۱۳۸۸ مهر ۲۶, یکشنبه

پایان مهر


پی‌نوشت نوزدهم: ... با این تفاوت که من نه کتابی برای فروختن داشتم و نه دوست ِ کتاب‌فروشی برای خریدن. کتابی هستم که به سرعت ورق خورده است و حالا خاک می‌خورم. خب این هم از این و این همه از آن، کتابی هست که نشد تا آخر ورقش بزنی و حوصله‌ات را سر ببرد و من هم حوصله‌ی خواندنش را نداشته‌ام و نمی‌دانم توصیه‌اش کنم یا نه ولی فکر کنم آن هم حوصله‌ات را سر می‌بُرد با همه‌ی عکس‌های رنگی‌اش و کتاب‌هایی که برای فروش داشت و کتاب‌فروش‌هایی برای خریدن. شاید یادم رفت بگویم ولی قرار است یک کتاب‌فروشی باز کند و بهتر است خودت از او بپرسی برنامه‌اش چیست و من کاملا در جریان نیستم و باز هم سراغ‌ات را خواهد گرفت، غصه‌‌اش را نخور. تا جایی که از حرف‌هایش یادم هست می‌خواست بگوید بیایی بنشینی در مغازه‌اش و کتاب بفروشی. برای قیافه‌ات می‌گفت، من در انبار مشغول خواهم شد، این را برای قیافه‌ام نگفت، خودم دوست داشتم. انبار که نیست، همان نیم‌طبقه‌ی بالای مغازه است، نزدیک سقف.
پی‌نوشت بیست و سوم: صحبت از فروختن مغازه است، از شما چه پنهان می‌خواهد جایی را اجاره کند و لباس بفروشد و پول‌ مغازه را نگفته‌است چکار خواهد کرد. کمی کنجکاو شده‌ام ولی مهم نیست. من خودم صاحب‌مغازه‌ی جدید را دیده‌ام. زنی پنجاه ساله‌است و عینکی دارد که از دستش رها نمی‌شود. از من خوش‌اش آمده، نمی‌دانم چرا. لابد پول‌دار باشد، هرچند انگار خودش تنهایی مغازه را نمی‌خرد. برادر شوهری دارد که قرار است بیاید، فعلا نیامده، استاد دانشگاه آزاد است. آزادش را نگفت، خودم فهمیدم. به شوخی گفته بود که بیایم پشت میز کنارش بشینم با هم کتاب بفروشیم و چای بخوریم. گفتم حتما.
پی‌نوشت بیست و چهارم: بر سر قیمت به توافق نرسیدند. آگهی مسخره‌ای که روی کاغذ a4 تایپ کرده‌بود هم‌چنان روی در است. به من گفت که اگر می‌آمدی شاید کارش می‌گرفت. گفتم که یا جای من است یا جای تو، به خودم گفتم. دوست داشتم می‌بودی، شاید هم کارتان می‌گرفت، ولی من حتما می‌رفتم، نمی‌دانم، طاقتم خیلی کم شده‌است. دارد جمع‌وجور می‌کند، انگار مشتری‌ای چیزی قرار است بیاید، نمی‌دانم. چایی‌ام را برمی‌دارم می‌روم انبار. همین‌طور نگاهم می‌کند تا قطره‌ای از لیوان چایی سرریز شود و گیری بدهد.
پی‌نوشت بیست و ششم: صاحب جدید مغازه از اوضاع قبلی می‌پرسد، جواب سربالایی می‌دهم و صدای جرینگ در که می‌آید پی‌گیر نمی‌شود. صدای آشنایی می‌گوید: سلام. من می‌خواستم مهدی رو ببینم. هستش؟ صاحب‌مغازه صدایش در نمی‌آید. گوش‌هام رو تیز کردم و منتظر بودم که دختر باز هم چیزی بگوید. صدای فنجان روی میز نشست و مرد بلند گفت: آقا مهدی! اسم شما چی بود؟ داد زدم و گفتم یادم رفته. اومدم نزدیک پله‌ها شدم تا صورت دختر رو ببینم، یه کتاب دستش بود و صورتش رو به بالا داشت دنبال چیزی می‌گشت، من رو پیدا کرد. خندیدیم. گفت سلام. سلام علیکم. مرد هم می‌خندید. گفت این‌جا رو تازه گرفتیم ما. گفتم من می‌دونم مهدی کجاست. دیدمش، با هم حرف زدیم، می‌خوای شماره‌ی ایران‌سلش رو بهتون بدم؟ دختر گفت دارم شماره‌شو. همون که 343 داره؟ آره خودشه. گفتم نمی‌دونم. برگشتم سر جام. مرد داشت با دختر حرف می‌زد و دست از چایی‌ش بر نمی‌داشت. سکوت می‌شد. "ممنون، میشه یه نگاهی به کتابا بندازم؟" صدایی نیومد. لابد مرد سر تکون داده و چایی‌ش رو داده پایین و مکی هم به قندش زده.
پی‌نوشت سی و سوم: حوصله‌ی نوشتن ندارم. چون گفتی یه چی بگم گفتم. دلم نمی‌خواست که ناراحت من باشی. فکر کنم غصه‌های خودت برات بس باشند. نباید بار غصه‌هام رو رو دوشت بزارم، از پسش بر می‌آم. یه وقتایی که خیالت از من ناراحت باشه من غصه‌ام بیشتر می‌گیره که چرا می‌باید... فعلا این بالا سرم گرمه خوندنه. دیروز خواستم بزاره زودتر برم. گفت باشه، بعدش دو ساعت مغزم رو خورد. بدتر شد. یه نوه‌ی خاله‌ای داره که تازگی‌ها هی میاد. فکر کنم می‌خواد بیاردش به جای من. پسره میاد و هی زر می‌زنه. کتاب زیاد خونده و کلی سرنخ دستشه و نمی‌دونه چیکارشون کنه. نمی‌دونم چیکارش کنم واقعا رو اعصابمه. همه‌اش دارم فکر می‌کنم این همه حرف می‌زنه کی وقت کرده بخونه ولی انگار واقعا زیاد خونده چه می‌دونم. ولی حالم خوبه نگران نباش. مواظب خودتم باش.

۳ نظر:

farzad گفت...

دلم برای نوشتنات تنگ شده بود...
نامه به کسی که نگرانته...خیلی با احساسی مهدی...مراقب خودت باش ،نشکنه!

yalda گفت...

یکی از چیزایی که باعث می شه عاشق این فیلم باشم قیافه ی محرون و عمق نگاه آقای بازیگر ِ. چرا همه ی چیزای گریه دار میان سراغم ؟ یا که شاید من همه چیزو گریه دار میبینم ؟

ye_bamdad گفت...

یکی نگرانته