۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

اول-زمستان-بود



.

معلوم بود شب‌هایی که گذشت همه تنها بودم

معلوم شد همه شب‌های دیگر تنها خواهم بود

معلوم نشد که چرا از آن کنج بی‌نور بیرون آمدم

.

همیشه زمستان‌ها عاشق می‌شد

بهار که می‌آمد همه‌چیز را برهم می‌زد.

این‌گونه بود که خودم را شناختم

.

هیچ نظری موجود نیست: