من یک هستم آدم گیج و سه دنیای رفت و برگشت.
.

می‌گذری... کجا می‌مانی؟

بعد از این دو سال که رفت پی ِ کار خودش، آتیش به انبار خودش، اومد و از کنارم رد شد. واقعا حس ناجوری بود دیدن این همه تفاوت و سوال شد این که بدونم این دو سال فرق کرده یا من اون چند سال تفاوت به این بزرگی رو نمی‌دیدم. تفاوت بود، خیلی زیاد اون‌قدر که هنوزم به خودم می‌گم اشتباه کردم اگه فکر کردم میشه شبیه خودم کنمش و نه این که اشتباه بود، ولی نشد. خواستیم برای این که بیشتر از وقتمون استفاده کنیم و کتابای به درد نخور کمتری بخونیم دو نفری کتاب بخونیم. یعنی کتابایی که بود رو تقسیم می‌کردیم و هر کدوم وقتمون رو با یه سری شون تلف می‌کردیم و اون معدود کتابایی که به درد بخور بودند رو به هم توصیه می‌کردیم. آخه چرا من بهش اعتماد کردم؟ نتیجه خوب یا بد، خوشحال کننده یا ناراحت کننده این شد که فاصله مون بیشتر شه. سوال شد اینکه بدونم از اول خیلی فرق داشتیم یا از دوم؟ اعتماد بی معنی... کوتاه اومدن های بی فایده... همه‌ی کتاب های قسمت خودش رو دوست داشت و مزخرف‌ترین کتاب ها رو به من توصیه می کرد و من هم فقط دو تا کتاب خوب بهش توصیه کردم و نمی‌دونم شاید نباید این تقسیم کار رو می‌کردیم. نمی‌دونم حالا که می‌بینمش انگار ته دره است و نمی‌دونم چه‌جوری بیارمش بالا... اگه همه‌ی این حرف‌ها رو بهش بزنم می‌گه که مهم نیست و مهم اینه که داره بهش خوش می‌گذره حالا چه ته دره چه لبه‌ی دره... ولی نمی‌دونم بهش خوش می‌گذره یا طبق معمول داره دروغ می‌گه، به من یا به خودش فرقی نداره... من نمی‌دونم به کی دروغ گفتم که بهش امید بستم. به خودم؟ من می‌دونم دروغ بود، این که اونم میاد که با هم بریم... ولی این دروغ گوینده‌ش کی بود؟ من بودم؟ به خودم؟ حساب فعل و فاعل جور در نمیاد.

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

سرطان

.
.
پزشکان - نه اینکه چند نفر باشند، دو نفر هستند - تشخیص دادند که هم سرطان خون دارم و هم سرطان پوست و گفتند که سی و دو سال و چهار ماه دیگه می‌میرم و اگه شانس بیارم و ورزش کنم و سیگار نکشم و روحیم رو حفظ کنم - نگفتند که حفظ روحیه یعنی چی دقیقا - می‌تونم سی و دو سال و پنج ماه عمر کنم. دارم فکر می‌کنم این آخر عمریم رو چکار کنم. خیلی فکر می کنم؟ خیلی فکر می‌کنم. خیلی فکر کردم تقریبا هفت سالی فکر کردم - خواهم کرد - که چکار کنم. نه. دقیقا هفت سال و دو ماه ـ و چند روز که خیلی مهم نبود چون به چیزای دیگه هم فکر می‌کردم - به یه نتیجه می‌رسم - رسیدم - که این فرصت کوتاه - تا وقتی سرطان از پا درم بیاره - رو ورزش کنم تا با سرطان مبارزه کرده باشم و بلکم پیروز شم.
.
.

من

.
.
من نشد؟ یکی دیگه.
من نشد یکی دیگه.
من نشدم یکی دیگه.
من نشد من نه نشد من نشد نه دیگه نشد.
دشنام: صد رحمت به دشمن.
.
.

۱۳۸۸ آذر ۱۰, سه‌شنبه

D.W. Griffith


True Heart Susie (6/10) a
( خوب شد هر چی نوشتم از دست رفت. دیروز نوشتم هر چی نوشتم پنبه شد سوخت، دود شد، رفت هوا، خیلی خوب شد الان که فکر می‌کنم می‌بینم خوب شد که نوشتم و پاک شد. حالا هم نمیشه نوشتش. فقط می‌تونم بنویسم اون تیکه‌ی آخرش رو که توپ من از اولش خراب نبود، شما خرابش کردین. اون موقع که گفتم بیاین بازی نیومدین و بعدش خودم دیدم که دارین با توپ من بازی می‌کنین. خودم دیدم زدین خرابش کردین و داشتین می‌انداختین گردن هم که من اومدم بگم دیدم که یواشکی دارین بازی می‌کنین. دیدم توپ من رو خراب کردین و حالا می‌گین توپ من خراب بوده، هر چی بوده، من می‌برمش سر کوچه، تو پارک با دیوار بلند خودم بازی می‌کنم با همین توپ که خراب شده و حالا که توپ ندارین حوصله‌تون از هم سر رفته و من می‌رم بازی خودم رو بکنم، این‌ها رو که نمی‌گم، فقط در حیاط رو باز می‌کنم و می‌رم تو کوچه، تو دلم می‌گم. می‌گم که اون هم که گفتم بیاین بازی برا خودم نگفتم، دیدم حوصله‌تون سر رفته گفتم ولی شما، اصلا مهم نیست، لابد چند ساعت هم چند ساعته، چند روز هم چند روزه، لازم نبود یواشکی، من زیر آفتاب خون دماغ شدم تا شما بیاین، ماماناتون اجازه نمی‌دن؟ دروغ‌گوهای لعنتی. ازتون متنفرم. توپم رو گذاشته بودم لای شمشادا و فقط مهسا می‌دونست اونجاست. اصلا بازی هم بلد نیستین، ولی باز هم بهتون گفتم بیاین بازی. ولی شما دو تا لعنتی، دختر رو چه به فوتبال؟ ولی چون علیرضا بود تو هم بازی کردی، علیرضا رو چه به فوتبال که حالا تو هم به خاطرش می‌دوی و با پات به توپ ضربه می‌زنی، یکی لی لی کنه به توپ بزنه از تو بهتر می‌زنه، حالا چون علیرضا هست با سمانه چایی سماور درست نمی‌کنی؟ دیدی سمانه کز کرده اون گوشه؟ من دیدمش. اصلا ازش خوشم نمیاد ولی دلم براش سوخت. گفت باهات قهره. رفتم سر کوچه، تو پارک بازیم رو کنم ولی شما دو تا لعنتی ها... می‌دونی به سمانه چی گفتم؟ گفتم فردا با هم آشتی می‌کنین. چون مهسا هر چی زور بزنه نمی‌تونه فوتبال بازی کنه. گفت اگه بتونه؟ گفتم خوب تا فردا صبر کن. مهسا اول باید فوتبال بازی می‌کرد بعد با علیرضا دوست می‌شد نه برعکس برا همین تا فردا صبر کن. تازه اگه هم بتونه تازه می‌فهمه که علیرضا هیچی بازی بلد نیست. فعلا چون بلد نیست فکر می‌کنه... به سمانه نگفتم که علیرضا فقط داد می‌زنه. فقط فوتبال دوست داره فقط دوست داره جای منصوریان باشه. سمانه که نمی‌دونه منصوریان کیه. رفتم سر کوچه و تا عصری هم که مامان مهسا از پنجره داد بزنه برنگشتم. فرداش سمانه بیرون نمی‌اومد و مهسا هی می‌رفت دکمه‌ی اف‌اف خونه سمانه‌ اینا فشار می‌داد و به مامان سمانه می‌گفت مامان ِ سمانه میشه اجازه بدی مهسا بیاد بازی کنه؟ بعد مامان سمانه می‌گفت آره و مهسا می‌نشست رو پله تا سمانه بیاد ولی نمی‌اومد. من رفتم تا سر کوچه و برگشتم، توپ نداشتم همین. علیرضا داشت بازی می‌کرد، هیچم بلد نبود، هی توپ رو ور میداشت با دست می‌زد زمین. مهسا نشسته بود رو پله‌های خونه‌ی سمانه اینا. منم زنگ خونمون رو زدم رفتم تو. فقط گفتم... تو دلم گفتم... رفتم خونه سر وقت کمد اتاق بزرگه و یه نخ برداشتم، تو دلم می‌گفتم دیوونه‌ها... عوضی‌ها... خیلی خرید... توپم دیگه به درد نمی‌خوره... علیرضای کثافت خودش ازون توپ خوبا داره ها ولی نمیاره با بقیه... عوضی... بچه‌ی چهار ساله هم بلده شوت کنه چه برسه به شما که بیست‌چهار سالتونه... )