۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

اینجا-نماندن

.
یک ماه بزرگ در آسمان
پیشانی درخشان یک غم بزرگتر است
قلب اژدها آتش گرفته و شاعر که می شود
دیگر حرف نمی زند
فقط می نویسد و
آه که می کشد...
.
در یک روز مزخرف نمی دانم چه وقت در خیابان روان شدم. قدم زدن سنت سال گذشته و قبل تر از آن، بی واسطه با اتفاقات پوچ زندگی من در ارتباط بودند. دل گرمی سیگار؛ نوشتن؟ بچه های این پارک دوست داشتنی نیستند، حتی وقتی که گل می چینند... راه می رفتم و حرف می زدم و ضبط می کردم. مجموعا نیم ساعتی حرف زدم با خودم. که فقط ده دقیقه ش قابل شنیدنه و بقیه ش که مشغول راه رفتنم و تقریبا فریاد زدن هیچ مفهوم نیستند. دری وری زیاد گفتم ولی یه چیز هست که بعد از یه سال به نظر فکر جالبی اومد: وقتی حرف می زنیم یا می نویسیم کلمات از افکار مان جا می مانند دقیقا به همان دلیل که هر کلمه ای در زمانی مشخص ادا می شود. کلمات که جا می مانند افکار هم خودشان را کند می کنند... تقریبا هر چی حرف خوب داشتم همون اول گفتم، همون بیست دقیقه ی اول یا شاید پیج دقیقه ی اول که حذف شدند... فکر می کردم که بیایم و گریه ام خواهد رفت ولی ماند. آخرش می گم : بماند برای بعد...
.

۱ نظر:

ناشناس گفت...

من تجربه دیگری دارم که در نهایت به یکی شدن و تطابق کلماتم با فکرم شد.
که البته مشکل از آشفتگی فکر م بود.
اگر خواستید بعدا تجربه ام را می گویم.