۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

اواخر دی ماه




.


آه از نهاد درخت ِ من؛ بهترین کار زندگی‌ام پاک کردن تخته بوده - من مسئول پاک کردن تخته سیاه بودم گاهی - من استاتوس‌های آسمانی رو تخته سیاه می‌زاشتم گاهی - من نوشتن با گچ رو تخته سیاه را دوست می‌داشتم و برای این که از بیت المال استفاده شخصی نکنم به بهونه‌ی حل مسئله حال گچ‌ها رو می‌بردم – مسئله‌های هندسه برای این کار بهترین بودند می‌شد خط کشید – مسئله‌های ریاضی هم خوب بودند - تو راهنمایی یادمه مسئول تخته می‌تونست کنار تخته نقاشی بکشه به بهونه‌ی این که مثلا بنویسه امروز چندمه - من بسم الله الرحمن الرحیم رو از رمق انداختم و کردمش به نام خدای خوب و مهربون - من تخته‌های زیادی دراز مدرسه‌مون رو دوست داشتم که حتی از تناسب 16:9 هم جذاب تر بود - من عاشق سبزی تخته سیاه بود - من زنگ تفریح ها با تخته سیاه به حیات مدرسه نگاه می‌کردیم - من مراقب همه‌ی گچ‌هایی بودم که سن شون می‌رفت بالا و همه دلشون می‌خواست دور بندازنشون . - من روی صندلی معلم‌ تکیه می‌دادم و پام رو می‌انداختم رو تاقچه و یاد کلمنتاین عزیزم می‌افتادم - من گاهی کلانتر بودم همون کلانتر جان فوردی من شاید به صندلی‌ها آسیب زده باشم وقتی روی دو پایه تاب می‌خوردم و درخت خوابگاه شریف رو نگاه می‌کردم من یه درخت سبز توی اون خوابگاه داشتم – پیش‌دانشگاهی یه روز از پنجره دیدیم که چند مرد از درخت‌ها بالا رفتند و شاخه‌های درخت من رو بریدند – من به بعضی دوستام درباره‌ی اون درخت توضیح می‌دادم – شاید همه ی سال آخر مدرسه اون درخت هوام رو داشت، قبل از اون من هوای اون رو داشتم – پیش‌دانشگاهی حال من بد بود – درخت هوام رو داشت تا یه زمستونی بریدنش، ولی باز هم شاخ و برگ کرد ولی نه برای من بعد از من – من برای اون درخت اشک ریختم، سال‌های قبل‌ترش برای چیزایی اشک می‌ریختم که خیلی‌ها – اون سال با یهونه‌ی تنهایی خودم برای اون درخت اشک ریختم. من دیگه کاملا از حیاط بزرگه‌ی مدرسه بریده بودم – برای همین هنوزم می‌رم اونجا و بسکتبال رو فقط به‌خاطر حیاطش به فوتبال ترجیح می‌دم. من به خاطر اشتباهات اون سال تاوان زیادی پس دادم، اشتباهی که اشتباه نبود درست بود فقط باید زودتر اتفاق می‌افتاد – حال و روز پیش‌دانشگاهی‌م باید سه چهار سال قبل‌تر پیش می‌اومد، ولی خب دست کم می‌دونم که دست خودم بود – الان من دارم تاوان چیزی رو پس می‌دم که از دست من خارج بود – من می‌تونستم با یه خودخواهی کوچیک الان این حال و روز رو نداشته باشم با یه دروغه کوچیک – من می‌تونستم مثل بقیه آزار دادن دیگران برام خیالی نباشه. سال آخر دبیرستان عکس زیاد می‌گرفتم یا یه دوربین دیجیتالی که 50 تا بیشتر جا نداشت یادمه – ازون درخت هم عکس می‌گرفتم و حالا سی‌دی‌هام خیلی بی‌شرمانه خراب شدند و بیشتر عکسا از دست رفتند. من روی میز ضرب می‌گرفتم و بعد می‌رفتم تخته رو پاک می‌کردم. می‌نشستم کنار پنجره تا دوباره معلم می‌اومد. دیگه عادی بود معلما ببینن نشستم رو صندلی و منم بی هیج هول و ولایی می‌رفتم سر جام - همه بچه‌ها اون سال آدمای ترسناکی شده بودند و شده بود مثل الان که یه فضایی رو درست می‌کنند که آدم ترجیح می‌ده بمیره – همه چی رو فراموش کرده بودند و روز به روز بیشتر تو چشماشون می‌دیدی که همیشه دروغ می‌گفتند. مثل الان که ترجیح می‌دی تو چشم کسی نگاه نکنی – البته کسی پیدا هم نمی‌شه که پنج ثانیه هم که شده تو چشات دووم بیاره – کسی وقت این چیزا رو نداره. یه عکسی از درختای کنار پنجره‌ی کلاس نگه داشتم ولی این برگ‌ها برای درخت من نیست. این برگ‌ها برای تابستون بعد از کنکوره فکر کنم. کسی نمی‌خواست وقتش رو با یکی تلف کنه که از درس بندازدش، زنگ نفریح یه شوخی‌های بی‌مزه می‌گذشت و حرفایی که به درد یه استراحت 5 دقیقه‌ای بخورند و کسی فکرش رو مشغول نمی‌کرد – دوباره آدم‌ها ترسناک شدند – ولی هنوزم لااقل یه عده ظاهری حفظ می‌کنند – کسی نمی‌خواد وقتش رو با کسی تلف کنه که به درد آینده‌ی دور و نزدیکش نمی خوره – حالا درد چیه؟ آدم می‌مونه که واقعا دردشون چیه؟ من می‌مونم که واقعا درد خودم چیه؟ من حتی با یه نگاه آدمی زادی هم برای همه‌ی زندگی‌م راضی می‌شم. واقعا چیز زیادی نمی‌خوام. امیدوارم اون درخت بی‌وفا هم بدونه که من آدمی‌زادی عاشقش بودم. که اون سال هیچ تصوری از هیچ جای دنیا نداشتم و با همون درخت راضی بودم. فکر و ذکرم. بعضی‌وقتا با خودم فکر می‌کنم که چقدر حقیرم که نیازهام انقدر حقیرند و بعد می‌بینم این‌جوری فکر کردن خیانت به اون درخت می‌شه. همه کاری کردم که درختم به خودش بباله و بدونه که ارزشمنده و اون برعکس همه کاری کرد تا ثابت کنه هر کاری که برای من کرده برای بقیه هم می‌کنه و ارزش خاصی ندارم و این درخته که اساسا بخشنده است. همیشه این حرف تو دلم موند و به درخت نگفتم که هیچ کس آدمی‌زادی تو رو نگاه نمی‌کنه. اگه چشم کسی رو دیدی خیال نکن که داشت تو رو می‌دید... منم مثل درخت ساکت شدم. ترسناک نیستن آدم‌ها وقتی انقدر منفعت‌طلبانه نگاهت می‌کنند و وقتی به درد نخوری... می‌مونم که دردشون چیه؟ درد من چیه؟ من یکم زیادی قانع نیستم؟ زیاده‌طلبی واقعا انقدر نشاط آوره و انگیزه می‌ده برای زندگی؟ من انقدر کمم؟ که زود تموم می‌شم... دست کم انقدر زیاد هستم که از یه درخت یه زندگی طولانی برای خودم دست و پا کنم. که یه عمر درخت حوصله‌م رو سر نبره... این همه سیب روی زمین افتاده که افسرده... هر سیبی فقط جای یه گاز روشه... من می‌خوام خورده بشم... ولی آدم‌ها نمی‌خوان سیب بخورند. می‌خوان سیب گاز بزنن. من نمی‌خوام دیگه برای آدم‌ها بمیرم. می‌خوام پای یه درخت بمیرم، می‌خوام به درد درخت بخورم که همه‌ی دردم بود. می‌خوام اشکام برای درخت باشه تا بزرگ شه و بعد من رو کوچیک ببینه. نه اینکه با گریه کردن خودم رو برای کسی کوچیک کنم و به دردی‌ش هم نخورم. درخت با همه‌ی بی‌معرفتی‌ش همه‌ی درد زندگی و زندگی دردناک منه. پنجره رو باز هم بستم تا گرد و خاک گچی که از تخته پاک‌کن تکوندم نیاد تو. باور نمی‌کنین چه صدای خوبی داره تکوندن تخته‌پاک‌کن ابری. تو این حیاط کوچیکه همیشه زودتر بارون می‌اومد و بعدش اون حیاط بزرگه... درخت ِ من برای من نبود یه وقت فکر نکنین من می‌خواستم صاحبش بشم. درخت ‌ِ من بود چون خواسته بودم همون درختی باشه که پاش بمیرم. شاید درخت ِ کسای دیگه‌ای هم بود. حسادت هم هیچ موضوعیتی نداره، چون برای من کافی بود. هر چه نباشد درخت برهنه است. درخت راست نگوید دروغ هم نمی‌گوید. ارزشش را هم دارد. تا حالا متن با کلمه‌های درشت نوشتید؟ خیلی درشت خیلی زیاد مثلا صد صفحه کلمه‌ی درشت؟ یه بار بنویسین. کلمه‌های خیلی بزرگ.


۵ نظر:

سارا گفت...

آخی... چقدر این قشنگ بود. خیلی خوشم اومد.
"تو این حیاط کوچیکه همیشه زودتر بارون می‌اومد و بعدش اون حیاط بزرگه..." و خیلی جاهای دیگه ش و کلّش.
من چهارم دبیرستان مدرسه م رو عوض کرده بودم. کنار پنجره می نشستم ته کلاس. جالبه که منم همیشه می رفتم تخته رو پاک می کردم. بچه ها زورشون می اومد ولی من خیلی دوست داشتم این کارو و بهشون گفته بودم که کلا پاک کردن تخته با من. گاهی وقتا روی تخته یه سیب می ذاشتم و یا چیزای دیگه. کلن همه ش اون سال بارون می اومد و من از پنجره کوچه و کلاغا رو نگاه می کردم و گاهی بی دلیل اشک می ریختم. کلا همه ش گذشت...

یلدااااد گفت...

منم خاطره ی اینجوری دارم ، من به فکر بیت المال نبودم ، همین که زنگ می خورد ازونجایی که زنگای تفریح نه دلم آب می خواست نه خوردنی ، و نه حال اینو داشتم که بکوبم تا طبقه ی اول برم ، و نه دوستی که دلم بخواد باهاش قدم بزنم ، می رفتم پای تخته ، مشقای زنگ قبلو پاک می کردم و بعد می نشستم روی "میز" معلم ، همین که معلم می اومد جفت پا می پریدم پایین ، زنگای بیکاری یا روزایی که بعداز ظهر می موندیم مدرسه ام ، مشغول نقاشی روی تخته بودم ، زنگای ادبیات کمال مطلوب من بود ، یه روز یه شعر نوشتم پای تخته ، شعر پنجره ی گلشیری : باز کن پنجره ها را که نسیم... ازون به بعد معلممون گفت همیشه یه شعر پای تخته بنویسیم و اول کلاس بخونیم ، من ادم کم رویی نبودم ، واسه همین پا می شدم و می خوندم ، یواش یواش روی بقیه بچه ها ام وا شد ، البته چند تاییشون ، و من ناراحت بودم که چرا مجبورم گاهی به بقیه اجاز بدم که اونا ام روی تخته بنویسن ، اما خوبیش این بود که چون چپ دست بودم ، خیلی راحت کج روی تخته می نوشتم و بقیه نمی تونستن ، خلاصه که این روند منجر به این شد که توی کلاس گاهی آواز خوندم :))))).
کاری که می کردیم این بود که تخته پاک کن رو مرطوب می کردیم که تخته خوب پاک بشه و سبزتر بشه . این همون موقعی بود که به قول تو هیچکی نمی خواست وقتش تلف بشه و همینطور سال سوم.
نوشتت قشنگ بود ، اما من غم رو تو نوشته های تو دوست ندارم.

امبیل گفت...

شاید به کلمنتین تجاوز می کردی و بعدش زیر درختت قربانیش می کردی بهتر بود . اون موقع دیگه نیازی نبوداحساس کنی واقعا بقیه رو ناراحت نمی کنی .

وحی محی گفت...

یه نفس خوندم از بالا تا پایین نوشته رو. خیلی خوب بود. یه جاهاییش نمیدونم دقیقا چی بود، اما یه حس مشترک چسبونکی ای واسم ایجاد میکرد انگاری، نمیدونم چرا اما. شاید چون اون چیزا که نوشتی بخشیش دست کم واسه منم بوده، حالا گیرم با زمینه ها و پس زمینه های کمی دگرگون و مخصوص به خودم.
مثلا؟ مثلا اینکه هم چنان فکر میکنم بخش عمده ی سردرگمی ها و واموندگی های این روزها و روزگارم دنباله و نتیجه ی اون روزهای مدرسه و شاید کمی آخراشه. نه اصلا کلشه یه جورایی شاید. به هرحال. وابسته س به تصمیمای اون روزام، به فضای خودم و اطرافم تو اون روزا، و به خیلی چیزای دیگه لابد.
دیگه؟ مثلا دیگه اینکه اون تخته های سبز دراز بی قواره و گچ ها و تخته پاک کن ها، عجیب دنیایی بود واسم و کلی دنیا می ساختم واسه خودم باهاشون که حالا هیچ یادم نمیاد چی بودن. مهم هم نیستن خب دیگه.
دیگه؟ همون بسم الله الرحمن الرحیمی که گفتی، و روزهای زیادی بود که دستم نمیرفت اصلا به نوشتنش اون بالا و به جاش دنبال چیز دیگه ای بودم، و خب البته به اندازه ی تو بلد نبودم جاش چی میشه نوشت و چه چیزایی مثل اونی که می نوشتی هست که میشه جاش گذاشت، اما خب چیزای دیگه ای می نوشتم به هرحال. و سرگرمی ای بود واسم. و چه دلم می خواست اون گوشه تخته های مال شما رو که می دیدم منم بلد باشم، اما خب به نظرم هیچ استعدادشو نداشتم. بس که کلا آدم بی استعدادیم به نظرم.
دنیاهای درون آدما گاهی واسم جالب بوده و هست هنوزم.موقعایی که پشت میز ضرب می گرفتی مثلا، برام سوال بود که این بشر به چی ها فکر می کنه الان، یا کلا به چیا مشغوله ذهنش؟ دنیاش چه جوریه، و خب هیچ وقت نتونستم درست و حسابی دنیای یه آدمو بفهمم بس که آدما پیچیده ن و عجیب.
چرا اینا رو نوشتم؟ نمی دونم ... یعنی می دونم به نظرم خب، یه چیزی بود تو نوشته ت که وادارم کرد به نوشتن این جفنگیات، چی بود نمی دونم درست. باقیش هم بماند، همین قدر کافیه فکر کنم. حتی شاید زیاد زاید هم باشه.
جای اینا نمیدونم اینجا تو کامنتای این نوشته س، یا کجاست. خواستی منتشرش کن، نه هم که خب هیچ...

ناشناس گفت...

من هیچ وقت نمی تونستم مسؤل تخته تمیز کردن بشم. می دونی چرا؟ چون قدم نمی رسید!
و متنفر بودم از اینکه دیگران می خواستن کمکم کنن
من نتونستم نوشته ات رو یک نفس بخونم. مجبور شدم ده دفعه نفس تازه کنم. بعضی جاها رو ده دفعه بخونم
اذیت نمی شی ازین کامنتهای بی ربطی که گذاشتن برات؟ از جمله همین کامنت خودم
به ماه اشاره می کنی و نوک انگشتت رو نگاه می کنند.....