۱۳۸۹ دی ۱۰, جمعه

in the other states of mind

.
drowned in the words
ambiguity sucks my breath
lips talking her eyes
she's roaming in her limbs
oh my purity in which all statements dies
.

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

اول-زمستان-بود



.

معلوم بود شب‌هایی که گذشت همه تنها بودم

معلوم شد همه شب‌های دیگر تنها خواهم بود

معلوم نشد که چرا از آن کنج بی‌نور بیرون آمدم

.

همیشه زمستان‌ها عاشق می‌شد

بهار که می‌آمد همه‌چیز را برهم می‌زد.

این‌گونه بود که خودم را شناختم

.

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

اینجا-نماندن

.
یک ماه بزرگ در آسمان
پیشانی درخشان یک غم بزرگتر است
قلب اژدها آتش گرفته و شاعر که می شود
دیگر حرف نمی زند
فقط می نویسد و
آه که می کشد...
.
در یک روز مزخرف نمی دانم چه وقت در خیابان روان شدم. قدم زدن سنت سال گذشته و قبل تر از آن، بی واسطه با اتفاقات پوچ زندگی من در ارتباط بودند. دل گرمی سیگار؛ نوشتن؟ بچه های این پارک دوست داشتنی نیستند، حتی وقتی که گل می چینند... راه می رفتم و حرف می زدم و ضبط می کردم. مجموعا نیم ساعتی حرف زدم با خودم. که فقط ده دقیقه ش قابل شنیدنه و بقیه ش که مشغول راه رفتنم و تقریبا فریاد زدن هیچ مفهوم نیستند. دری وری زیاد گفتم ولی یه چیز هست که بعد از یه سال به نظر فکر جالبی اومد: وقتی حرف می زنیم یا می نویسیم کلمات از افکار مان جا می مانند دقیقا به همان دلیل که هر کلمه ای در زمانی مشخص ادا می شود. کلمات که جا می مانند افکار هم خودشان را کند می کنند... تقریبا هر چی حرف خوب داشتم همون اول گفتم، همون بیست دقیقه ی اول یا شاید پیج دقیقه ی اول که حذف شدند... فکر می کردم که بیایم و گریه ام خواهد رفت ولی ماند. آخرش می گم : بماند برای بعد...
.