۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

in the other states of mind

.
drowned in the words
ambiguity sucks my breath
lips talking her eyes
she's roaming in her limbs
oh my purity in which all statements dies
.

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

اول-زمستان-بود



.

معلوم بود شب‌هایی که گذشت همه تنها بودم

معلوم شد همه شب‌های دیگر تنها خواهم بود

معلوم نشد که چرا از آن کنج بی‌نور بیرون آمدم

.

همیشه زمستان‌ها عاشق می‌شد

بهار که می‌آمد همه‌چیز را برهم می‌زد.

این‌گونه بود که خودم را شناختم

.

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

اینجا-نماندن

.
یک ماه بزرگ در آسمان
پیشانی درخشان یک غم بزرگتر است
قلب اژدها آتش گرفته و شاعر که می شود
دیگر حرف نمی زند
فقط می نویسد و
آه که می کشد...
.
در یک روز مزخرف نمی دانم چه وقت در خیابان روان شدم. قدم زدن سنت سال گذشته و قبل تر از آن، بی واسطه با اتفاقات پوچ زندگی من در ارتباط بودند. دل گرمی سیگار؛ نوشتن؟ بچه های این پارک دوست داشتنی نیستند، حتی وقتی که گل می چینند... راه می رفتم و حرف می زدم و ضبط می کردم. مجموعا نیم ساعتی حرف زدم با خودم. که فقط ده دقیقه ش قابل شنیدنه و بقیه ش که مشغول راه رفتنم و تقریبا فریاد زدن هیچ مفهوم نیستند. دری وری زیاد گفتم ولی یه چیز هست که بعد از یه سال به نظر فکر جالبی اومد: وقتی حرف می زنیم یا می نویسیم کلمات از افکار مان جا می مانند دقیقا به همان دلیل که هر کلمه ای در زمانی مشخص ادا می شود. کلمات که جا می مانند افکار هم خودشان را کند می کنند... تقریبا هر چی حرف خوب داشتم همون اول گفتم، همون بیست دقیقه ی اول یا شاید پیج دقیقه ی اول که حذف شدند... فکر می کردم که بیایم و گریه ام خواهد رفت ولی ماند. آخرش می گم : بماند برای بعد...
.

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

Leos Carax



.
Les Amant du Pont-Neuf (1991) a

9/10
.

۱۳۸۹ مهر ۵, دوشنبه

عادم دسته جمعی؛ من

.
همه‌ی من را گرفته‌اند
کاش همان تنهایی شاعرانه بود
.

۱۳۸۹ شهریور ۲۶, جمعه

اگر یادت باشد

.

پی نوشت دهم:
مرگ نیز وجودم را در کنار خودش انکار می کند
من هر لحظه از خودم پیشی می گیرم
تا ماشینی را ناکار کنم
که با سرعت از کنارم می گذرد
و زندگی مثل شبحی بر تنم می گردد
ماشین ها؛ شبح های امید
برای بازگشت مرگ
من نیز وجودم را در کنار خودم انکار می کنم
بالیدنی در کار نیست
از مرگ می پرسم
که تا چند باید بشمرم
.
این همه را
تا چند باید بمیرم
از خودم
می خواهم که بازگردم به نیستی
که ازین پستی بلند تر است

.

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

روان-نژندی این تخته کلید ِ نوشتن

.

از ماجراجویی گذشته است وقتی حرفی برای نگفتن نیست باشد. کسی چه می‌فهمد از این وبلاگ‌ها و نوشته‌ها؟ این دلهره نیست که آدم را برمی‌دارد، وقتی اجازه می‌دهی کسی تو را مرور کند... تو را گفتن و من را خواندن و دیگری-نوشتن و آن یکی بردن و آنهایمان دزدیدن... قبلا دوست داشتی کسی بخواند چیزهایی را که نوشته‌ای... حالا گرم‌ترین نوشتن‌های در لحظه نیز حضور خود را ندارند چه برسد به سالی قبل و ماهی دور تر... کسی یک‌هو نوشته‌های قدیمی‌ات را خواندن به فکر می‌برد من را که در رودربایستی ماندگاری نوشته‌ها گیر می‌کنم... ولی باز می‌نویسم و درونی‌ترین حرف‌ها را میل پنهانی‌ام نیست و باز به صدای بلند می‌گویم که من نمی‌خواهم پنهان باشم، برای خودم باشم یا چیزی... من که شخصی نمی‌بینم.... این طرف از کنار خودم می‌گذری... بعد از سالیانی هنوز به آن دوم شخص‌های مفردت معترضم که دو پهلو داشتند... این را برای این می‌گویم که دیگر-نوشتی خوانده‌ام و باز فکری شده‌ام که ما مخاطب-‌خوانی می‌کنیم؟ این حماسه‌ی وبلاگ است؟ شیرینی فریاد است؟ یا صنعت بازی با تاریکی... یا خودمان را به راهی می‌زنیم که با قدم‌هایمان پر می‌کنیم، آهسته؟ برای من تاریکی گذشته از این نیمه-‌روشن دالانی که شب‌ها می‌زنم بسیار ناهموارتر است. در نابه‌همگون‌ترین دل‌واپسی‌هایم چیزی جز شعرهای قدیمی گذشته‌ی دوستی را نمی‌شنوم که تلخی گذشته‌ی بی‌همه‌چیزم را قلم‌دوش دارد... من تاب چرخیدن در متن‌های قدیم را ندارم... و ماجراجویی جوانی‌‌ در من به بی‌رمقی پیرمردی مانند است. چیزهای جدیدی که خواهی نوشت را خواهم خواندن... بی‌مقدمه... من کژتابی دارم مگر نه؟ این ظاهری است که می‌سازم. دوست گران‌سنگی می‌گفت که من همه‌چیز را وارونه می‌فهمم. گفتم همین-اش آخرین جمله را نیز هم من...

من در زمان‌هایی گذشته نمی‌دانستم از که می‌گویم و اندکی دانستم و دانستن شد بلای جان خودش فی حد ذاته... حالا نمی‌خواهم مخاطب را سردرگم کیستی ِ گفتنی‌هایم کنم... بی‌پرده با خودم سخن می‌گویم... تو هم بدانی بد نیست...

.

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

Trilok Gurtu

****
Massical - 2008
.

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه

نه

.
چیزی نگم
تا ببینم چه می شوی
چیزی ننویسم
چون تو نوشته ها را دور ریختی
چیزی نخواهم
که خواستی
نباشم
تا که چون تویی باشد
.

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

ماتم

.
سر- آواز هر لحظه‌ای تلخ‌ام
بی‌درنگ خاطره‌ایت رسوایم
تو را یاد، باد می‌بردم
.
کلک سوارمان کردی، ای دختر رودخانه
ای مهتاب
مرا به جریان مرگ خویش بازگردان
.
این گونه ناپاکی‌ات را به صورتم نزن
من سنگ را
سر مشق ِ شکفتن می‌دانم
من از آن چشمه ننوشیدم
.
بغض من، نابودن دیدار توست
قطره‌ای ازین تاریکی
هلاک ِ آن همه روشنایی‌های حالا نمی‌دانم کجا...
.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

اوایل مرداد

.
نتونستم عکس بزارم و وبلاگم با این وقفه ها روبه رو شد. این مدت زیاد فیلم ندیدم ولی دیدم. اینترنت که دیگه ندارم و اوضاع هم خیلی بر وفق مراد نیست. یک هفته ایست که دلم هر روز گرفته است. بعد از مدت ها وقتی دوباره به هم ریخته شدم فهمیدم که زیادی به ناراحتی هام بی محلی کردم و خیلی تلنبار شدند. وقتی یکی برای پست های قدیمی کامنت می زاره نمی تونم بفهمم برای کدوم پست گذاشته... برای نام پویا بگم که من صور عریان رو خوندم از قضا... چطور مگه؟ اگه می خوای بدونی، اصلا خوشم نیومد. تا حالا پست به این بدی کسی خونده؟ اصلا نمی دونم برای کی ناز کنم، پس چرا توقع دارین خوب بنویسم؟
.

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

و دستانی کشیده و پست

.
منتظر بودم که یک وقتی... دوست داشتم که یه روزی برگرده و بگه ما به درد هم نمی‌خوریم. دوست نداشتم... اصلا انتظار نداشتم که یه روز برگردم... که یه روزی ببینم چقدر به درد نخوره...
از داستانی چنین بلند و بی رمق که ساختم... از لحظه‌هایی که پاکی دنیا به اشاره‌های قدم‌هایش سیاه مشقی کور و نارسیدنی گشت بیزاری جستم... این را در چشم‌های من بخوان که نمی‌خواهم دستان تو را به دستان ِ آلوده‌ام... من به ناآرامی خیال تو نمی‌اندیشم... تو را آرام می‌جویم... لحظه‌های شکوهمند نبودن شدن‌هایت را دوست دارم... تویی که خیال مرا... از تو من آسودگی دارم که نمی‌دانم‌ات... تو را رازی در پیش است... چگونه دست‌هایم را رو کنم... در چشمان من شعله بکش... بسوزان... من نخواسته چنین-‌ام... من نخواسته چنان خواستم... من دروغ بودم و ساختم... بسوزان... راستی‌ام و ویران می‌کنم... انسان، بنمای رخ...
من خسته نباشم؟ چشم ‌بسته نباشم؟ دل...
.

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

نویسیدن

.

خیلی وقته که درست و درمون چیزی ننوشتم؛ ننوشتم که ساخته باشم بلکه به طرز احمقانه‌ای چیزهایی که نوشته می‌شد رو انعکاس دادم. حالا می‌شه که بسازم چون دیگه از شر نانوشته‌ها و نوشته‌های بی‌سر و ته روان‌هایی آلوده باید خلاص بود... که من از شعر کرده‌ها و ندیده‌ها زاری به روز روشن دری یافته‌ام:

- سی‌ام دی ماه 87 : سه روز از مدت حج عمره کم شد؛ یاد دانشگاه آزاد افتادم

واقعا جا داشت که بنویسم چه‌جوری می‌شه اون حال بدی رو نداشت که می‌اومدم می‌نوشتم و حال بقیه رو به‌هم می‌زدم ولی وقتی آدم حالش به جا باشه خب وقت نداره که بنویسه، یا اگه اون‌قدر بیکار نباشی که بنویسی حالت خوب می‌شه، لابد.

- پنجم بهمن 87 : پریشب قبل از خواب یه‌هو یه چیز نوشتنی زد به سرم و حوصله نداشتم و فقط یک کلمه تو تاریکی کف دستم یادداشت کردم و امشب یادم افتاد و سریع کف دستم رو نگاه کردم و پاک شده بود. خندم گرفت، حواسم نبود که سیگاری که داشتم می‌کشیدم رو می‌بایست یه تکونی می‌دادم وقتی یادم افتاد، دیدم ریخته رو شلوارم و هول کردم و نزدیک بود سیگاره هم از دستم بیافته...

دیگه همه‌ی روزها رو با کار مفید پر کردم تقریبا، از کار شروع شد، بیل زدن، بعد شد بیل زدن و خوندن، بعد بیل زدن تموم شد و همه‌ی فکرهای باطلم هم چنین... نتیجه‌ی کنکور هم خوب شد. و حالا که دست کم هرز نمی‌رم به نوشته‌های قدیمی نگاه می‌کنم برای دو سال قبل‌اند، سالی که با ناخوشی گذشت ولی دست‌کم سالی با بار منفی نبود، مثل پارسال که بدترین سال زندگی‌م لقب گرفت، جایی که مشتق نمودار مشقاتِ انسانی متعهد به انسانیت صفر شد تا به بازه‌ی اعداد مثبت کمانه کند و خود را از حضیضی رهایی بخشد بس مصیبت‌بار و نسیان‌آور... بگذریم:

- هشتم بهمن 87 : ما آدم‌ها نمی‌دانیم وقتی دست یک نفر از ما قطع می‌شود باید چه کرد، کجایش را بست، خون چه وقت بند خواهد آمد...

چند روز بعدش یه پیام کوتاهی رو برای تقریبا خیلی‌ها فرستادم و سه تا از جواب‌ها رو یادداشت کردم که بامزه‌اند:

پیام این بود : من این بالش زیر سرم درد می‌کنه

س: واسش لالایی بگی خوب می‌شه

ی: بالش زیر سری رو که درد نمی‌کنه، دستمال نمی‌بندند

ا: سرت رو از روش بردار

.

۱۳۸۹ تیر ۴, جمعه

پی ِ کارش

.
انقدر گیر دادم و هر روز بهش یادآوری کردم و متلک انداختم تا آخرش گفت "بابا منم آدمم خب." گفتم آدم خوبی نیستی. گفت خودت چی؟ گفتم من رو ولش گفت.
.
.
.

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

بار ِ ناباوری

.
حالا می فهمد که نجاست روان چه بار می آورد
کوتاهی فکر و دیگر امراض مسری
.

۱۳۸۹ خرداد ۲۷, پنجشنبه

۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

? Who Cares

.
she dreams like a horse
speaks the flowers with hear mouth
chewing and flying
going up and coming down
she hears all the roars
let them ride
do it another round
she listens and she bores them eyes
they go for another dream
another cries
.

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

Kon Ichikawa



.

The Burmese Harp - 1956 (9/10) a

.

۱۳۸۹ خرداد ۱۵, شنبه

پیچک

.
تنت بوی گیلاس می‌داد
لبت عطر گل داشت
و صدایت سرمای مهتاب
که خشکمان زد
در فساد نفس‌هایت
و زبری دستان خاکی‌ت
با جوانه‌ای افسرده
در نگاهت سالیانی ماندم
و ندیدم نگاهت چنان هرز
در سکوت
خبر از مرگ نیلوفری است
که درونت رویید و پوسید
چه آواز سردی دارد این غم
این مرگ
که به دورم می‌پیچد و خشکیده
هوس ِ آن بوسه‌‌ی نمناک
از یاد می‌برم
.

۱۳۸۹ خرداد ۱۴, جمعه

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

Qaza

.
State of Israel, the state of Fascisn must end
.
.
.
.
.
.

۱۳۸۹ خرداد ۱۰, دوشنبه

۱۳۸۹ خرداد ۷, جمعه

Miklos Jancso

.
Public Vices, Private Pleasures - 1976
(3/10) a
.
میکلوش یانچو یکی از 5 تا فیلمسازیه که خیلی دوست دارم و همیشه مشتاق دیدن فیلم هاشون هستم. امسال تو سن هشتاد و هشت سالگی بازم فیلم ساخته که نمی دونم سرم رو به چه دیواری بکوبم تا گیرش بیارم. کلا فیلم هاش گیر اومدنی نیستند. شاید این فیلمی هم که دیدم آخرین چیزی باشه که بشه ازش گیر آورد این ور اون ور و واقعا خوشم نیومد از این فیلم بس که حوصله سر بر بود و آخرشم هیچ چی دستگیرم نشد...
.

Pete Sinfield

**
Still - 1973
.
...
A house of dreams and hopes i built one too
Drunk on gypsy violins like you
Ran naked through the flames and burnt like you
...
Swam the sea of dreams and drowned like you
...

۱۳۸۹ خرداد ۲, یکشنبه

Jean-Luc Ponty

***
King Kong: Jean-Luc Ponty Plays the music of Frank Zappa
.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۹, چهارشنبه

چرخش تکراری

.
چون خیلی آب می خورد، فقط چون خیلی آب می‌خورد دوستش داشتم. سرش رو می‌گرفت زیر شیر آب و قلپ قلپ... چون بدون لیوان آب می‌خورد عاشقش شدم. شب‌ها پا می‌شد می‌رفت سر یخچال و وقتی برمی‌گشت همه‌ی صورتش خیس می‌شد. نفس نفس می‌زد و همیشه نفس‌هاش مرطوب بود؛ شده کله‌ش رو تو رودخونه می‌کرد و آب می‌خورد؛ چه کیفی می‌داد. زیر بارون جشن می‌گرفت. نمی‌دونستم چه‌جوری باید می‌گفتم که چقدر دوستش داشتم، که یه روز رفت دستشویی و قلبم شکست.
.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۷, دوشنبه

شیرین ِ نشاط


.

اولین اتفاق سینمایی زندگی من وقتی بود که سوم دبیرستان بودم و یه شب در یکی از شبکه‌های صدا و سیما دوربین آنتونیونی از بین نرده‌های یه پنجره رد شد. برای اولین بار داشتم فیلمی نگاه می‌کردم که خیلی کشدار بود و باید حوصله سربر می‌بود برای من که مثلا یه ماه قبلش از ماتریکس خوشم اومده بود. ولی حوصله سر بر نبود و شد آن چه باید می‌شد. فهمیدم که هنر جای دیگری ست دور از چشمایی که برای ما ساخته اند. دنبالش گشتم. یواش یواش سر از دنیای خوبی در آوردم. رسیدیم به سال اول دانشگاه و همایش-مانندی به عنوان باغ ایرانی در موزه‌ی هنرهای معاصر. طبیعتا تنهایی رفتم، اون موقع تو بچه‌ها کسی حتی ادای در جریان ِ این بازی‌ها بودن رو هم در نمی‌آورد. اون‌جا بود که یه فیلمی دیدم و یاد اولین تجربه‌ی باحالم با فیلم مسافر آنتونیونی افتادم ولی خیلی فرق کرده بودم، دقیقا انگار از یه سوراخ کوچیکی وارد یه باغ شده بودم. داشتم یه فیلم سه لتی می‌دیدم. بعد از این که دوربین یه مسیر سخت رو طی کرد جذب فیلم شدم و نشستم روی صندلی‌ روبروش و تا تهش دیدم. از ایده‌ی سه تیکه بودنش هم خوشم اومده بود. از فضای غریب و هر چند تکراری ش خوشم اومده بود. حالا که فیلم "زنان بدون مردان" رو دیدم فهمیدم که اون فیلم کوتاه برای شیرین نشاط بوده. حس خوبی بهم دست داد، هرچند تو این یکی دو ساله که نشاط اسم در کرده برای خودش اصلا خوشم نمی اومده ازش. اون تیکه حرکت دوربین از روی آب باریکه هم تو فیلم هست. انقدر حس‌های بی‌ربط به فیلم توم جمع شده بود که دو سه جای فیلم گریه‌م گرفت. دقیقا انگار چندین سال جلوی چشام اومده که کاملا فراموش کرده بودمشون. فیلم خوبی بود ولی نه خیلی. ازون فیلم کوتاه زیاد چیزی یادم نمونده بود جز دقیقا همین تصویری که بالا گذاشتم. یه خانمی که زیر لب می خوند و... اون آدم های اون دور رو می‌بینید؟ یاد اون زمان‌های نسبتا خوبی افتادم که مفیدتر بود اوقاتم. رهاتر بودم. حالا از دشواری‌های عجیبی گذشتم و امتحان خودم از خودم رو خوب پس دادم و راضی ام و دوباره می رم کوه... باغی شدم...

.

پاورقی: آهنگی که دارم گوش می‌دم هم به اوضاع و احوالم و حتی خاطره‌ی اون فیلم کوتاه و باغ ایرانی میاد : آلبوم "اکتاو ِ بی‌گناهان مقدس" از باکت‌هد و یوناس هلبورگ و مایکل شریو ... The Past is a Different Country, I Don't Live There Anymore

.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۴, جمعه

کیان




.

نویسنده کارگردان : آرش
تصویربرداری و تدوین : مهدی
صدا : محمد، علی
بازی : مجتبی، ابولفضل، محمد
فعلا تقریبا 7 دقیقه شاید کمترش کنیم...
.

عادم دسته جمعی؛ صدا

.
فقط صدای ویالون سل می‌تواند بنوازد این‌جا. از فریب ِ زیرپوستی ِ ویالون و ملنگی ِ پیانو و سرازیری ِ سازهای فلزی-بادی و آکوردهای دنیا بیزارم. حالا صدای سل جسمی دارد و در سکوت گیرد، تاریکی صدایم کند و دستانم را پشتم گره بزنم تا وقتی افق دیوار شود به صورت ام درد ی فرا ز ...
.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۳, پنجشنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۲, چهارشنبه

Luis Buñuel

Land Without Bread (Tierra Sin Pan) - 8/10 a
.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

آبی و ما بیدار

.
سبک سنگین شده ام
این پیامد رهایی است من را
که در اوجی غمین
کوچی نیمه ی راه
و کجایی ِ دستان ِ آسمان
خنده ی دیگر-پست-مردی می شوم که ریش ِ شوم خویش می مالد
از دستان غارتگرش خیالم می آزرد
و از ریشه های درختی
جانم فرو کاسته می گردم به خویش
بر گرده ی تنومند ِ این مرد ِ دیگر باش هیچ
خاک می بلعدم سبک
تشنه ایستم خسته هستی-من
تا کجای این درخت ِ سیاه زیستم؟
من همه شاخه هایم می برم
سنگین در آبی
رو در روی نیلوفرهای دوست
که سیاه برگ هایش را
به خاک نشاند و حالی
زخمی
نمناک لب های خاکستری اش
را به رخم کشاند؛ گویدم دیگر سیاهی درخت اش
را نخواهد زیست
پاهایش را رها
در این خوابی-دشت و مرا هم
راه
ریشه ها بدواند
.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

Sparklehorse


***
Danger Mouse and Sparklehorse present: Dark Night of the Soul
.
Little Girl
.
trick that people use to make you think they are smart
Is confidence when actually they're lost in the dark
Only someone with the mind of a child says hell grow up
The seven and the avalanche youre life will show up*
It's nice to be loved it can never happen too late
I wanna share my food but you have stolen my plate
Hey now, hey now go your way now

You tortured little girl
Showing them what love is all about
Where did all the time go?
Everywhere it's gone, gone, gone

You get the point now
You pick yourself up off the bars
He's on his arm now
Cause they remind you off the pictures on the wall now
But you was young and I was not even born yet
If you think I know a little more bit
You have this person on the streets you arent correct
Because I make no random shit, not hear to preach men
You know I just wanna have fun, go to the beach, man
That's all I am, Im just a simple guy who talks when
You put a microphone in front of him

You twisted little girl
Showing them what life is all about
Where did all the time go?
Everywhere it's gone

Running left in a relationship
Going in circles and I just can't wait
Running left so we can get in shape
Get in shape because we can't escape

Running left because I'm already late
Really not, I'm in the exact same place
Running laps in your relationship
Running away from the subtleties of

The worlds always amazed at how much cash you made
But not at how you made it, its just strange
It sounded kind of cool over the phone
It killed your neighbors and their dog and crushed their bones

You tortured little girl
Showing them what laughters all about
Where did all the wine go?
Every night it's gone

You got it all worked out
Funny little girl
Showing them what pain is all about
Where did all the time go?
Every night its gone, gone, gone

You're the coolest girl in this whole town
I just wanna parade you around
.
موسیقی ها رو واقعا باید به دو قسمت کرد که من به یکی بگم آهنگ و به یکی ترانه؛ اگه امتیاز موسیقی از یک تا ده باشه آهنگ ها از 5 تا 10 هستند و گاهی تا -5 می رند و ترانه ها از 1 تا 5 و گاهی جز منفی بودن ممکنه تا ده هم برن. خوب فهمیدین این معنیش چیه؟ بگذریم. این روزها ترانه ها اصلا به آدم نمی چسبند و خیلی سخت پیش بیاد آدم حس ها قدیمی ش زنده بشن. ترانه هایی که میشه باهاشون ارتباط برقرار کرد معمولا همون ترانه قدیمی هایی اند که جوون بودیم خوشمون اومده. این آلبوم پر است از ترانه سرایانی که معمولا در کاتگوری ایندی راک قرار می گیرند و شانس خوب بودن رو از خودشون نمی گیرن؛ یه چیزی هست به اسم آلترناتیو راک که شاید قبلا ها یه شانس هایی می داشت. اسم هایی مثل سوزان وگا، فلمینگ لیپس، کاردیگانز و این چیزا که معولا تو لیست موسیقی های رفقایی که پرت و پلا گوش نمی دن و آهنگ های خوب هم گوش نمی دن میشه پیدا کرد. یه کم یه جورایی همه تو این آلبوم هستند اون یارو ایگی پاپ هم هست حتی و اگه 50 دلار اضافی داشته باشی عکسای دیوید لینچ هم بهت می دن که خب نمی دونم کدوم آدمی حاضره هم چی کنه. حس و حال ترانه هاش یه چیزی شبیه ترکیب ترانه های پینک فلویده با کیک و ایناس... دفعه سوم که گوش کردم یه ارتباطی باهاش برقرار کردم ها ها ... اسپارکل هورس رو مهناز معرفی کرده بود پارسال اینا و یهو دوباره که باهاش برخورد کردم گفتم بزار بیابیمش که قدری ترانه ی خون مون کم شده. مهناز یادمه که از پی جی هاروی و اینا خوشش میومد و راک های خوبی هم می گوشید. کیک رو هم ارنواز معرفی کرده بود و تقریبا یکی دو ماه بعدش فهمیدم تقریبا مد شده ولی اسپارکل هورس رو نشنیدم این و اون ازش چیزی بگن. اون آهنگ دختر کوچولوش خوب تره که لیریکش آورده شد. یه آلبومی از چیک کریا که نداشتیم دانلود کردم که شد ضد حال هفته، یه آهنگای دیگه ای توش بود.
.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۴, سه‌شنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۳, دوشنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۲, یکشنبه

Since

Last night I took my so called last breath and thought "this is my last breath I hope" and you know since then I have been through so much nonsense, I mean really nonsense. I don't like joking so much and you know that, I don't like abusing other people neither and you know that either. This last sentence was to be just before my last breath, but the whole idea didn't work well. Anyway last day was somehow special, because not in every day of week I wish to die, that's so rare, that's more like once in a week or so, therefore that was quite special. Thinking about neither and either was the main reason that I saved my last breath for later, and I did nothing special so far, and about that "neither either" thing neither. That sounds crazy I know that, they say craziness sounds wise, but this one is really crazy wisdom-wise. Ok, you should know if you don't, that I don't like joking, because it's abusing, and I hate abusing because that's not a joke. So I haven't yet decided about what to do with this idea, what the hell do I feel about joking. I like nonsense, but they people do laugh mainly for some reason, that's absurd, I like absurdity, but there's no wisdom in people's behavior, absurdity-wise. Ok let's do something, hold your breath and count to 3 hundred. This is at least better than reading a 300 hundred pages book, isn't it? No you don't, I know, you can't hold your breath, I couldn't neither. Anyway telling you the truth, last night I did take my last breath, and that rotting thing is sounding in my eyes I guess..!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

Moon is my favorite sun

.

1- It's the time to go a way off people's lives.

2- Child prodigies ain't nothing but child prodigies for the rest of their lives.

3- I'm not such a disposition to be dispossessed of all my dreams.

4- Getting old is something but not being young ain't no good.

5- Truth is not a choice and I am to choose the truth.

6- I am no prophet, we is the god and I have a message from us.

7- I see your beauti beyond your façade, and your interior design has made the whole form.

8- I can write such useless things for the rest of my life on which i can't live.

9- You can love me if you love to.

10- Infectious disease; people are smelling of Se'xual disaster.

.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۵, یکشنبه

به من بگو تو

.
تو به من بگو من
من به تو بگم تو
.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

Univers Zero


****
Univers Zero - 1313
.
.
p.s. i can hate the sound of violin
Long before it begins
.
.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

کاش فردا آتشی، تا آخر مرا سوزد

.
من همیشه نرسیده‌ام، در فاصله‌ی‌ ِ دور ِ داد و هوارهایم دیگر نشسته‌ام؛ اینجا تاریک است و من را به دورتر فرا می‌خوانی با دست‌هایت؛ مرا یاد سیلی‌ی ِ سردی می‌اندازد، بر زمین، باران فرو نمی‌رود. بر گلویم خشکی، بوسه‌ها را خسته می‌کند. دستم را می‌گیری و مرا به دورترین نقطه‌ی زمین می‌بری، آن‌جا که خودت نیستی. من همیشه به تو رسیده‌ام، آن‌جا که غیبت می‌زند. من همیشه در آن تاریکی ِ لعنتی گرمای تنت را در خیابان‌ها قدم زده‌ام تا با دست ِ خالی، تا با دستی خالی همه‌ی دل‌گرمی‌هایم را در اتاقم دفن کنم، اتاقی که خشکش زده است، ترک بر می دارد می شکند. هنوز قلبی برای شکستن مانده. نگران نباش، تاریک است و من چه دور چه نزدیک دیگر تو را نمی‌پایم. دست به هر دیواری که می‌خواهی ببر، از سر هر دیواری که می‌خواهی بپر، من همیشه برای تو کوتاه بوده‌ام. تو ای آتشت روشن، من ای کنج دیوارت سیاهی...
.
پاورقی: چه کسی می‌تواند شکستن تاریکی از پس تاریکی را ببیند، چه کسی می‌تواند دردش را بشنود. من یک روز باید در تاریکی ِ بعد از آخرین کلمه‌های سرانگشتانش بمیرم.
.
.
.

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

بیست و نه و سی و پنج دقیقه

.
.
اتاق رو مرتب کردم. لباسم رو پوشیدم، کیفم رو برداشتم و از خواب بیدار شدم.
.
.

Zu

****
Carboniferous - 2009
.
Metal jazz or Post Heavy Rock ? a
.
من از این آلبوم راضی ام و اگه فکری نمی شدم دستم به پنج ستاره دادن هم می رفت. از مایک پاتون که نمی دونم چه جوری سر از یه گروه ایتالیایی در آورده هم راضی ام، اصلا از وقتی با بیورک کار کرد ازش راضی بودم. نتونستم بقیه آلبوم های این گروه رو پیدا کنم و حیف شد واقعا... میشه همه ی چهل و پنج دقیقه ی آلبوم رو با نگاه کردن به کاور آلبوم گوش داد و دید که چقدر شبیه این کوهه همه چی...
.

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

اواخر فروردین

.
تلخ مثل فاصله ی گرد و غبار
تلخ مثل مزه ی گچ دیوار
تلخ، تلخ ِ هسته ی هلو
و تلخی ِ زهر ِ مار
خورده ام دیوار
.
روز بارانی / روز آفتابی / روز ِ می رسید به مهتاب / آن گل پیچک / روز تابستانی و معشوقه ی زرنگ / روز ِ زرد ِ پیچکی گیرد به پا / آهسته اما روز مرگ /// ساعتی مانده به ده می میرم / ساعتی مانده از آن لحظه ی امید ِ تو بودن / ساعتی نه، هفت و هشت می میرم / من چه از پنجره ها می ترسم
.
پاورقی : او که ما را به درک واصل کرد، تو گویی از خودم بیشتر منو درک می کرد
پاورقی : بعد از یه مهمونی و کلی رقصیدن یکی باید آدم های افسرده رو جمع کنه، نه خوشی شون حسابیه نه افسردگی شون. برا من فقط یه خلا صوتی فراگیر شده که نه خوبه نه بد. هنوز همه چی بالا پایین می ره، امیدوارم تو خوابم نیاد دیگه. کابوس من این میشه که کلی ترانه ی عجیب غریب گذاشتن و همه شون هم زیر لب می خونن و حفظن و انگار تو اون سر و صدا چیزی تو صورتم میگن و من هی کله م رو میارم پایین ببینم چی میگن و همه چی بالا پایین میره. نمی فهمم چی میگه ولی می خنده، منم می خندم، نمی فهمم چی میگن ولی می خندیم...
.

Beardfish


***
Destined Solitaire 2009
.

۱۳۸۹ فروردین ۲۶, پنجشنبه

شاخ و پری

.

شاهکار حضرتش چنین در راه نمایش کرد که چون رهزنی از سر ِ دار به دیار ما برجهید و شد آن چه می شد در هر حال؛ گلی از گلدان ِ من برچید و بگذشت.

در پی نوشتم که مخروطی عجیبم؛ سرکرده ی خاک، دل به دریا زده، با منظری که در همه مدارش جز دو پای بی‌رمق تکه سنگی هم نِگر نتوان نمود : گلی از گلدان من برچید و و بگذشت. شدم دستی گِل و گُل زیر پایش. نشاید دیگری بذری در این کِشت. بخستم دست و گلدانم به سر هِشت.

.

.

Buster Keaton

.
The Navigator (9/10) 1924
.
.

۱۳۸۹ فروردین ۲۴, سه‌شنبه

آنتی بیوتیک، میکروارگانیسم‌ها و تاثیرات جانبی



.

ساعت چهار بعد از ظهر، چشمام رو به زور باز نگه داشتم تا زودتر شب شه و بخوابم. نمی‌دونم چرا انقدر امروز خسته شدم. از همه آهنگ‌ها بیزارم. دارم به یه اشتباهی فکر می‌کنم که از دستم در رفت و باید درستش کنم، خوابم می‌پره به اندازه دو تا آهنگ‌ ِ پی‌جی هاروی، بیدار که می‌شم از همه آهنگ‌ها بدم میاد، نمی‌دونم چرا یه آهنگی از مودی‌بلوز می‌زارم، سریع قطعش می‌کنم، دارم به اشتباهم فکر می‌کنم، خیلی خسته‌م، هیچ کاری نمی‌تونم بکنم. پرسیدم همه‌ی بند و بساط صدابرداری چقدر می‌شه، گفت یک و خورده‌ای، حالم گرفته، گفتم واقعا از تصویر مهم‌تره، خوب بودنش، ولی هیچ کدوم، هیچ کدوم نمی‌ارزند، نه تصویر نه صدا. به این همه خستگی نمی‌ارزند. یه لیوان آب شاید حالم رو درست کنه. یه لیوان آب حالم رو بهتر می‌کنه. بازم نمی‌دونم چه کاری کنم. نمی‌دونم چرا به آدم‌های قراضه فکر می‌کنم تو این حال. بابت وقتایی که باهاشون تلف کردم، به دانشگاه‌مون، یه هفته‌ست به دانشکده و اینا فکر می‌کنم. به آدم‌های هرزه که همه جا هستند و همه چی رو راحت به گند می‌کشند. به این فکر می‌کنم که یکی می‌تونه سه ساعته تلاش سه ساله‌ی یکی رو فاسد کنه... به این که فکر می‌کنم که سه ماهه می‌تونم به اندازه یه فوق معماری سواد داشته باشم و چهار سال عمرم رو تو یه جو بی‌خاصیت خراب کردم. سه دسته آدم هستند که دسته‌ی سوم فاسدترین این‌هان؛ دسته‌ی سوم اونایی ‌اند که در ظاهر و برای خوش گذرونی همه چیز رو به مسخره می‌گیرند و در باطن اضطرابی برای جدی بودن و ... یاد یه مرحومی افتادم که سردسته‌ی فساد تو دوره‌ی ما بود. این‌که واقعا دلم نمی‌خواد دیگه هیچ‌وقت ببینمش. مرحومی که رسما یه دزد بود. مرحومی که دوره‌ی ما و خیلی آدم‌هاش رو به تباهی کشوند. فریبی که همیشه آویزون موند و نتونست من رو فریب بده. کسی که از چشماش دروغ و خودخواهی می‌بارید. یادش افتادم چون دارم معادل‌های همه‌ی هم‌دوره‌ای هام رو یه جای دیگه‌ای می‌بینم و باهاشون کار می‌کنم. آدم‌های هرزه‌ی دیگه‌ای هم تو دوره بودند ولی مهم نبودند چون روی بقیه اون‌قدر تاثیر مخرب نداشتند که این مرحوم، این مرحوم نوعی ضریب هوشی داشت که مخصوص بهر‌ه‌کشی از آدم‌هاست و دزدیدن ایده‌هاشون، نوعی تجاوزگری و استعمار. ولی اینا که اصلا مهم نبودند، چیزی که غیرقابل درک بود این بود که هیچ کس درکی از این موضوع نداشت. تکراری بودن آدم‌ها برام عجیب و کسل کننده نیست ولی خوشحالم که آدم‌های جدید از چشماشون هرزگی نمی‌باره، لااقل از همون شین ‌ِ شروع، بوی بی‌شرافتی از خودشون ساطع نمی‌کنن. اون‌قدر خسته هستم که دیگه ننویسم، اون‌قدر خسته بودم که باید می‌نوشتم تا لااقل به اینا دیگه فکر نکنم.

پ.ن. آدمی که یه انگل بهش تجاوز می‌کنه باید خیلی وقت صرف کنه تا به یه آدم معمولی تبدیل شه و بتونه شروع کنه به رشد کردن. از آدم‌هایی که همه چیز رو به مسخره می‌گیرند تا خودشون رو بالا بکشن و از آدم‌هایی که همه‌چی رو جدی می‌گیرن تا خودشون رو بالا ببینن بدم میاد...

بعد از نوشتن؛ به این فکر می‌کردم که افسردگی برای آدم‌های خطاکاره، برای آدم‌های غیر متعهد؛ یعنی اونایی که به عقاید خودشون پایبند نیستن و راحت در معرض جبر قرار می‌گیرند، برای اونایی که دیگران به بازی می‌گیرن‌شون و شاید دلیل‌های دیگه. افسرده شده بودم چون فکر می‌کردم اشتباه فکر می‌کردم و درموندگی برای آدم‌هاییه که دقیقا برعکس این چیزان. حالا به هر حال قضیه به این سادگی‌ها نیست، هر چی هست می‌دونم که بعد از یه سال تموم زجر کشیدن ِ مداوم، یه سال تموم اذیت شدن تونستم دو ماهه یه جوری خودم رو درمون کنم، بدون این‌که سراغ هیچ آدمی (پزشک) برم، بدون این‌که چیزی رو جایگزین چیزی کنم، بدون اینکه حواسم رو پرت کنم یا بزارم وقت بگذره و خوب شه یا چیزی شبیه این، بدون این‌که زیر بار چیزی برم که قبول ندارم خودم... یادم میاد، یادم میاد که تو یه بیابون ِ گاهی سرد گاهی گرم عرق ‌ریختم و برای استراحت دو ساعت یه بار رفتم یه جای دور و گریه ‌کردم، یادم نمی‌ره که این نجاتم داد. یادم نمی‌ره که با زحمت خودم رو از خیلی دروغ‌ها پاک کردم. یادم نمی‌ره که سکوت خفه‌م می‌کرد و باد که می‌اومد گوش‌هام برای سکوت بیشتر باز می‌شد...

پی نوشت ِ بعد از نوشتن؛ داشتم فکر می‌کردم آهنگام دارن قراضه می‌شن. امیر چرا هنوز Area رو نیاوردی برام ؟ با خودم گفتم اینو. از شما چه پنهون الان یه آهنگی از ‌De Facto ازون فاز ضد آهنگی در آورد منو و با اختیار تمام و در حالی که دوست داشتم آلبوم تا تهش بره قطعش کردم تا سکوت...



.

.

۱۳۸۹ فروردین ۲۳, دوشنبه

Gang of Four



Gang of Four - Entertainment! - 1979

.


Natural's Not in it
The problem of leisure, what to do for pleasure?
Ideal love, a new purchase, a market of the senses
Dream of the perfect life
Economic circumstances, the body is good business

Sell out, maintain the interest, remember Lot's wife
Renounce all sin and vice, dream of the perfect life
This heaven gives me migraine
The problem of leisure, what to do for pleasure?

Coercion of the senses, we are not so gullible
Our great expectations, a future for the good

Fornication makes you happy, no escape from society
Natural is not in it, your relations are of power
We all have good intentions, but all with strings attached

Repackaged s.e.x, your interest
Repackaged s.e.x, your interest
Repackaged s.e.x, your interest

Repackaged s.e.x, your interest
Repackaged s.e.x, your interest
Repackaged s.e.x, your interest

The problem of leisure, what to do for pleasure?
Ideal love a new purchase, a market of the senses
Dream of the perfect life
Economic circumstances, the body is good business

Sell out, maintain the interest, remember Lot's wife
Renounce all sin and vice, dream of the perfect life
This heaven gives me migraine
This heaven gives me migraine
This heaven gives me migraine
.
.

۱۳۸۹ فروردین ۲۲, یکشنبه

بیورک گ.


.

Í DANSI MEð ÞéR

Sérðu rúmbudansinn duna nú,
dönsum því, ég og þú
svifum létt um gólfið til og frá
töfrabrá, logaþrá

Er það draumur eda ert þú hér?
enn í kvöld, einn med mér
armar þínir vekja ástarbál
unadsmál, eld í sál

Dönsum saman uns dagurinn rís
þótt þá dyljist því minnist ég þin
og thín hand leidir hand mína heim
ut í hamingjugeim

Við þinn fagra ljúfa augnaeld
undi ég þetta kveld
djúpa döggin mjúk að moldu skjótt
mild og hljóð kemur nótt

.

IN THE DANCE WITH YOU

See the rhumbadance is drumming now
dance therefor, me and you
gliding easily around the floor to and fro
Magic skin, burning desire

Am I dreaming or are you here?
yet tonight, alone with me
these arms of yours awake a burning love
pleasure, fire in the soul

Dance together until day rises
though you hide I remember you
and your hand leading my hand home
out to a world of happiness

By your beautiful loving fiery eyes
I'm swept away tonight
the deep dew softly shoots to ground
mildly and quietly comes the night

.

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

Le Voyage De Sahar

.
چیزی که برام ثابت شده اینه دانشگاه رفتن، حتی رسیدن به سقفش که اخذ مدارک عالی باشه حتی با نمرات عالی سوپر دکترها شدن یه ذره هم به شعور آدم ها اضافه نمی کنه و به طرز غریبی تحصیلکرده ها همون کارهایی رو می کنند که بقیه، هرچند به نظر خودشون نمیاد که فرقی ندارند. د اخل پرانتز همه اتفاق نظر داشتند که آقای مهندس شبیه سوسن خانم هستند و ما هم غافل از ماجرا در خم کوچه‌ی خودمان حداقل کاری که تونستیم برای جماعت مسخ شده کنیم این بود که براشون یه دونه آهنگ از نینا سیمون بزاریم تا یک نفر از میان جمع سر بر کند و بگوید تام ویته دیگه نه؟ منم یه دور دیگه با اون صندلی‌هایی که تازه خریدن چرخیدم و گفتم آفرین نزدیک شدی، ولی یکی دیگه ست. ویتس نیست. یعنی س داره تهش. بعد با خودم فکر کردم آدم وقتی میگه تام ویتس اصلا انگار تام رو تلفظ نمی‌کنه و وقتی میگه تام ویت انگار فهمیده اسمش تامه!
.
الان فهمیدم سوسن خانم‌ها چه شکلی‌اند و یادم اومد که این کلیپ کذایی رو کیومث یه بار بهمون نشون داده بود و گفته بود که کلیپش خیلی حرفه‌ای ساخته شده و اینا. داخل پرانتز خداییش فیلم ساختن اصلا به من نیومده و آخرشم آدم هر غلطی می‌کنه برا خودشه انگار و هیچ جایی رو نمی‌گیره، البته خب حرفه‌ای یعنی چی؟ یعنی همون دیگه... شما خودت رو ناراحت نکن...
.
شافل: من انگار از خیر آلبومی گوش دادن آهنگا نمی‌تونم بگذرم و شافل کردن‌هام هم میشه مثلا کنار هم گذاشتن دو تا آلبوم و این جورها: Liquid Tension Experiment 2 + Le Voyage de Sahar
.
هنوزم گاهی گیر می‌دم که چرا اسم من رو سحر نذاشتن؟ بهشون می‌گم آخه چرا هرچی اسم گل و بلبله رو می‌زارن رو دخترها و اسم پسرها اگه اسامی عربی نباشه حتما اسم یه مردی در تاریخ باستانه؟ من رسما باید اسمم رو عوض کنم دیگه. می‌خوام اسمم دریا باشه...
من اگه دختر بودم قرار بود اسمم سحر باشه. عجیب نیست که شد مهدی؟ کردمش مه‌دیار جواب نداد، هرکاری کردم نشد. آقا ما نخواستیم. کسی که اصولا ما رو صدا نمی‌کنه. خودمونیم و خودمون، پس چرا اسمم دریا نباشه؟ میتونم ثابت کنم آرزو، شقایق، مرجان، شبنم، بهار و... همه می‌تونن اسم مرد و زن باشن... مطمئنم شما نمی‌تونین ثابت کنین دریا اسم من نیس ت .
.

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

سی سی یو

.
باز صدایش را می‌شنوم و چنین آرام
صدایش را می‌شنوم و چنین
قلبم سیاهی می‌رود
چنین آرام
صدایش
باز
.
.
.
نانوشت : باز بعد از یکی دو سال صداش رو شنیدم دوبرابر...
پی نوشت : قرار شد آی سی سی یو وجود نداشته باشه و یه سی سی یو داشته باشیم و یه پست سی سی یو (انگار این طوریه که می‌نویسند اینترمدیت سی سی یو و می خونند پست سی سی یو)
پی نوشت 2 : Cardiac Car Unit not Coronary Care Unit
.

۱۳۸۹ فروردین ۱۸, چهارشنبه

خاب

.

مدام از پشت چشمام فرار می‌کنم، مدام چشمام ازین چیز و اون چیز فرار می‌کنند تا یه وقت یه جا میخکوب نشن، تا که اون جا لنگر نندازم و اون جا کشتی‌هام رو غرق نکنم. صبح پا شدم و دیدم که اصلا نمیشه، دارم غرق میشم. رفتم حموم. یه آهنگی از باخ هست که دیگه باید مواظبش باشم. کار خودش رو کرد. نگفت من کلی کار دارم خیر سرم. ولی چند وقتیه کشتی‌هام جاهای خوبی غرق میشن. دریایی که با دستاش محکم گلوم رو فشار میده و موجاش می‌بردم زیر آب هر روز زلال تر میشه، دیگه یه آب گل آلود و کثیف نیست... هر چند گاهی به جاهایی تنه می زنه که دوست ندارم، جاهایی که از چشمه‌های اشکش متنفرم. ولی دوباره به هر تقلایی شده میرم به دریای خودم، جایی که کسی توش استفراغ نکرده، جایی که تفاله‌هایی جویده شده‌ای نیست؛ جایی که آبش جای دندون‌هاشون رو بدنم رو خوب می‌کنه. مدام زیر آبم و جز صدای آهنگام چیزی به گوشم نمیاد. از اشک‌هایی که به شماره می‌افتن خوشم میاد، نمی‌دونم ده تا، پونزده بیست تایی میشن گاهی، از اشکای روزانه بیزارم که هیچ کاری نمی‌کنن و فقط مایه‌ی عذابند. بدی اشکای شمردنی اینه که هفته‌ای یه بارند. اشکام هم دارند تمیز میشن. دیگه آلوده‌ی ندونستن نیستند، دیگه‌ آلوده‌ی مردم ِ بی مردم نمی‌خوام باشند. دوباره میرم بیرون و باید مواظب باشم از پشت چشمام فرار کنم. باید مواظب باشم کشتی‌هام تو یه مرداب گیر نکنن، اسیر سراب نشم، گرفتار خودم... دنبال یه جای خوب وسط دریام که آخرای خطم رو تا اونجا بکشم. کاش زود برسم، زودتر تموم شم؛ یه نفس راحت بکشم و برم زیر ِ خاک... بدون این قفسه‌ی سینه‌ی لعنتی که هر سرما و گرمایی میله‌های زنگ زده‌ش رو به درد میاره...

.

.

۱۳۸۹ فروردین ۱۶, دوشنبه

...

...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
...

.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

YES

Fragile - 1971
سرگذشت ما همین بود که رسیدیم به راک و از خیلی چیزاش پریدیم و رفتیم و باز پریدیم و بازم داریم می پریم جایی که دیگه موسیقی تموم شده ! از چیزایی که تو مرحله دوم از روشون پریدیم همین گروه یس بود و حالا دوباره یه سرکی کشیدم و نمی دونم شاید این کار رو با The Who دیگه انجام ندم فعلا. آلبوم پراگرسیو خوبی است این: کلا هر جا درام و بیس خوب کار کنند همه چی روبه راهه حتی اگه فقط همین دو تا باشند...
.

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

عادم دسته جمعی : یکی بود یکی نمود

.
.
زمین، آهنگ، رقص، آب؛
همه چی ناجوره، من چرا آرومم؟
همه چی آرومه، من چقدر ناجورم...
آفتاب؟
.
.

۱۳۸۹ فروردین ۱۲, پنجشنبه

He and Shei

.
He takes share of her
While she takes care of him
He's driver / She's the river
He's already cured
she's always ridiculed
He makes the rhyme and she takes it
she ends and he pace it
she dreams and he replaces
she loves him and "i don't care" is what he says
He hold his breath
Her breath is taken out,
No she was not the earth
So who wasn't he?
.
P.S. Saturday comes slowly, sunday goes fast.
.
.

۱۳۸۹ فروردین ۱۱, چهارشنبه

می‌بود

.
قهرمان داستان به جای سیگار کشیدن بستنی می‌خورد؛ این شد که هیچ وقت نتونست انقلاب کنه...
.
اگه به من بود همه چی تکرار می شد. اگه به من بود همه چی تکرار می شد دوباره. اگه به من بود همه چی تکرار می شد همیشه. اگه به من بود همه چی تکرار می شد. اگه به من بود تکرار می شد. اگه به تو بود فراموش می‌شد. اگه به تو بود فراموش می شد دوباره. اگه به من بود، اگه به تو بود همه چی، همه چی، همه‌ی تازه شدن‌ها تکراری می‌بود، همه چی از اول ولی تکراری. چه خوب که به تو نیست، اگه به من بود.
.

۱۳۸۹ فروردین ۱۰, سه‌شنبه

KTU

****
Quiver - 2009 by KTU

Peter Hammill

.
Singularity
.
Event Horizon
.
Flat on my back, I can feel myself falling
into a singular state of mind;
as if through a fog, I can hear someone calling.
I know I'm cutting it fine,
thinking that maybe it's time to cross the line.
...
.
وسط یه راه دور و دراز که نه پای رفتن و نه راه رفتن است و نه راه برگشت
.
.

۱۳۸۹ فروردین ۷, شنبه

Jean Vigo

A Propos de Nice - Jean Vigo - 1930
10 / 9
.

عِجاب

تا حالا شنیدین کسی به خاطر یه دستی نگه داشتن چادر روی سرش دچار آرتروز بشه؟ خب من شنیدم. حتما دیدین که این افراد گاهی چادر رو به دندون می گیرن که دو دستی بتونن کاری کنن. این که حتی حاضر نمی شن چادر کشی و ازین چیزا سر کنن هم جالبه در نوع خودش. هم سنخ این چادری ها اونایی اند که روسری سرشون می کنن و مدام دستشون به اون پیچی‌ایه که لبه روسری می خوره و می افته روی شونه؛ هواش رو دارن که مثلا زیاد باز نشه و هم این که زیاد بسته نشه تا حتما گردن شون دیده بشه. اینام اگه شنیدین آرتروز گرفتن زیاد تعجب نکنین. فیلم فارسی‌ها رو هم یادآوری کنم بد نیست که توشون زنا لباس‌های به قول همون فیلما مینی‌جوب می‌پوشیدن و یه چادر گلی روش؛ نکته‌ی جالب در مورد این فرهنگ بی‌فکری وقتی بود که خانم چادرگلی کنار یه نامحرم قرار می‌گرفت و هر لحظه با شرم و حیا مشغول رو گرفتن از قهرمان ِ نامحرم، با این اوصاف که هر دو رو به دوربین بودند و بینندگان فرهیخته هر چند لحظه یک بار می تونستن چشم چرونی خودشون رو بکنند بدون این که از عکس‌العمل ِ کالای مصرفی ِ محترم هراسی داشته باشند که همون طور که می‌دونین کسی تا حالا از پرده‌ی سینما بیرون نیومده و هوارحسین‌اش که به گوش کسی بیرون از سینما نمی‌رسه و همه‌ی بینندگان گرامی در گناه نگاه به نامحرم با هم شریک هستند و در نتیجه سهم‌شون کم می‌شه (همون فکر ناخودآگاهی که آدم‌ها رو همرنگ جماعت می‌کنه.) رفتارهای متناقض این‌طوری کم نیست فقط تو همین یه مثال حجاب آدم‌ها. من کاملا موافقم که آدم‌ها آزاد باشند اگه خواستند بدون لباس در اعیان عمومی تردد کنند. اصلا چه بسا اگه چنین بشه آدم‌ها دیگه فقط در اذهان عمومی برهنه تردد نکنند. آدم‌های بیکار (اونایی که خوشی زده زیر دل‌شون و چون مجبور نیستند سگ‌دو بزنند وقت اضافه زیاد دارند) با این‌که فرصت فکر کردن هم دارند ولی معمولا آدم‌های بی‌فکری هستند. آدم ِ بدبخت معمولا به صورت (سرعت) یه سیستم فرهنگی رو جذب می‌کنه و دیگه حتی فرصت نداره بخواد به درستی غلطی‌ش فکر کنه و یا حتی بخواد کاری خلافش کنه – برای همین یه عمر یه چادر سرش می‌کنه و یا به مرور زمان همرنگ جماعت همون سیستم فرهنگی می‌شه. آدم بیکار ولی بدون این‌که توجهی به پوچی زندگی کرده باشه و یا فکری تو سرش پروبال گرفته باشه اسیر یه بازی می‌شه. می‌تونین یه آدم پولدار رو تصور کنین که از سر بیکاری شاعر شده و به احتمال زیاد داره توی یه جمله‌ی شاعرانه در دشتی به وسعت آسمان ِ آبی اطلسی‌های مخملی رو نوازش می‌کنه و گیسوان طلایی‌ ِ خورشید رو به باد می‌ده... جمله‌ش که تموم می‌شه با آقاشون می‌رن سیزده به در و اون روز شما آدمی رو می‌بینین که تمام شخصیت‌اش متاثر از این فکرشه که یه وقت مارمولکی از دامنش بالا نخزد..! البته شما این چیزا رو تو سینما نمی‌بینین، چون سینما قراره شما رو ببره سیزده به در با خیال راحت و بدون نگرانی از خزندگان ِ بی آداب ِ معاشرت. کاری که می‌کنیم اینه همه هیجانات رو می‌بریم به سمت لطافتی قلابی و همه احساسات و دریافت‌های واقعی رو یه جا رو هم دیگه می‌زاریم تو سطل آشغال دم‌ ِ در تا هر وقت لازم شد بریزیمش دورتر و اون چه وقتیه؟ وقتی که می‌شینین پای یه فیلم لجن و کثافت و وحشتناک. انگار همه‌ی ترسی که کاری‌ش نمی‌شه کرد (قرار نیست ما آدم‌ها فکری هم بکنیم) رو تو یه پلاستیک ِ استریل گذاشته باشین و با خیال راحت نگاش کنین وقتی دارین پرت‌ش می‌کنین دور (این کار آدم‌های بیکاره؛ بعضی آدم‌های عوضی که کارشون ور رفتن مدام با این آشغال‌هاست و حوصله‌ی دویدن در دشت ِ دفتر خاطراتشون رو هم ندارن حسابشون کمی جداست) یه مثال دیگه: لباس‌های مهونی با لباس‌های بیرون فرقی اساسی داره که نه در مرتب بودن و تمیزی و نو بودن که در چیزه دیگریست. می‌گن لباس ِ شب... طرف اصلا دوست نداره با اون لباسی که می‌ره مهمونی تو خیابون دیده بشه چون معلوم نیست چه موجود ترسناکی رو جذب کنه ولی تو یه مهمونی همه‌ی آشغال‌ها هم تو یه پلاستیک تمیزن... تو فیلم‌های پورنوی تلویزیونی معمولا یه کسی هست که قراره لباسش رو از تنش دربیاره ولی این کار رو نمی‌کنه..! یعنی مشغوله کاریه که انجامش نمی‌ده... تو فیلم‌های پورنوی ویدئویی ولی لزومی نداره این طوری باشه، فیلم خریداری شده و در منزل تشریف دارند و ایشون (منزل) قابلیت این رو دارند که صدها بار مصرف بشوند. ناموس؛ آقا فیلمشون رو به کسی نمی‌دن... حضرت آقا با این حال می‌دونن که فیلم‌های پورنوی زیادی وجود داره و دلیلی نداره فقط یه فیلم نگاه کنند. نقطه نظر زنانه در این قضیه خیلی این مناسبات آدم‌های بیکار و آدم‌های بدبخت ِ اسیر کار زیادی رو تغییر نمی‌ده... یه پیاده‌رویی که پر از آدمه گاهی شبیه یه صحنه‌ی فیلمی می‌شه به این معنی که مشغولیت ذهنی آدم‌ها با موضوع‌های امنیت و جلب نظر و این چیزا هر چی باشه با یه امنیت قلابی پیش میره. همه بازیگر میشن. تو یه خیابون تنگ و تاریک، شاهزاده‌ی قصه‌ی پریان هم خیلی نمی‌تونه خودش رو تو نقشش حفظ کنه و از بازیگری در میاد... رفتارهای متناقض معمولا وجوه بصری عجیبی دارند ولی نه برای آدم‌های بدون فکر. تصویر زنی که چادرش رو به دندون گرفته هم حتی می‌تونه عادی بشه... کسی که به همه‌چی عادت نکنه رسما تو جهنم به سر می‌بره... اگه بخوام یه گوشه از جهنم خودم رو براتون به تصویر بکشم یه شهری پر از آدم‌هایی خواهید دید که مدام درحال درست کردن روسری‌شون هستند به این ترتیب که قوز می‌کنن و چونشون رو میارن پایین و فرم مسخره‌ای به لب و لوچه و فکشون می‌دن و با یه دست روسری رو می‌کشن بالا تا روی پیشونی و بعد با یه دست دیگه موهایی که با پارچه‌ی روی سرشون اومده جلو رو می‌دن عقب و صاف می‌کنن و روسری‌شون رو می‌کشن تا همون نقطه‌ی قبلی که بود... در انتها نظرتون رو به عروس‌ ِ خان باجی جلب می‌کنم که از هر انگشتش یه چی می‌چکه و فوق لیسانش رو هم گرفته و چهارزانو میشینه، یه چادر از خان‌باجی قرض می‌گیره می‌اندازه رو پاهاش..! البته عروس خانم متجدد هستند و به چادر و این چیزا به دیده‌ی تحقیر هم می‌نگرند.

.

فیلم ژان ویگو رو که دیدم این جمله تو سرم نقش بست " و حجاب را از سر نیس انداخت." نه این‌که خوبی‌های این فیلم فقط همین باشه ولی من دلم خواست از همین‌ش بگم. دوربین آدم رو در نقش چشم‌چرونی‌های آدم‌های بیکار شهر می‌زاره به طوری که حالت به هم می‌خوره یا که سرت گیج بره اگه از همون آدمایی... دوربین درست می‌ره زیر دامن چندتا زن که دارن می‌رقصن درست همون جایی که آقای خوش‌پوش فیلم که کنار ساحل خوابش می‌بره دوست داره باشه... یه تصویر رقت انگیز از بی‌فکری‌های مدام آدم‌هایی که دلشون نمی‌خواد یه زن گدا زیاد کنارشون وایسه یا دوربین دور و ورشون بپلکه. بوریس کافمن ِ برادرای ورتوف هم آدم رو به وجد میاره کلا... تمامی چیزایی که گفتم تو چند تا استاپ-اکشن ساده‌ی فیلم خلاصه می‌شه؛ جایی که یه خانمی مثلا با وقار لمیده رو یه صندلی به طرفه‌العین‌های لویی ملیسی چندتا لباس‌ عوض می‌کنه تا یهو کاملا برهنه شده دیده میشه...

.

۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

Omar Rodriguez-Lopez


Omar Rodriguez - 2005
.
یه آلبومی از Keith Jarrett گوش کردم به اسم بیابلو که اونم مزه داد اساسی... که بالاخره از جرت هم چیزی شنیدم ولی ترجیح می‌دم امروزم شبیه این آلبوم باشه که تصویرش رو آوردم. من قبل از این که آلبوم رو گوش کنم کاورش رو دوست داشتم، فکر کنم یه باری هم یه جایی گذاشتم. خلاصه اینم مزه ای داد برای خودش.
.

۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

اوایل فروردین

.
یک ـ چرا آسمان خراب نشد وقتی که دروغ گفت؟ زمین چرا زیر پای بازیگران را رها نکرد؟
دو ـ چرا در انتهای هر ساعت من هنوز هستم؟ بی‌نفس، زنده و دقایق مرگ من ثانیه‌های خنده‌های ناگهانی بی‌شرمانی که چنان برهم ریخته‌اند، فاصله‌ها را با خنده‌های مریض طی می‌کنند و درهم می‌گذرند...
سه ـ قاتل همان دم که می‌کشد، می‌میرد و آن‌که کشته باید و نیست همه‌ی هستی مجازی‌اش را در انتقام می‌جوید و هر دم‌اش پوچ است، دیگر نیست.
چهار ـ اسبی را که پاهایش شکست، می‌کشند، نه زیرا که زجری دیگر نبایدش، که مرگی ناکام گذر کرده است و باید به چنگ آید. این اسب نیست که دیگر زجر نمی‌کشد.
پنج ـ‌ سوار پیاده می‌شود، دیگر رسیده است، سرابی که هر دومان را سیراب نکرد. او دیگر رسیده است، پیاده می‌شود و در چشمانم نگاه می‌کند، با خنده‌ای از چشمانم خلاص می‌شود، پاهایم سالم است، خاطر اسبی دیگر، جایی دیگرش، برای زجری دیگر، نفرتی دیگرش، ولی خون از سینه‌ی من فواره می‌کند، زمین‌گیر می‌شوم و نمی‌میرم تا زجر بکشم.
شش ـ پاهایم، سراب بود، می‌رود، سراب می‌شود، بود و من ندیدم که دیگر بود. از خودم من، از خودم، من از خودم بیزارم...
هفت ـ حالا زمین فراموش کرده است که باز شود و قربانی‌اش را ببلعد، آسمان هم بر سر من سراب می‌شود.
هشت ـ چرا دریا مرا سیلی نشد وقتی که تو شد او؟ او شد دروغ، دروغ شد من...
نه ـ چه هستی بیخودی داشتم...
ده ـ سال نو؛ دوباره مرور روزها، سالگرد دروغ‌هایش...
یازده ـ چه هستی بیخودی دارم از وقتی با دروغ آمیزش کردم.
دوازده ـ واقعیت من نیستی بود و هست و خواهد بود...
سیزده ـ به چشمانم نگاه می‌کند و دیگر نمی‌خندد، نمی‌خندد تا بتواند به من نزدیک‌تر شود، لازم نیست بخندد و جایی دیگر را ببیند تا بگوید من نیستم، جایی دیگر را نگاه نمی‌کند تا به خودش، به من بگوید که نیستم نبوده‌ام و نخواهم بود، درست در چشمانم خیره شده است و می‌گوید "نیستی، نبودی و نشاید..."
.

Nektar

Remember the Future - 1973
.
چیزایی که یه پراگرسیو-باز رو راضی می کنه تو این آلبوم هست؛ کاور مفصل, کانسپت و لیریک بازی و هم ریتم های متغیر و ملودی های دگرگون شونده ... البته برای این کاره هایی که در مراحل سیر و سلوک به جاهایی می رسند که دنبال سازهای نو و دیگرگونه نوازی ها هستند شاید راضی کننده نباشه ولی خلاصه خیلی پراگرسیومآبانه است. یه ترکیبی از ELP و Genesis و چیزای دیگه نه به این معنی که اینا می رن زیر پر و بال این گروه یعنی این که یه تیکه ازون یه تیکه ازین. لیریک ش معلومه که نوشته ی آدمی نیست که به زبان مسلط باشه. البته اعضای گروه انگلیسی اند با این حال که گروه از آلمان برخاسته. یه جاهایی حتی یاد پینک فلوید هم می اندازه آدم رو مخصوصا Echoes. بدون هیچ ارتباطی دلم برای Gentle Giants و به ویژه آلبوم های بدشون که زیاد گوش نکردم هم تنگ شد. در مجموع آلبوم پراگرسیو خوبی است...
.

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

Mehdi-Musicology

.
هر آن چه از نوای موسیقی بر ما گذشته و حال و کمی آید...
خب تنها چیزی که من رو خوشحال می کنه اینه که خبردار بشم سرطان دارم. یه بار تو خواب سرطان داشتم و کلی خوش بودم, وقتی بیدار شدم ناراحت بودم که خوش بودم با سرطان داشتن. ولی الان با استیصال زیادی می خوام که هلاک شم! گفتم اگه سرطان بگیرم وصیت نامه ی موسیقایی لازمه که حتی آدم موقع مردن ترجیح می ده آهنگ گوش کنه تا این که یه هیولایی کنارش باشه. همه ی من تو سال هایی که آهنگ گوش کردم هم این جا نمایندگی داره و این من ِ موسیقایی حالاست, حالا که 2010 شروع شده, من تو این ده نفر خلاصه می شم. امیدبارم چیزی از قلم نیافتاده باشه. قبلا ها گروه ها رو ردیف می کردم ولی در واقع این جوری منظورم بهتر رسونده می شه. این ده نفر رفقای من هستند به شدت و وقت زیادی صرف دریافت شون کردم و از مصاحبت باهاشون کلی کیف کردم و تو کار پیدا کردن آهنگ های بیشتری ازشون هستم و از بعضی هاشون کم شنیدم و از بعضی هاشون همه چی شنیدم. حتی این ردیف نشون می ده که به چه نسبت در گیرودار کدوم گونه ی موسیقی بودم و به چه نسبت و چه جوری مهدی سازبندی می شه D:
امیدوارم این هنرمندان اسیر دانلودبازی های کیلویی و دارم و ندارم های آرشیوبازها و این بازی های هیولاها نشن و البته طبیعت ما را از دست این دار هلاکت نجات بدهد.
.
MEUSICOLOGY - 2010 - 10 years passed
.
1- Frank Zappa
2- Omar Rodríguez-López
3- John Zorn
4- Björk Guðmundsdóttir
5- Jimi Hendrix
6- Bill Evans
7- Adrian Belew
8- Fred Frith
9- John McLaughlin
10- Danny Carey
...
.
p.s. درون ِ من تلخی مذابی است که گاهی برهم زده می شود و چنان ناگوارم می کند زنده بودن را که نمی دانی و خودم نمی دانستم وقتی درونم همه درد بود روزگاری بس خوش بود که اشکی سرازیر می شد و برهم زدگی ها فروکش می کرد و حالا کوهی آتشک فشان شده ام و تمامی ندارم این تلخی ِ عذاب...
p.p.s. حالا خوب می فهمم اگه بخوام چیزی تو قلبم فرو کنم چاقو اصلا خوب نیست و همون پیچ گوشتی بهتره
.p.p.p.s. قدمت رفاقتم با هیچ کدوم ازینا بیشتر از 5 سال نیست و بعضی هم که بیشتر از یه سال نمی شه...
.

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

Send to wAll

.
ساعت یازده و نیم خوابیدم و نیمه‌های بامداد تاریک روز اول فروردین از خواب بیدار شدم و دو تا پیام کوتاه دیگه که رسیده بود رو مجبور شدم بخونم تا ببینم ساعت چنده. می‌خواستم بی هیچ درنگی اون وقت شب چشمام رو ببندم و بخوابم ولی نشد. یه عید نوروز مزخرف دیگه از سرمون گذشته... پیام‌های کوتاه به خاطر تو ذوق زدن‌هام از پارسال کمتر شده بودند. یه ویژگی مشترک این پیام‌ها مثل همیشه تلاش پوچ‌شون برای متفاوت بودن بود. نمی‌دونم چه اصراریه... بعضی پیام‌ها که به طرز ابلهانه‌ای کپی هم بودند، در مورد اونا حرفی ندارم که حجتم رو با این جور آدم‌ها تموم کردم و بیشترشون هم فهمیدن که دور و ور من نپلکن کمتر تو ذوق‌شون می‌خوره ولی بازم آدم‌های نفهم این‌جوری کم نیستن که کارشون اینه که اس‌ام‌اس‌ها رو فوروارد می‌کنن. اون اس‌ام‌اس "آدم به آدم نمی‌رسه..." حتما برا شما هم اومده، نه؟ از من به شما نصیحت با هیولاهایی که این پیام رو برای شما هم فوروارد کردن زیاد وقت نگذرونید که اینا ناجورترین گونه‌های هیولا هستن، گونه‌ی دیگه‌ای از هیولاها که کمتر آزاردهنده‌ان اونایی اند که اس‌ام‌اس‌ رو برای همه می‌فرستند و تا بار سنگین نوعی وظیفه‌ی کثیف رو از رو دوش خودشون بردارند. البته گونه‌ی نادری از هیولاها هم هستند که ازین کارا نمی‌کنن و شناسایی‌شون ازین حرفا کمی پیچیده تره ولی به شدت متعفن هستند، من گاهی شبیه اون گونه از هیولاها می‌شم ولی تلاشم رو می‌کنم که فاصله بگیرم.

.

.

خوشبختانه هر سال انگار این مراسم رو با تعداد کمتری هیولا باید سر کنم و امیدوارم تا سال‌های بعد این تعداد به یک نفر کاهش پیدا کنه، روز آخری که گذشت تقریبا سه بار گریه‌م گرفت به خاطر دردهای خیلی خیلی قدیمی، به خاطر بدی‌هایی که ذره‌ای امید برای تغییر کردن‌شون هنوز تو دلم مونده که اگه نباشه مردن برام یه امر آنی می‌شه. هر چی بیشتر می‌گذره امیدم به ذات آدم‌ها کمتر می‌شه. بر خلاف حرف یکی از هیولاهایی که چهار سالی مجبور بودم تحملش کنم من نمی‌خوام که خلاف جهت شنا کنم و هیچ علاقه‌ای به متفاوت بودن ندارم، گاهی هم که به نظر متفاوت می‌رسم به خاطر این نیست که من با بقیه فرق دارم، دلیلش اینه که بقیه با من فرق دارن. من هیچ اصراری ندارم تا با یه پیام کوتاه یا بلند بخوام بیشتر نمود کنم تا یکی از هیولاها من رو بیشتر از یه هیولای دیگه دوست داشته باشه، کلا برام شرم‌آور بوده که بعضی‌ها دوستم داشته باشند انقدر که خودنمایی از سرم پریده و این چندین سال آخرم که کلا موضوع این چیزا نبوده...

سالی که گذشت بدترین سال زندگی‌م بود... هر سال بدتر از پارسال و سال‌ ِ تولدم مزخرف‌ترین سال ِ زندگی‌م! سالی که گذشت حداقل فهمیدم دوست داشتن چه حسیه و چه شکلیه و فکر می‌کنم دیگه بتونم همه‌ی دوست‌داشتن‌های قلابی و هیولایی رو تشخیص بدم.خیلی بامزه شد که می‌خواستم به اندازه‌ی یه شمع بنویسم و برای یه جمله‌ی آخر شمع خاموش شد.

برنامه‌های تلویزیون شده بود سه چهارتا گروه موسیقی که به طرز فجیعی مثل هم بودن، مجسن نامجو، کیوسک، 127، آبجیز، اینا اگه قابل تحمل‌ترین‌ها بودند هم می‌شد دید که دست کم شعرهاشون تکرار همدیگه بود، ترکیب‌های متضادگونه‌ی عبارات برای خنیدن، کاری که تو دبیرستان شاید انجام می‌دادیم روی بورد راهرو یا کلاس چیزایی شبیه این دری‌وری‌ها می‌نوشتیم و بقیه می‌خندیدن، کنارهم گداشتن چیزایی شبیه موبایل و آخوند منظورمه. از کیوسک که همیشه حالم به هم می‌خورده چون از دایراستریت خوشم نمی‌اومده، از محسن نامجو هم که فقط اولین بار که ح یه آهنگی ازش برام گذاشت خوشم اومد و دیگه تازگی‌هاش که اصلا نه خودش نه دری‌وری‌هاش قابل تحمل نیست، 127 یه ذره قابل تحمل هستند اگه نخونن. یاد اون قبل‌ترها هم افتادم که برنامه‌ی کثافت‌های ماهواره‌های فارسی شویی رو هم می‌دیدیم، چه تهوع آور...


پی‌نوشت و شمع سوخته: تصاویر یادگاری پارسال آخرای زمستون که با س کلی انیمیشن دیدیم. این انیمیشن دودوک رو ازون دوتا انیمیشن‌های معروفش بیشتر دوست دارم.

.

The Aroma of the Tea - Michael Dudok de Wit - 2006
.
.