۱۳۸۹ فروردین ۱, یکشنبه

Send to wAll

.
ساعت یازده و نیم خوابیدم و نیمه‌های بامداد تاریک روز اول فروردین از خواب بیدار شدم و دو تا پیام کوتاه دیگه که رسیده بود رو مجبور شدم بخونم تا ببینم ساعت چنده. می‌خواستم بی هیچ درنگی اون وقت شب چشمام رو ببندم و بخوابم ولی نشد. یه عید نوروز مزخرف دیگه از سرمون گذشته... پیام‌های کوتاه به خاطر تو ذوق زدن‌هام از پارسال کمتر شده بودند. یه ویژگی مشترک این پیام‌ها مثل همیشه تلاش پوچ‌شون برای متفاوت بودن بود. نمی‌دونم چه اصراریه... بعضی پیام‌ها که به طرز ابلهانه‌ای کپی هم بودند، در مورد اونا حرفی ندارم که حجتم رو با این جور آدم‌ها تموم کردم و بیشترشون هم فهمیدن که دور و ور من نپلکن کمتر تو ذوق‌شون می‌خوره ولی بازم آدم‌های نفهم این‌جوری کم نیستن که کارشون اینه که اس‌ام‌اس‌ها رو فوروارد می‌کنن. اون اس‌ام‌اس "آدم به آدم نمی‌رسه..." حتما برا شما هم اومده، نه؟ از من به شما نصیحت با هیولاهایی که این پیام رو برای شما هم فوروارد کردن زیاد وقت نگذرونید که اینا ناجورترین گونه‌های هیولا هستن، گونه‌ی دیگه‌ای از هیولاها که کمتر آزاردهنده‌ان اونایی اند که اس‌ام‌اس‌ رو برای همه می‌فرستند و تا بار سنگین نوعی وظیفه‌ی کثیف رو از رو دوش خودشون بردارند. البته گونه‌ی نادری از هیولاها هم هستند که ازین کارا نمی‌کنن و شناسایی‌شون ازین حرفا کمی پیچیده تره ولی به شدت متعفن هستند، من گاهی شبیه اون گونه از هیولاها می‌شم ولی تلاشم رو می‌کنم که فاصله بگیرم.

.

.

خوشبختانه هر سال انگار این مراسم رو با تعداد کمتری هیولا باید سر کنم و امیدوارم تا سال‌های بعد این تعداد به یک نفر کاهش پیدا کنه، روز آخری که گذشت تقریبا سه بار گریه‌م گرفت به خاطر دردهای خیلی خیلی قدیمی، به خاطر بدی‌هایی که ذره‌ای امید برای تغییر کردن‌شون هنوز تو دلم مونده که اگه نباشه مردن برام یه امر آنی می‌شه. هر چی بیشتر می‌گذره امیدم به ذات آدم‌ها کمتر می‌شه. بر خلاف حرف یکی از هیولاهایی که چهار سالی مجبور بودم تحملش کنم من نمی‌خوام که خلاف جهت شنا کنم و هیچ علاقه‌ای به متفاوت بودن ندارم، گاهی هم که به نظر متفاوت می‌رسم به خاطر این نیست که من با بقیه فرق دارم، دلیلش اینه که بقیه با من فرق دارن. من هیچ اصراری ندارم تا با یه پیام کوتاه یا بلند بخوام بیشتر نمود کنم تا یکی از هیولاها من رو بیشتر از یه هیولای دیگه دوست داشته باشه، کلا برام شرم‌آور بوده که بعضی‌ها دوستم داشته باشند انقدر که خودنمایی از سرم پریده و این چندین سال آخرم که کلا موضوع این چیزا نبوده...

سالی که گذشت بدترین سال زندگی‌م بود... هر سال بدتر از پارسال و سال‌ ِ تولدم مزخرف‌ترین سال ِ زندگی‌م! سالی که گذشت حداقل فهمیدم دوست داشتن چه حسیه و چه شکلیه و فکر می‌کنم دیگه بتونم همه‌ی دوست‌داشتن‌های قلابی و هیولایی رو تشخیص بدم.خیلی بامزه شد که می‌خواستم به اندازه‌ی یه شمع بنویسم و برای یه جمله‌ی آخر شمع خاموش شد.

برنامه‌های تلویزیون شده بود سه چهارتا گروه موسیقی که به طرز فجیعی مثل هم بودن، مجسن نامجو، کیوسک، 127، آبجیز، اینا اگه قابل تحمل‌ترین‌ها بودند هم می‌شد دید که دست کم شعرهاشون تکرار همدیگه بود، ترکیب‌های متضادگونه‌ی عبارات برای خنیدن، کاری که تو دبیرستان شاید انجام می‌دادیم روی بورد راهرو یا کلاس چیزایی شبیه این دری‌وری‌ها می‌نوشتیم و بقیه می‌خندیدن، کنارهم گداشتن چیزایی شبیه موبایل و آخوند منظورمه. از کیوسک که همیشه حالم به هم می‌خورده چون از دایراستریت خوشم نمی‌اومده، از محسن نامجو هم که فقط اولین بار که ح یه آهنگی ازش برام گذاشت خوشم اومد و دیگه تازگی‌هاش که اصلا نه خودش نه دری‌وری‌هاش قابل تحمل نیست، 127 یه ذره قابل تحمل هستند اگه نخونن. یاد اون قبل‌ترها هم افتادم که برنامه‌ی کثافت‌های ماهواره‌های فارسی شویی رو هم می‌دیدیم، چه تهوع آور...


پی‌نوشت و شمع سوخته: تصاویر یادگاری پارسال آخرای زمستون که با س کلی انیمیشن دیدیم. این انیمیشن دودوک رو ازون دوتا انیمیشن‌های معروفش بیشتر دوست دارم.

.

The Aroma of the Tea - Michael Dudok de Wit - 2006
.
.

۱ نظر:

sara گفت...

من پدر و دختر رو :D