۱۳۸۸ دی ۱۹, شنبه

اواخر مهر ماه 86

در تاریکی ِ من چیزی می‌بیند باز

.

صدای شب می دهد امروز / مثل سگ / از دور نوری میبینم / میچرخم و بومی که شمعی روشن است بر روی آن / بوی نفت می دهد / چش مانم ناکست / تا سر؛ به خاک می روم با پا / چالهای میکنم / با دست؛ که میآید با دودی از دور / نوری از دود / چرخ نور از روی پایم میگذرد / میچرخم؛ درد / میبینم نوری که به دور میرود / صدای اشک می‌دهد؛ پایم / میسابم، دود / خندههای استخوانم مینشیند در تاریکی روی صورتم / دستان نرمت؛ گرم / تیریست که بر مغزم مینشیند سرد؛ دودیست که بالا میرود از دستت / چه زیباست در تاریکی؛ صدایش که به دستت است و به دور می‌دود / بخار میشود چشمم / صورتم چه سخت بر خاک مینشیند / خاکی به پا میشود / روی صورتم / شمعی که روی بام خاموش / می شود تمام / از وحشت صدای سگ / های فریاد ِ تاریکی و ناز خاکستر /// من تاری‌کم و می‌بینی‌ام؛ گودال ِ من / صدای شب می‌دهد اینک / دستم؛ تاری‌که‌ی مویت جاری / من خاکیّ و مشتم همه مشتی کن و پرواز

.

بازنویسی دی ماه 88

از برا ی. بامداد

.

هیچ نظری موجود نیست: