۱۳۹۰ فروردین ۲۷, شنبه

داستان پنجم


صفر مطلق

کاش من این جا بودم

و تو این همه رنگ های بی همه چیز را برده بودی


دوم

یادمه آخرین بار که نه یکی مونده به آخرین باری که تو یه باری با یه دوستی که سالی یه بار می بینمش ملاقاتی تازه کردم، شاید سه سال شده باشه شوخی شوخی، طرح داستان جدیدی که داشتم می نوشتم رو بهش نشون دادم، الان فکر کنم یادم میاد ولی یادمه پاراگرافی رو دید که ایده ی هرزگی و زندگی به هم رو وصل می کرد، خیلی رو هوا بود بعد یه چیز دیگه نوشتم که بیست صفحه ای شد و چون پر از اسامی آشنایان بود فقط یه اکران خصوصی برای همون اسامی شد و خوب بیشترشون ارتباطی برقرار نکردند। یه جایی ش از یه ساختمونی کاغذ باطله می ریختند پایین اگه یادتون باشه و بعدتر با آرش یه فیلم بلند ساختیم که این تصویر نقطه عطفش بود। ماجرای فیلم هم به همون به هم ریختگی این دری وری آخری بود که نوشتم। خوب بد بودند। خوب هم بودند। هر چی بودند وقفه ی طولانی تری ایجاد شد। می خواستم اون ایده ای که گفتم و مونده بود رو هوا رو به داستانی تبدیل کنم که دست کم دو برابر این آخری حجم داشته باشه। این یه جور مریضیه خب لابد می دونید॥! تقریبا مثل دیوونه ها نوشتم چند تا داستانی رو که شاید خونده باشین। طولانی بودنشون هم وجهی از همین دیوونگیه। آقای نویسنده خیلی اتفاقی پرینت هام رو برداشته بود و دری وری آخرم رو خونده بود و بعدش به من گفته بود این داستان نیست... آقای نویسنده کم پیش میاد بشینه چیزی رو بخونه... خندیدم که می دونم... هر چی بود خوندش... بیست صفحه ی आ४ با فونت ریز। شاید سه ساعت طول بکشه خوندش از آقای نویسنده بعید بود... خندیدیم... گفت داستان نیست خاطره است... خاطره ی عجیبی بود چون با جایی از واقعیت آویزون نبود ولی حقیقت داشت। نداشت؟


سوم

خب حالا دیگه می دونین کیا باعث شدند من نظرم درباره کمونیسم تغییر کنه؟ کسی این دو نفر رو ندیده انگار... این دو نفر هم کسی رو ندیدند و جدای از بد بینیشون نسبت به دوستای من کلا قضیه برای خودم هم عجیب شده... شب عیدی اتفاقی بعد مدت ها دیدمشون و دلم گرفت ازین که یادم اومد که چقدر بی جهت ناراحتم کرده بودند و گذاشته بودند رفته بودند... حالا بعد عیدی قرار شد برم پیش شون... یه چیزی هم گرفتم که بدم بهشون... می دونین همه اون داستان طولانی رو بلند بلند براشون خونده بودم، توی کوه، شاید فکر کنید شخصیت های ساختگی ذهن من باشند ولی این طور نیست، انسان های شریفی هستند که واقعیت دارند... روی اعصابشون هستم و اون ها هم روی اعصاب من با مدل های مختلف، دوست شون دارم، کسی هست که من دوستش داشته باشم و خودش ندونه؟ یعنی بهش نگفته باشم؟ نیست... همه اون داستان رو بلند بلند خوندم براشون... بد نبود ولی خیلی هم خوششون نیومد। بعدا که فیلم رو هم بهشون نشون دادم بدشون هم اومده بود در حد این که تخم مرغ پرت کنند و ... ص که پا شد رفت به کارهاش برسه و ع هم سعی کرد با صبوری بد و بیراهش رو به من بده... این بار تو تاریکی پارک کنار خونشون نشسته بودم پیش ع و شعری که زده بود به سرم رو براش روی پاکت چیزی که گرفته بودم کامل کردم... دو خط لعنتی دیگه که نمی دونم به کی بر می گرده با کی داره حرف می زنه... اصلا وجود داره یا نه...


چهارم

صد جای کامپیوتر مرض گرفته م یادداشت ها و پاراگراف هایی نوشتم که همه برای همون داستان کوتاه بلندیست که روی هوا مونده। طعم سالن تاریک نمایش تنها چیزیه که از ایده اون سال یادم مونده که خواسته بودم بنویسمش। مونده روی هوا روی اعصابم। یه جاییش یه پسری میره به دختری که طرف راوی داستانه میگه آهای دختره می دونستی راوی داستان تو رو دوست داره؟ بعد داستان گیر می کنه پیش نمیره میمونه روی دیالوگ های مسخره ای که راوی متصور میشه و نمی دونه کدومش ممکنه صورت گرفته باشه... راوی به بن بست می رسه همون جوری که نویسنده لعنتی این راوی لعنتی و دیگه چیزی نمی نویسه... ایده و طرح داستان اون سال ام تبدیل میشه به همین بن بست روانی که که یه روانی به صورت کاملا خودآگاه ایجاد میکنه بعد کم کم بیشتر که با مردم دم خور شدم و شعورم بیشتر شد به نظرم رسید این حرکت احمقانه نباید خودآگاهانه صورت بگیره। تصمیم گرفتم این حرکت مریض وار رو کمی جلوتر تو تو نقش دختره هم قرار بدم انگار که دختره ازون پسره یاد گرفته باشه خیلی ناخودآگاه... این جوری شد دختره میره به دختری که حالا طرف راویه میگه می دونی راوی تو رو دوست داره؟ راوی یه بار دیگه توی همون بن بست قبلی قرار می گیره। حالا بیا و درستش کن... چیو... همه یادداشت های لعنتی رو... به هم جور نمیشن... هربار دیوانه وار نوشتنم هم باعث سخت تر شدن داستان مزخرفم میشه که می دونم هر چی که هست یه بار باید جفت و جور شه و شرش کنده شه...


پنجم

از وقتی به این نتیجه رسیدم که آدم های باهوش در بسیاری موارد انسان های مزخرفی هستند و بعدتر و جدی تر از وقتی که اون داستان کذایی دچار وقفه ی دهم خودش شد تا حالا که دست کم یه سالی و اندی گذشته زور زدم قولی که به خودم دادم رو نشکنم ولی نمیشه، این که سعی نکنم ادم ها رو پیش بینی کنم، قضاوت باشد برای بعد، برای عینیات। ولی نمیشه، من آدم حساب کتاب داری نیستم، عینیات رو نمی فهمم، فقط در ذهنیات غوطه می خورم، همین طوری هم قضاوت می کنم و خیلی وقت ها جواب میده। دست آخر به همه جبریات دور و برم لعنت می فرستم। من از کهن الگوهای رفتارهای خاله زنکی می ترسم। من از نوشتن ایده ی خاله زنکی داستانم هم شاید بترسم که این جوری گیر کرده نمی دونم... ولی می نویسمش تا خودم حساب کار خودم دستم بیاد وقتی حتی نمی دونم شخصیت ها و داستان هاشون به کجای کار خودم مربوطند ولی می نویسمشون تا بفهمم کاملا ناخوداگاه... چون جواب میده... هر چهار دفعه قبلی با این که نفهمیدم چیو فهمیدم ولی برای زندگی م به درد خورده...


ششم

ازین که کسی نیست که دوستش داشته باشم

نه

ازین که کسی نیست که دوستش داشته باشم و بهش نگفته باشم خیلی راضی ام و شب راحت می خوابم

تمام تلاشم رو می کنم که واکنش های عجیب غریب اخیر طرف راوی رو به حساب حدس و گمان های روانشناسانه و روان نژندانه خودم نزارم। چون دوست ندارم باور کنم همه آدم ها جبرا به کلیشه های روانی بسیار ساده خیلی یکسان پاسخ روانی می دن। تو بن بست مسخره ای گیر کردم। یه دو راهی که از هر راهی ش که بری طرف راوی خودش رو غیب کرده॥! دیواره خب؟ باشه؟


هفتم

نمی دونم تا چند طبقه میشه ساختش। بازی خوبیه هر چی هست। حیف که دست من بهش نمیرسه। چه خوب که دست تو باشه। هر چی هست ادامه داره। می خواستم یه گلدون چوبی بسازم توی خواب و هدیه بدمش به یه آدمی که شاید شصت سالی داشته باشه। یعنی میدادمش تو بدی। صبح پا شدم از مامان پرسیدم گلدون چوبی باشه ضرر داره؟ داره... می دونی چقدر طول میکشه تا من این نت ها رو یاد بگیرم؟ دیره مگه نه؟ مهم نیست می تونم تصور کنم که رفتی و من کجا موندم و دارم چه اهنگی میسازم... می تونم آهنگ بسازم ولی توی خواب... یه گلدونی با یه گل زرد برات دیدم و نخریدم... منتظرم خودت من رو از این جبر لا یتناهی بیرون بکشی... من کاری که می تونستم بکنم رو کردم به سبک خودم آهسته مثل یه رودخودنه که از کوه میره بالا در اساطیر شرق مغز من، فعلا دست توست، رنگ جالبی داره، خیلی ساده و آروم، یه گلفروشی سر نیایش فکر کنم یا شایدم خواب بود...

.

هیچ نظری موجود نیست: