۱۳۸۸ آبان ۲۶, سه‌شنبه

اواخر آبان

چرا دیشب خوابم نمی‌برد؟ عذاب بود، هم فکر بود و هم فکر کردن به فکر؛ اول یه داستان بلند بالا کامل مرور شد با تمام نقاط دراماتیک و حرکت‌های داستان ِ بلند بالا خواب رو از سر گرفته بود و بعد داستان کوتاه‌تر شد و شد یه رفت و برگشت ِ شاید ده صفحه‌ای و باز هم ساده‌تر شاید سه ساعت گذشته بود و هر چی نفرت و ناراحتی تو این داستان‌های فروخورده سربارم شده بود رسیده بود به یه پاراگراف شاید و بعد پشت سر هم جمله‌هایی بود که می‌اومدند و تحلیل تصویری مختصری می‌شدند و بعد می‌رفتند و خلاصه یک شب تمام همه غصه‌هام شکل و فرم می‌گرفتند و برجسته می‌شدند و خلاصه نمی‌گذشت و داشت صبح می‌شد و من کلافه که باز شده بود مثل دو سه ماه قبل‌تر و دو سه ماه قبل‌ترش و باز هم دو سه ماهی قبل‌تر و خب مثلا چرا چه‌‌طور یکی باید در مدتی شاید کوتاه، شاید بلند، چندین و چند بار دلش بشکنه؟ این بی‌مزه‌ترین جمله‌های دیشب بود؛ هر چی بیشتر می‌گذره انتزاعات ِ لااقل قبل از خواب بیشتر از حالت چنین حرفایی فاصله می‌گیرند ولی خب این هم بود، نه همین ولی مضمونش این چنین چیزی بود و خب قبل از خواب هم‌نهاد ِ ادبیات و سینما بروز پیدا می‌کنه و من این‌جا قضیه رو برنهادیدم به کلمه‌هایی که به نظر خودم گاهی انقدر سخیف و هرزه می‌شن که راه چاره چیست؟ این عکس بالا رو دریا یه وقتی تقدیم کرده بود به من یه جورایی، نه اون دریا که من می‌خواستم باشم، یه دریای دیگه. که میانگین سه ماه یه بار ازش شاید خبری باشه، خبر نه، یه سوال: چطوری؟‌ام. منم از این عکس بیورک خوشم نیومده بود و حالا هم خیلی نظرم عوض نشده ولی دلم خواست بزارم نگاش کنم. می‌خواستم به خاطر خیانتی که به بیورک کرده بودم یه ویژه‌-نامه‌ای برای عذرخواهی تدارک ببینم و دنبال یه عکسی می‌گشتم که گردیدن‌ ِ بیورک از وضعیت قهر ِ با من، به من باشه که من باشه در هستن که اینجا! همین شاید؛ خواستم بگم بیورک جان به من حق بده، من برای ترک کردنت دلیل داشتم و حالا هم می‌دونی نه مثل قبل‌تر ها، نه، اون‌قدرها عاشقت نیستم، ولی خیلی دوستت دارم و خب اختلافات نظری‌مون رو می‌خوام بگم که نه مثل ِ قبل نادیده نمی‌گیرم و با این حال باید بدونی که چقدر فکر می‌کنم شبیه باشیم. این حرف ِ ماجرا نبود برای عاشقی که هر چه باشد بی‌حرکت از کجا برکت؟ من خب باید می‌رفتم تمام و کمال سراغ یکی دیگه که شاید دوستی‌مون به اندازه بنده و جناب‌عالی سابقه نداشت ولی خب این شد که شدم به جایی که دیگر سراغی از من نیست. با این حال اگر یادت باشد مهم نبود که چقدر حواله‌مان دادی به دیگران و این تحویل گرفتن‌ات بود و من باز آویزان ِ تصاویر که می‌گشتند در دنیای قبل از خواب. حالا، عذر ما را بپذیر و خب نمی‌خواهم دروغ بگویم تا ببخشی‌مان و می‌گویم که بدانی عاشقت نیستم دیگر. هر چند هر چند نباید خیانت می‌کردم و خب تقاصش را هم پس دادم و حالا این طور است. می‌خواهم بخوابم و نمی‌خواهم فکر و خیال بماند، یا چنان ماسیده که خوابم خفقان آورد و یا چنان پرحرارت و جاری که سینه‌ام بسوزد تا صبح که بیدار شوم و چشم‌های خشک شده‌ام باز نشوند. بیورک جان یکی از جمله‌ها این بود که من و تو اگر با همه فرق داشته باشیم دلیلی برای شباهتمان کو؟ و هم این که شباهت چه چاره سازد؟ و دست آخر این‌که خب جریان اصلا این چیزها نیست، من فهمیده‌ام که هیچ نیستم و کنارش آمده‌ام با کمی فاصله حالا از هیچ که هیچ بوده‌ام و هستم و من حالا می‌بینی که چه تضادی جمع شده است؟ همین هیچ هستم و هیچ نیستم و حالم این وسط که فاصله‌ای نیست و هم چقدر دور است، دیگرگون می‌شود جایی بین ادبیات و سینما ولی نه هیچ کدام از این دو. خوابم می‌آید. تنهایی. لااقل بدون دلخوشی‌های دروغین. دلم می‌خواست بعد ِ یه سال یه گپی با دریا بزنم مجازا و بهش بگم اگه راست می‌گفت وبلاگ جدیدم رو دیدی؟ کنجکاوم بدونم چی شد درسش، امسال انگار لیسانش معماری می‌شد یا شاید پارسال، چقدر زود می‌گذره خوابم میاد. از آدم‌های مثل خودم متنفرم که سراسر وجودشان را انگار تنفر فرا گرفته است. همه عقده‌هاشان شده است نفرت از دیگران. برایم سخت است ازین وضعیت درآمدن ولی تلاشم را کردم دست ِ کم سه سال تمام یا شاید کمی بیشتر و لی نشد. بیورک جان نمی‌دانم ولی شاید ولی نباید این طور بوده است که از تو متنفر نبوده‌ام و خب مگر بیشتر از این هم می‌شود. دوست داشتن هم مگر شدنی است؟ به خودم باید بفهمانم که دوست داشتن با متنفر نبودن فرق دارد. بعد باید به خودم یاد بدهم که دیگران را دوست داشته باشم هر چقدر به خاطر دروغ‌هاشان زخمی‌مان کنند؟ بیورک جان، یادم رفته بودی. این را برای تو نوشتم، برای خودم. تا بخوابم.


۴ نظر:

محمد گفت...

خوب نوشتی

بهداد گفت...

علت تنفر: سعی بیخود در متنفر نبودن .
بعضی چیزها نمیشه مستقیم جوابشون رو پیدا کرد. مثل جواب این سوالها : چرا من باید از کسی متنفر باشم ؟ چی میشه که من یکی رو دوست دارم ؟
یعنی نمیشه اول یه ارزش گذاشت و به صورت آزمون و خطا مقدار ارزش ِ اون ارزشو اندازه گرفت.
دوست داشتن از یه نقطه در درون شروع میشه و می چرخه و بزرگتر میشه تا اینکه کل وجودتو در برمی گیره ، یعنی اول متوجه خودت میشه. بعد از اونه که می فهمی کیو از همه بیشتر دوست داری و کیه که دیگه دوست نداری باهاش معاشرت کنی . یه مراحلی رو نمیشه فکر کرد ، اصن فایده ای هم نداره. فقط باید رفت جلو و تجربه کرد ، تا ببینی که چه احساسی داری . بعد دوباره جایی که لازمه فکرا خودشون میان و کمک می کنن که جلوتر بری.... و بعد دوباره وقت عمل می رسه . خوش ندارم بدبختی آدما رو به هم نزدیک کنه . چون این نوع دوست داشتنها دروغیه و فقط واسه فرار از تنهاییه ودر نتیجه خیلی شکننده هست. نمی دونم کِی میشه اما باید از سر ِ خوشی چیزی یا کسی رو دوست داشت. تا اون زمان که به جز از راه کوشش مستمر حاصل نمیشه مهمترین کاری که میشه کرد اینه که کسی رو آزار ندی.

Mehdi گفت...

bale agha behdad hamintor ast ke mifarmaayid. va akbate ghaaleb mavared intor ast ke az sare badbakhti ba ham kenar miyaan mellat ke do taa adamae khoshbakht kollan mozaahem ham khaahand bud, mesal haye amalish ziade masalan harkodum jaaye khodesho daare masalan eshghe mariz be doktor jaaye ta'ammol daare yaa kollan ziad pish miad kasi bara kasi dardo del kone o bad aasheghesh beshe yaa kheili chizaaye dige vali khob in poste maa raaje be mas'ale doost yaabi ke nabud aakhe azin harfa mizani... gudluck

یلدااااد گفت...

شاید واسه این خوابت نبرده که توی خواب من بیدار بودی و نشسته بودی روی نیمکت پشتی... ببخشید همش تقصیر خواب من شد