۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

آدم دسته جمعی؛ زهر آدم ها و جبری که یقه ی آدم را می گیرد سفت

همه ی حرفام باد هواست و انسان همیشه تنهاست । دوست ندارم باور کنم । موندم چرا و از کجا این مزخرفات رو باور کردم که انسان موجودی اجتماعی است । نه این که نیست । ما انسان نیستیم । فکر نمی کنی که اونایی که اشتباه بزرگ شدند، اونایی که با عقده رشد کردند زندگی بقیه رو خراب می کنند؟ مطمئنم من । من از آدمایی که تنهایی رو بلد نیستن همیشه ترسیدم । نمی دونم چرا؟ می دونم چرا। سردرگمی عجیب غریبی من رو برداشته و آزار میده। از یه طرف دوست دارم همچنان فکر کنم آدم ها برای کنار هم بودن وجود دارند و از یه طرف تحمل م زیادی پایینه। آدم ها رو دوست ندارم। سخت می گذره। دلم میخاد فرار کنم। بدترین و تلخ ترین لحظه هام شدند وقتایی که آدم هایی که دوست شون ندارم به من ثابت می کنن که من شبیه اونا هستم। بعد افسرده می شم । سعی می کنم باور نکنم ولی کاریش نمیشه کرد। از خودم متنفر میشم । میخام بگذرم ازین تنفر و باز هم نمیشه... شبیه اونایی که دوستشون دارم هم نیستم। اصراری هم ندارم باشم। آدم تا وقتی به تنهایی خو نگرفته زهر داره... این یه سالی که مجبور بودم تنها نباشم گاهی فرسایشم داده... از حالت منگی قبلش در اومدم و وقتی به گیجی خودم نگاه می کنم بیشتر اذیت میشم। دوست دارم به همون دوران هر چند سیاهی برگردم که مشغول فرار بودم و روز به روز مغزم از کار می افتاد و خنگ تر میشدم... یه ماه تو خونه میگذشت و نمی فهمیدم। نه مثل حالا که ازین ور به اون باید عجله کنم । حتی برای دوست داشتن نگران باشم که زهری گریبانم رو نگیره । تو هم که معلوم نیست چه بلایی سرت اومده یک دفعه । دوست دارم دوباره ملنگ باشم و تلخی نزدیک و دور شدن آدم ها رو نفهمم । ازین هوشیاری ام که تلخی دور شدن نگاهت رو می فهمه قبل از این که دور شده باشی بیزارم । ازین هوشیاری ام که میخاد بفهمه چه بلایی سر آدم ها میاد بیزارم । حکایت عاشقی ما شده است همین جمله ای که به دیوار می گویم خودم هم نمی شنوم چه برسد به تو : جایت خالی؛ تنهایی خوش می گذرد। شهر دیگری می خواهم। یه جبر مسخره، اشتباهات بقیه؛ نمیخام ببخشمشون و وقتی می بینم انتقام هیچ فایده ای برای کسی نداره احساس پوچی می کنم। حالا میشم محکوم به بخشیدن। دلم نمیخاد। ولی این همه نفرت رو جایی از بلندی پرت می کنم پایین। سبک میشم। کاری از دستم برنمیاد। ذهنم به هیچ راه خلاقه ای نرسید। حالا که این همه در بند زندگی تحمیلی گیر کردیم لااقل اسیر خودم نباشم...