۱۳۸۸ اسفند ۶, پنجشنبه

John McLaughlin

.
من از هشتم اسفند متنفرم یا شاید هفتم اسفند نمی دونم، از ندونستن بیزار، نمی دونم، هفتم اسفند سالمرگ منه و خودم هم نمی دونستم، رو به عقب رفتن این مشکلات رو هم داره که سالی یه بار همه چی تکرار می شه، مرگی که تا کجای وجودم پیش خواهد رفت نمی دانم، دیشب خوابم رو کشتم و نتیجه؟ هیچی، بیدار شدم... من کلا آدم عصبانی‌ای هستم بر عکس تصاویرم. آدم نفرت آلودی هستم مثل تصاویرم... من یه ماشین تصادفی‌ام... هیچ روز خاصی نباید باشه که من ازش بیزار باشم، چون من یه روزه نمردم، چون من از مردن بیزار نیستم، من از همه‌ی روزها بیزارم و همین‌طور شب‌ها، شب‌ها -چه شب‌های درازی که همه درد- رو که از بین دارم می‌برم تا نوبت روزها هم برسه. نمی‌دونم. من هیچی نمی‌دونم. فقط می‌دونم که یک بار در زندگی‌م خواستم، که خواستن ما را نیامده است چه برسد به بودن و شدن و کردن.
.
کم‌دیگر نوشت : در ضمن گلای قالی رنگ پاییزی گرفتند... و این خونه‌ی ناقشنگ من داره برا من گور می‌شه... ای دل من ای دیوونه نزار برم از این خونه... اون مثل روزگار شده یه روز خوبه یه روز بده... اون دست گرم و مهربون با دست من قهره دیگه، چشمای غمگینش هم که کلا گویا حرفی با من نداشت از اول...
.
.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

lezat bordam


farzad

ناشناس گفت...

سلام از پیامت ممنون .
نه من شاعر نیستم برای دل خودم یه چیزایی می نویسم. نوشته هاتو دوست دارم خیلی بی آلایشه.
ولی داداش جونم اینقدر دلتنگ و دلگیر نباش. دنیا 2 روزم کمتره!!!!
m a n s y

Mehdi گفت...

من کی گفتم که شاعر هستی یا نیستی اصلا؟ ممنون از پیام خودت. در ضمن دنیا میانگین ش از 2 روز خیلی بیشترهتقریبا