۱۳۸۸ اسفند ۴, سه‌شنبه

عادم دسته جمعی : خطای باصره


.

قضیه خیلی ساده است. یکی میره پیش یکی دیگه تا از شکست قبلی ‌ش باهاش دردودل کنه و بعد عاشق همدیگه میشن. کلا یکی به آدم نقطه ضعف نشون بده سریع میشه ازش استفاده کرد ولی از کسی که داری ازش استفاده می‌کنی نقطه ضعف ببینی دل‌زده میشی. یه جور موازنه‌ی بی‌شرفانه لازمه تا امورات آدم بگذره. آدم نباید حال و هوای فکری دیگران رو در نظر بگیره چون نمیشه معمولا رودست میخوره آدم، کی گفته که بقیه هم مهم هستند؟ بقیه باید فقط به درد بخورند و اگه آدم‌های به درد نخوری باشند به احتمال زیاد به یکی از درداشون اضافه میشه و بعدش باید راهشون رو از یه طرف دیگه پیدا کنند. یه دیوار ساده رو فرض کنین که ملت از دو طرفش میرن بالا و با هم آشنا میشن و به هم علاقه‌دار میشن و دل همدیگرو تنگ می کنن و این چیزا... اون دیوار منم تقریبا که روش نه میشه نوشت نه میشه تکیه کرد نه حساب کتابی یا هر چی... کلا چیزیه که باید اونورش رو همیشه درنظر داشت. یا یه زحمتی می کشین و میان بالا و قشنگ اون ور رو سیاحت می کنین یام این که اون ور رو تو خیالتون شکل می‌دین. نقاشی هم جدای از دیواره همیشه... نمی‌دونم دیوار هم اشتباه می‌کنه یا نه ولی من که خیلی فکر می‌کنم که کجای کارام اشتباه بوده و نبوده و معمولا به نتیجه نمی‌رسم. شمام اگه هی زور بزنین و قبل از انجام هر کاری هی همه چی رو درنظر بیارین به احتمال زیاد یا تبدیل به سنگ میشین از عذاب الهی یام این‌که به همه‌ی امورات‌تون گند می‌خوره و هرچی‌ام فکر کنین نمی‌فهمین کجای کارتون... یعنی من خیلی با خودم کلنجار رفتم که اگه به چیزی هم مشکوک شدم به عنوان اشتباه خودم بپذیرمش. با خودم گفتم آدما کلا اشتباهاتشون رو قبول نمی‌کنن و اشتباهاته که شخصیتشون رو فرمون‌دهی می‌کنه و شکل می‌ده تا جایی که دیگه اشتباهات بعد تئوریک پیدا کنند و وجدان خلاص شه. مثلا اگه اشتباها یکی اومد آدم رو کرد، آدم میره اشتباها باعث میشه همه بکنندش تا به خودش و اون یه نفر هم که شده ثابت کنه اگه اشتباهی در کار بوده اشتباه اون یه نفر بوده نه من... البته آدم یهو این کار رو نمی‌کنه... ولی اگه آدم یهو این کار رو بکنه دستش برای خودش رو میشه... کلا فکر کردن چیز خوبی نیست. حساب کتاب کردن و ماشین حساب به دست بودن بهتره... این که به کی چی بده و چی بگیره و الیخ... قضیه خیلی ساده‌تر از عذابیه که من برای خودم تحمل می‌کنم. من که نمی‌دونم چه کنم... کاش فقط از دقیق اشتباهاتم خبردار می‌شدم... با خودم کنار اومدم که بپذیرمشون... کاش می‌تونستم به خودم بقبولونم که اشتباه فکر می‌کردم و نمایشی که می‌دیدم ساختگی بوده همون‌طوری که بازیگرهاش اذعان می‌کنند آخرش... نمایش خوبی بود حیف شد ادامه نداشت... حتی این جمله هم فرصت نکرد جای خودش رو تو دهنم پیدا کنه... الان باید بگم نمایش خوبی بود؟ چه‌جوری وقتی همش دروغ بود؟ کلا من دیوار پر رویی هستم. عزت نفس و اعتماد به نفس موج می‌زنه تو این دیوار. یه مسئله شخصیه چیکار دارین؟ هر کی به من می‌رسه محبتش گل می‌کنه ولی برای اون‌ور دیوار. من بیشتر یه خطای باصره‌ام که خودم رو هم گاهی گول می‌زنم. هنوزم فکر می‌کنم اشتباه من نبود که وقتی تو چشام زل زد و اون چه گفت رو باور کردم و به خودم گرفتم. گفتم که من دیوار پر رویی هستم. هنوزم تصورش شاید براتون پیچیده باشه یکی وایسه جلوی دیوار و با اون‌ور دیوار حرف بزنه. یعنی اگه دیده‌تون مثل من محدود باشه نمی‌فهمین. حتی گل هم روی دیوارم گذاشتند. این یکی دیگه تصویر جالب‌تری بود. سنگ‌قبر عمودی. آدم همیشه باید یه‌جوری وانمود کنه که اگه لازم شد بتونه کاملا متضادش رو متصور شه. یعنی یه جوری باشه که اشتباهاتش رو سروشکلی متناسب با زمان بده... یه چی دیگه داشتم می‌گفتم... در طول نمایش فرخنده‌ای که ذکرش رفت حرکت زندگی کاملا رو به جلو بود... بعدش که فهمیدم دروغ بوده یعنی دروغ که نه –چون کسی جز من اشتباه نمی‌کنه اصولا- من اشتباها باورش کردم... بعدش که به‌‌ام گفت عزیزم نه تنها تموم شد بل‌که شروع هم نشده برو خونتون چی‌می‌خوای نصفه شبی، دیگه زندگی رو به جلو نبود یعنی نه مثلا مثل یه دیوار درجا بزنه بلکه کاملا رو به عقب حرکت می‌کرد. این‌دفعه همه‌ی نمایش رو به عقب اجرا می‌شد با این تصور که دروغ بوده و عجب نمایش تلخی شده... تموم هم نمیشه... این چه بساطیه آخه دو ساعت رو به جلو دویست ساعت رو به عقب... یه ساعت شیرین دویست سیصد ساعت تلخ و زهرمار... به نظر شما منم اگه تو این دنده‌عقب رفتنه اشتباهاتم رو دونسته با نادونسته تکرار کنم مسیرم درست میشه؟ منم اگه همه چی رو انکار کنم راهم پیدا می‌شه؟ قضیه خیلی ساده‌است می‌خوام بدونم جواب شما چیه فقط... من کلا بیشتر از حدی که از یه دیوار انتظار می‌ره فکر می‌کنم... الکی نیست که هر کی می‌رسه به من محبتش گل می‌کنه – برای اون‌ور دیوار.

.

دیوار نوشت: اون عکس بالا آخرین عکسیه که با تنها دوربینی که داشتم گرفتم. همون وقتایی که این‌جا افتتاح شد مامانم رو بردم گفتم این‌جارو یه معمار ساخته به احتمال زیاد نه یه بساز بفروش. باور کنین می‌دونستم آخرین باری باشه که برم اون‌جا. که همون‌طور که فکر می‌کردم شد محل رفت و آمد آدم‌های حال-به-هم-زن. دوربینم دیگه درست کار نکرد.

.