۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

اوایل فروردین

.
یک ـ چرا آسمان خراب نشد وقتی که دروغ گفت؟ زمین چرا زیر پای بازیگران را رها نکرد؟
دو ـ چرا در انتهای هر ساعت من هنوز هستم؟ بی‌نفس، زنده و دقایق مرگ من ثانیه‌های خنده‌های ناگهانی بی‌شرمانی که چنان برهم ریخته‌اند، فاصله‌ها را با خنده‌های مریض طی می‌کنند و درهم می‌گذرند...
سه ـ قاتل همان دم که می‌کشد، می‌میرد و آن‌که کشته باید و نیست همه‌ی هستی مجازی‌اش را در انتقام می‌جوید و هر دم‌اش پوچ است، دیگر نیست.
چهار ـ اسبی را که پاهایش شکست، می‌کشند، نه زیرا که زجری دیگر نبایدش، که مرگی ناکام گذر کرده است و باید به چنگ آید. این اسب نیست که دیگر زجر نمی‌کشد.
پنج ـ‌ سوار پیاده می‌شود، دیگر رسیده است، سرابی که هر دومان را سیراب نکرد. او دیگر رسیده است، پیاده می‌شود و در چشمانم نگاه می‌کند، با خنده‌ای از چشمانم خلاص می‌شود، پاهایم سالم است، خاطر اسبی دیگر، جایی دیگرش، برای زجری دیگر، نفرتی دیگرش، ولی خون از سینه‌ی من فواره می‌کند، زمین‌گیر می‌شوم و نمی‌میرم تا زجر بکشم.
شش ـ پاهایم، سراب بود، می‌رود، سراب می‌شود، بود و من ندیدم که دیگر بود. از خودم من، از خودم، من از خودم بیزارم...
هفت ـ حالا زمین فراموش کرده است که باز شود و قربانی‌اش را ببلعد، آسمان هم بر سر من سراب می‌شود.
هشت ـ چرا دریا مرا سیلی نشد وقتی که تو شد او؟ او شد دروغ، دروغ شد من...
نه ـ چه هستی بیخودی داشتم...
ده ـ سال نو؛ دوباره مرور روزها، سالگرد دروغ‌هایش...
یازده ـ چه هستی بیخودی دارم از وقتی با دروغ آمیزش کردم.
دوازده ـ واقعیت من نیستی بود و هست و خواهد بود...
سیزده ـ به چشمانم نگاه می‌کند و دیگر نمی‌خندد، نمی‌خندد تا بتواند به من نزدیک‌تر شود، لازم نیست بخندد و جایی دیگر را ببیند تا بگوید من نیستم، جایی دیگر را نگاه نمی‌کند تا به خودش، به من بگوید که نیستم نبوده‌ام و نخواهم بود، درست در چشمانم خیره شده است و می‌گوید "نیستی، نبودی و نشاید..."
.

۲ نظر:

MehrNoosh گفت...

Chand posteto khoondam. Kheyli khoob minevisi.To vaaqehan moshkelet ye aadame digast?!!Dorooqgooyi bade? Khob taraf hamoontor ke migi dorooq gofte pas qaa’edatan aadam jaalebi nist! Pas in delbastegi cheraa edaame dare?! Chon asan rabti be in chizaa nadaare.dele khodetam khosh nakon ke aadam khoobtari hasti chon dorooq nemigi (ke migi). Be har haal gooya mashooqat az hame dorooqGooyaan behtare ENGAR !! az hame!
Nazare man chie? Ine ke zendegi chize jaalebi nist kolan che berese be digaraane too in zendegi . agar ham chizi peydaa beshe ke arzeshe zendegi kardano baalaa bebare oon chiz ye aadame dige nist. Bemaanad ke aadami mojoodi ejtemaa’ee mibaashad. Moshkele asli hamoon hichie ke mizaare aadam fek kone momkene chizi too yeki dige peydaa kone.amaa kheyli maskhare tar mishe age bekhaay too ye nafar, jense mokhaalef be hamraahe kesheshhaaye jensi peydaash koni

Mehdi گفت...

یک - من به بهتر بودن یا نبودن خودم و کسی فکر نمی کنم. من چون دروغ نمی گم بهتر نیستم... من دروغ نمی گم در نتیجه انسانم. این حداقل لازمه ی ماجرا
دو - من بازم متنم رو خوندم و نفهمیدم از کدوم عبارتش نتیجه گرفتی که نویسنده دل بستگی داره به کسی و یا حتی معشوقه داره... دست کم از خود متن چنین چیزی بر نمیاد
سه - یه آدم دیگه ارزش زندگی کردن رو از قضا بالا می بره...
چهار - راوی در اینجا تا جایی که من خبر دارم دنبال پیدا کردن چیزی در دیگری نبوده لزوما. ایشون گویا در پی ساختن بوده اند و داشتند خودشون رو به مجموعه ی بشریت وصل می کردند که شکست خوردند و مسیر پیش روی شون مسدود شده...
پنج - با پر رویی تمام لازمه بگم که خاطره نویسی نیستند اینا و راوی هم دنبال کاسبی برای خودش نیست داره از درک خودش از گوشه ای از مجموعه ی انسان ها می گه اگه بخوام بهتر بگم:
شش - وقتی کسی که راوی ازش می گه دروغ می گه راوی چون خودش رو ازون و یا کلا از بقیه جدا نمی دونه ناراحت میشه و انگار دستی در خطا داشته... این چیزی که آخر گفتم خیلی مهمه بعدا اگه تونستم منظورم رو بهترتر خواهم گفت
هفت - ممنون از کامنت