۱۳۸۸ تیر ۱۱, پنجشنبه

صفحه‌ی پنجم

این بخشی از صفحه‌ی پنجم است و آن هم نوعی نقل به مضمون، گویی ترجمه‌ای از متنی که فردا یا پس‌فردا خواهم نوشت و فعلا دیدنی نیشت. روزی دوستی چند صفحه کاغذ به من داده بود که ترجمه کنم و قرار شد که من هزار تومن به خاطرش دستمزد بگیرم. کلمه‌ای بود که من بعد از کلی فکر کردن به این نتیجه رسیدم که "رویکرد" بهترین معادل فارسی‌ش می‌شه. گذشت و متوجه شدم که فقط من نیستم که این کلمه رو چنین ترجمه می‌کنم. خب یعنی من فراموش کرده ‌بودم که بقیه این کلمه رو چی ترجمه می‌کردند و برای خودم فکر کردم که این معادل‌سازی ابداع خودم بوده، خیلی عجیب نیست و هر روز آدم‌هایی رو می‌بینم که چیزی رو می‌خواهند صاحب بشن که می‌دونن برای خودشون نیست. سپس رویکرد من چنین شد آن روز که برگشت، بر گشت، بر گشت: شروع کرده بودم به نوشتن متنی که فقط یک مخاطب داشت به غیر از خودم و رویکرد انحصاری من موجب شده بود تا متن‌هایی که می‌نوشتم رو تعطیل کنم و حالا که به صفحه‌ی پنجم رسیدم و مخاطبم از دست رفته برای خودم باور کردنی نیست وقتی می‌بینم که پنج یا شش طرح نوشتاری رو چه بی‌رحمانه تعطیل کردم. دست کم دوتاش کاملا داستانی بودند هر چند که متخصصان این امر رو نفی کنند. چرا؟ به‌خاطر چیزی که خودم اسمش رو گذاشته بودم روراست بودن، آدم می‌نویسد تا کسی پیدا بشود و بخواند، بعد باید ارتباط دو طرفه بشود و رابطه‌ی نویسنده و خواننده در عالم روراستی شاید که نباید از نوع به در گفتن و شنیدن دیوار باشه، و مطمئنا نشاید که کسی بنویسد تا مخاطبانی را به بردگی بگیرد و از انباشته شدن رقم آن‌ها لذتی ببرد که درخور آدم‌های چاقی است که با خیال راحت از سهم خوراکی بدبخت‌ها نیز نمی‌گذرند. برای رسیدن به یک رابطه‌ی دوجانبه‌‌ی عاری از حرص فداکاری‌هایی را متحمل شدم که سرانجامش جز تحقیر نبود و نیست و هم‌چنان به جوهره‌ی ذاتی یک انسان می‌اندیشم که می‌تواند از پشت تمام حقارت‌ها خود را متبلور کند حتی در سخت‌ترین شرایط و من در پی آن، از ظواهری گذشتم که نشانه‌‌های دروغ در آن برایم به روشنی روز بود و هم‌چنان می‌دانم که می‌شود انسان شد. منتظر بودم تناقض موجود در این حرکت کمال‌گرایانه را درک کنی. جوابش روشن بود و خواستم که نگویم و عمل کردنم شاید نمود پیدا نکرد. اولین تجربه‌ی ترجمه کردن خیلی خسته کننده بود و یه هفته طول کشید. دوستم فکر کرده‌بود که من برای هر صفحه هزار تومن خواستم. بهش گفتم که منظورم برای کل کار بوده، ولی آخرش دستمزد بیست برابر شد. بیست صفحه، در صفحه‌ی پنجم رویکردم دگرگون شد و دوم شخص مفردم دوباره در جمعی ناپدید شد که کاغذها را پرت می‌کنی از بالای یک ساختمان چندطبقه و شاید یک نفر یکی از آن‌ها بردارد و بخواند. از پله‌ها پایین آمدم و لبخند می‌زنم و این‌بار تمامی بن‌بست‌ها را از نزدیک می‌بینم و ناامیدوارتر باز هم به هر طرفی خواهم رفت و با آن‌چه هر کدام از شما آدم‌ها از من به من نشان دهد مواجه خواهم شد و می‌دانم که یافتن انسان از آن‌چه پیش‌تر در نظر داشتم هم سخت‌تر است. می‌دانی، تناقضی در کار نیست وقتی ذاتا به دنبال بهترین هستیم. خیلی ساده، همه بهترینند. شرط عدالت این بود که ایستادم تا با هم پیش‌رفت کنیم. به راحتی بخشی از خودم را در اختیارت گذاشتم و این فقط وقتی بود که این باور را در من ایجاد کردی که تو نیز قید بی‌ارزشی‌ها را زده‌ای و شاید ندانستی که من اگر باور نمی‌کردم یک قدم هم نزدیک‌تر نمی‌شدم، چنان‌که دیده‌بودی نمی‌شوم. در حیرت چیزی بودم که نامش را ترس گذاشتی و فهمیدم که چرا من حتی به کلمه‌ی ترس فکر نکرده‌بودم و تو آن را نوشتی، ترس. ولی دنیای برده‌وار بودن آدم‌ها هنوز ادامه دارد، آزاد شدن ترس دارد. از صفحه‌ی پنجم به بعد، هر چند صداقت درد دارد، باید همه چیز را شنید و گفت و شنید، تمام نداهایی را که می‌گویند انسان باش و تنها بمیر، ولی به دروغ زنگی نکن.

۲ نظر:

محمد گفت...

"هر چند صداقت درد دارد"
وب نازی داری عبدالصمد جان!
موفق؛

ye_bamdad گفت...

مطالب زیادی هست درین پست که می شه در مورد تک تکشون به تفضیل خن پردازی کرد که منتهای مراتب درین مقال نمی گنجد. الاای الحال خوشحالم از بودنت